-
نوستالژی همیشگی زندگی من!
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 15:16
بعدن نوشت: بدون شرح!
-
بازگشت
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 11:37
من باز می گردم، با دستانی پر و پیاله ای از مخلوط آفتاب و آسمان. فصل جدید را با باد زمزمه خواهم کرد و شبها از شوق بازگشتنم لبریز خواهم شد. می روم تا دهان تلخم ، مزه بودن بگیرد. بودن تا فردا و تا همیشه. دیرگاهی بود که در روزمرگیهای بی مصرف این آسمان کبود ، عادتهای شیرین را گم کرده بودم. پس باز می گردم تا زنده شوم. این...
-
تخت
شنبه 13 مهرماه سال 1387 09:04
در میان تخت پیچیدم و پشت سیم گفتم: دوستت می دارم... گفت: هرگز! میان عادت من و تو پیوندی نخواهد رست! حال جاده ها و فرسنگها از آن سایه های شوم گذشته است. و من در میان آغوش آبی تو روی همان تخت آرمیده ام.گیتار فرسوده به طاق خشکیده. تخت همان تخت است و سقف همان. بیچاره ذهن این تخت که لبریز از واگسستگی ست. آغوش تو ایمن و...
-
تجربه واقعی روحم
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 14:04
دیشب وقتی رفتم به خواب وقتی سایه ها شدن سراب یه درو دیدم که پشتش نور می زد چشممو و بود خیلی دور پریدم و خواستم درو ببندم خواستم باز تو رویاهام بخندم اما نشد ، من نتونستم من موندم و شونه های خسته م یه دفه شدم مث یه برگ رفتم انگار تا سراپرده مرگ از تونلی سفید و باریک رد شدم و دیدم نوری نزدیک تموم موهام رو باد برد لرز...
-
نبش قلب...
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 14:44
امشب که قلبم را می شکافم ، در لحظه ای گیج و اندوهناک تو را به خاک سرد خاطرات می سپارم. بر مزارت بوته کاجی معصوم می کارم تا عطر کاج تو را به یاد به خواب این دنیا بیندازد. تو در عمق سرد خاک چه می کنی؟ سلولهایت زخمی نمی شوند؟ آب نمی خواهند؟ اصلا " تو تشنه می شوی؟ ماتم بر لب ماسیده من اشک خون را کم کمک مزه مزه می...
-
دخترک...
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 11:46
غم سرخ روی برگی از جنس غروب سر می خورد. دخترکی باریک بدن ُ تلوتلو خوران با سگی ریز نقش ، در انتهای سکوت تاریک کوچه با قدمهایی تند و ریز ، پوست خنک شب را می شکافد. و من خیره در رقص چشمان سادهء پاییز ، به موسیقی باران تکیه می دهم. صبح فردا عینک نخواهم زد! می خواهم که چشمانم از طلای نیلوفری آسمان پر رنگ شود.
-
آدمک (۲)
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 08:44
کودکش می پیچید از تشنگی از غم بی مهری و سرگشتگی فرو افتاد قطره اشکی ز چشم آدمک چون دید تب خیس آن کودک آدمک چشمی نداشت تا بریزد اشک ادمک قلبی نداشت تا باشد بر رشک چشم آدمک همه تار و شیشه بود سرش عاری از هر فکر و هر اندیشه بود آدمک آدم نبود یک جسم بود آدمک صورت نبود یک چشم بود آدمک قلبی نداشت تا خیر کند آدمک پایی نداشت...
-
آدمک (۱)
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 09:44
آدمک خندید و رفت از پس بی پرده ها تابید و رفت آدمک بود و نبود از پس آسمانهای کبود سر برآورد و شکفت راز هستیش با کسی اما نگفت آدمک جانی نداشت اما پای در دنیایی گذاشت گز در و دیوارش همه رنگ می بارید و مردمانش همه بودند از سنگ آدمک آرام و خموش خزید در دیواری و استاد به گوش کودکی خسته ز رسم روزگار داشت به لب همواره ذکر...
