آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

رٍینه...

وقتی اوج می گیری تا قلب تپه های نور...

وقتی دشت سبز و بی انتها از میان دو انگشت اشاره ات پیداست و ثبت می کند دوربین، لحظه هایت را با من...

لحظه های سبز با هم بودن را میان شقایقهای درشت خودرو و خوبرو...

جایی که میان کوه و ابر فاصله ای نیست و دستت می خورد به یال بلند ابر...

تو گویی تکه ای از آسمان را در دست داری،...گویی تکه ای از آسمان جدا شده...

و بهشت به زمین آمده است...

در روستای ییلاقی و سرسبز رٍینه...

دل نوشت: سه سالگیت مبارک...آسمان من...باورم نمی شه که سه ساله دارم اینجا و برای دل خودم می نویسم...


از تو برای تو...

تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...

می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...

اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟

یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟

و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس مشق رقص به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...

من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...

دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...

همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!

ای آیینه فردای من...روزت مبارک...

عسل

نگاهت شیرین است...

چون عسل...

و  تلختر آن روزی ست که تو نگاهت شیرینت را از من دزدیده باشی...