مرداد که می آید٬شیشه ها هم داغ می شوند...
بارانی نیست...و من رو به کوهی دوست داشتنی در شمالی ترین و دنج ترین نقطه این شهر شلوغ٬در غروب آفتاب سرخ غرق می شوم و به شرشر شیر آب گوش می سپارم...قطرات آب میان انگشتانم سر می خورند...
آماده ام با لباسی به رنگ اتاق خواب و با موهایی لول خورده و افشان...
میز را هم چیده ام...به رنگ پرتقال...
صدای پایش را می شناسم...
نزدیک که می شود،غافلگیرانه درب را می گشایم و بعد لبخند است که من و او را در بر می گیرد...
خاطره انگیزترین روزها در مرداد رقم خورد و در مهرماه به دفترچه خاطرات پیوست و در ذهن خیلیها جاودانه شد...
17 مرداد چندمین سالگرد بودن و یکی شدنمان بود و من چه خوب در مقابل همان درب ورودی غافلگیرش کردم!
روحت حظ می کند،تازه می شود و می خندد...
وقتی از آسمان شهر پر از دود و آهن پر می کشی تا اوج آن سوی مرزهای آبی...
بر ساحل آبی و زلال دریای مدیترانه چمباتمه می زنی و غروب که شد تنی به آب می زنی...
در روزهای ولرم و پر ازدحام شهری آرمیده در کرانه ساحلی شنی غرق می شوی...
کنار منطقه ای سبز با گیسوانی باز و پریشان در باد و قدمهایی خنک که روی شنهای ظریف و تمیز می نشینند،بیتوته می کنی...
و شبها آرام و پر آواز و رقصان و آزاد در لانه مهتاب ،خانه می کنی...
پینوشت:سفرم؟؟عالی بود...یه ریلکسیشن حسابی و تجدید قوا و در آغوش کشیدن آرامش..
آنتالیا و کٍمٍر از اون دسته شهرهایین که خاطرات تفریحاتشون هرگز از ذهن پاک نمی شه و لایق نوشتن به روایت تصویرن تا برای همیشه ثبت بشن...البته بودن در کنار یک اکیپ از زوجهای جوون که باهات همسو هستن،به این خوشی و تفریح اضافه می کنه...الحق که همسفرهای خیلی خوبی داشتیم...دمشون گرم!
پینوشت 2:اینجا روی دیدین؟؟این وبلاگ از بین 3700 وبلاگ با رتبه 69 ،جز صدتای اول شده...با وجود این همه ننوشتن و غیبت از نت٬ از اینکه به اینجا رای دادید٬ واقعا؛ ممنونم...