-
من و گذشته ها
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 10:24
وقتی به عقب برمی گردم ، می بینم برای خیلی چیزای گذشته ها دلم تنگ شده. من یه روزگاری تیچر زبان بودم.اوایل کارم یعنی سال 80 -82 هم به بچه ها تدریس می کردم هم به بزرگسالا. این عکس متعلق به همون دورانه : زمستون سال 82 .، با بچه های موسسه. همه کلاس پنجمی بودن و 2 سال بود که باهام کلاس داشتن: فاطمه تپل و مهربون و درس خون:...
-
تو اگر...
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 12:02
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است. .... "شاعر آب از اهالی کاشان" و من تفته تر از کویر م . امید به بارانش بسته ام.
-
فکر من...
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 15:32
چی می شه یه دفه من رها بشم؟ از همه قید وبندا سوا بشم؟ چی می شه که دیگه حساس نباشم منتظر گردش زندگی و تاس نباشم؟ چی می شد می تونستم برم اونور آب یه دفه منو بگیره تب خواب ؟ چی میشد که به آدمای دورو برم دیگه یه ذره هم عشق نبرم چی می شد اگه می شد بپرمو بردارم و ببرم کلاه و سرمو چی می شد که دیگه غمگین نباشم از حرفای زیاد و...
-
تولدم با عشق... با تو ...
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 10:03
در پشت چشمان بسته ام ، تیک تاک عمر ثانیه ها محو می شوند و من به سوی پرچین فردایم که از خط افق قد کشیده است ، انگشت سبز خود را هاله خورشید می کنم. . با خواب تو زیسته ام ، به لبخندت رسیده ام و تا آشناهای دور تنت شتافته ام. خوش نقشترین زمزمه زاده شدنم با تو بود و... من به اعتبار عشقت ، خواب آلود و گنگ از طعم گس تابستان ،...
-
کمر تابستان...
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 10:24
کمر تابستان هم شکست ذهن پاک ریشه ها از خواب جنگل هم گسست درختان آموختند: خم شدن چشمهای بهار درس غرق ماتم شدن برگهای سبز می میرند چه سان می آویزند به تب تند و بوران خزان باران سرریز می شود از کاسه بی رنگ ابر طوفان غبار فصل می کوبد به کوههای ستبر ناله زنجره ها می گدازد ذره ذره در تب دلهره ها نرم نرمک نغمه سرخ پاییز می...
-
خا نه ای سازم برایت...
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 08:38
… خانه ای سازم برایت همه از جنس بلور شیشه اش تابیده از قدقامت نور خانه ای سازم برایت از جنس بهار پرده هایش پر آواز یک دسته سار خانه ای سازم برایت پر ز عطر ناب همیشه روشن بماند چه در بیداری چه خواب خانه ای سازم برایت دیوارش لبریز عود سقفی پرداخته از جنس سفالهای کبود خانه ای سازم برایت همه از یاس سپید آرزوهای دورش همه...
-
اقیانوس...
جمعه 25 مردادماه سال 1387 13:26
نگاه تو بوی آب می دهد. بوی عطر دل انگیز اقیانوس فرداهایی خام و پررنگ . و تب تند ریشه ها! ریشه هایی که از شیره قلب من می نوشند و از پیوستن سیراب می شوند. من با تو تا همیشه مانده ام...
-
چشمهایت... ردپای عشق
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 11:01
چشمهایت را دوست می دارم .... چشمهای تو مرا به دامان لحظه های داغ تابستان کودکیم می برد: ایمن صاف و آرام. نگاهت را دوست می دارم ُ نگاه تونور شب سلولهای مرده ء روح من است. لبخندت را دوست می دارم که لبخند تو صبور ُ شفاف و مواج است. با چشمانت نگاهم می کنی و لبخندت در آیینه چشمانت می خندد. من می شکفم: زیر آفتاب نگاه شبانه...
-
مسیل عشق (قسمت دوم)
دوشنبه 14 مردادماه سال 1387 01:17
رفت تو خونه بی تعارف چشمای جوون از بی خوابی کرده بود پف روشی یه لحظه هم درنگ نکرد یه لحظه هم وقتو تنگ نکرد ؛ آخه تو رو چه به من؟ چرا می خوای بشی رفیق من؟ جوون نگفت هیچ و سر به زیر سرا پا گوش بود و مجبور به سکوتی ناگزیر انگار با اون دیدار عاشقتر شده بود از دیدار معشوق مث گلی پر پر شده بود روشی هر چی که دوس داشت آورد به...
-
؛ مسیل عشق؛(قسمت اول)
جمعه 11 مردادماه سال 1387 19:42
توی این شهر غریب میون آدمای پر فریب دختری بود همه فن حریف با تنی باریک و ظریف موهاشو هی سیخ سیخ می کرد به پاشنه کفشاش میخ می کرد قهقه هاش تمومی نداشت سر به هوا موبایلشو تو کافی شاپ جا می ذاشت هر روز یه جور یه تیپ یه رنگ پر بود کمدش از مانتوهای کوتاه و تنگ کفشاش همیشهء خدا سرخابی بود لبای کوچیکش روزو شبا عنابی...
-
هیزم...
یکشنبه 6 مردادماه سال 1387 10:51
چه حس بدیه ...! یه تیکه هیزم داشتی باشی و بکاریش تو گلدون . هر روز بهش آب بدی ، پنجره رو براش باز کنی تا نور بهش بتابه . الکی به ذهنت ، به خودت فشار بیاری که : صبر کن صبر کن ... درست می شه ، اما ... هر روز به امید سبز شدنش رو به روش می شینی و بهش زل می زنی تا جوونه زدنش رو ببینی. اما دریغ از یه جوونه یا برگ کوچیک!...
-
بدرود...
جمعه 4 مردادماه سال 1387 20:14
روزی این شهر و دیار را ترک می کنم من مردمان میگسار را ترک می کنم من زادگاهم را ترک می کنم زین پس آزادگاهم را ترک می کنم من این شهر نور را ترک می کنم این گدایان کور را ترک می کنم من همه کس را ترک می کنم نرده های این قفس را ترک می کنم من شکستن را ترک می کنم من ساختن را ترک می کنم من سراب را ترک می کنم این لحظه های ناب...
-
خواب تو ...
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 10:39
درین وهم خواب آلود خیال و در میان صورتکهای مات و رهگذر ، به هنگام گرگ و میش آسمان، تو را به خواب دیدم. خواب دیدم من در میان آغوش تو ، به سوی نور ، جاده های سیاه را می کاوم . موهایت بلند و تنت قامت بسته در جریان نسیم بو د و من آویخته به پیراهنت ، لحظه ها را با خنده هایم رج می زدم. چه خوب بود آن دوران کوتاه و رویا انگیز...
-
اعصاب ندارم...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 13:58
وای خدا!!! همش اعصاب خوردی! دیگه بسته! اصلن حوصله ندارم! چرا آدما اینقده خودخواهن؟ چرا خودشونو نمی بینن؟ چرا حرف باید حرف خودشون باشه؟ چرا اینقده آدمو حرص می دن؟؟ هان؟؟ ( من امروز یه کمی اوضام حالت اسف داره ! نمی تونم حرف بزنم! مجبورم اینجا خالی کنم. ببخشید!) چرا یکی باید همه چیو یه طرفه بخواد؟ چرا باید توقع داشته...
-
ای مسافر...
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 18:43
ای مسافر جاده های دور تنهایی! با سر انگشتان لطیفت بنواز این چنگ بی آوازه ء خاموش را. بنواز تا سکوت سرد و سیاه و سنگین گورستان روحم با طنین پر آوازه ء دستانت شکسته شود. بنواز تابشکنم.بنواز تا بسوزم.بنواز تا تن خسته صامت گرفتگی فریادها را در هم شکنی.نمی دانم کی خواهی آمد ؟ اما اگر آمدی با خودت یک بغل زنبق سرخ بیاور.اگر...
-
1 سال گذشت...
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 08:55
تو بودی و چه خوب که بودی پدربزرگ. روزگاران قریب گذشتند: روزهایی که تو بالای درختان گردو آفتاب می چیدی و مادربزرگ در چشمان تو می خندید. و (( من گل خنده های تو را در پس دیوار شیشه ای باغچه می بلعیدم.)) رفتن ، بودن تو را خلاصه نکرد.رفتن بودن تو را هجی کرد. دلمان می خواهد بازگردی : کاشی های حیاط خانه اکنون تو هنوز در وهم...
-
سوار ...
جمعه 21 تیرماه سال 1387 20:07
می آید سواری سفید پوش از افق مغرب پریده رنگ می شود سینه ام از خاطرات دور جوانی سخت تنگ یاد دستانش بسان ساقه ای سبز است درون ذهن سوزان من دیدگانش چون ستاره غمناک ُ زیر اشکهای چون باران من زنبقی دارد سرخ به مقیاس بی اندازه ء عشق لبخندش رمز آلود ُ اما فصل پر آوازه ء عشق چهره اش پرمهر ُ بر لبش آهنگ شباب لبریز از احساس ُ...
-
کودکی...
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 09:02
زمان چه زود گذشته ها را به قاب عکس کهنه تبعید می کند. ما چه سخت بزرگ می شویم و کودکی چه آسان در افقهای دور دست ، لا به لای دفترچه های مشق به خواب فراموشی می رود. آن روزها رفتند ؛ روزهای سکوت و بی گناه کودکی... روزهای آب و آیینه . روزهایی که عطر پونه های سبز عصرهای بهاری اشتهای روحم را برمی انگیخت و من چشمان از مشق شب...
-
ترانه ها...
دوشنبه 17 تیرماه سال 1387 09:59
تا حالا شده بخوای یه خاطره تلخو پاک کنی؟ ذهنتو خالی از فکرای خطرناک بکنی؟ تا حالا شده یه وقتی پا بشی جلو عکس خودتم دولا بشی؟ تا حالا شده دلت بخواد رها باشی عاشق یه کور بی دست و پا بشی؟ تا حالا دلت خواسته بری یه جای دور بری تا ولایت خدا ، تا خود نور؟ دلت خواسته که دیگه نباشی دیگه حتی نکشی یه نقاشی؟ دلت خواسته یه دل سیر...
-
بارش...
جمعه 14 تیرماه سال 1387 19:54
من با خاک خوب سرزمین پرچینهای عادت یکرنگم و این حس یکرنگی لحظه ای از ذهن خواب آلودم دور نمی شود. از رنگها بیزارم و رنگ خاک روشنترین نقطه تجسم ابدیت و زندگی من است. ابرهای ظهر عمیق بارشند و من با روحی چند لایه در عمق خاک ، پی ریشه ام می گردم. قیر شب سرد به پایم آویخته است و بالهای احتزاز را قیچی می کند. طلوع باران در...
-
سایه ...
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 08:58
سایه ام را دوست می دارم. به آفتاب سپرده ام همیشه بتابد تا تصویر خلاق تن را روی دیوار ذهن قاب بگیرم . به مهتاب سپرده ام در وقت مرگ خورشید ،سراپا نور باشد و با سایه ام در آمیزد. به ستاره سپرده ام که در شبانگاهان خاکستری خورشیدی کند تا سایه ام همه رقص باشد. سایه ام با من می خندد، می گرید و بر تخت چوبیم آرام می گیرد. سایه...
-
کوچ...
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1387 22:45
کفشهای چهار فصل سیاهم را به سردی انگشتان پاهایم می سپارم. و من سراپا شب رهسپار مرگ تن تو می شوم. سایه دستانم روی شیشه مات تابوت بزرگ شفاف می لغزد. تو ، آرام ، بی صدا و دل کنده از شهر آهن با کوله باری آکنده از عطر رهایی ، به ابدیت پیوسته ای. تو رفته ای مادربزرگ. ای آینه فردای من. " روحت شاد "