به من گفتی بخوان...خواندم به نام خدایم در دستهای تو...هجی کردم موسیقی زندگی را... تمام آرزوهای خوش زمین تقدیم تو باد... تو که با حضورت در روز دلهره آور اول مهرُ آب را با گچ سپید پای آن تخته سبز نوشتی و یاد دادی که روشنایی ست... بابا نوشتی و گفتی که سایه سر است و انار شادی آور ترین میوه بهشتی ست... نان هستی ست و مادر واژه ای است ابدی ... حال دستهایت را ندارم...گچ تخته سیاهت دیگر نیست...اما نمره های بیست تو هنوز پای آن دفتر سیمی به رنگ خواب ُ کهنه ام می درخشد... امروز به یادت می خوانم...به یاد تویی که ۷ سالگی و معلمیت از دست رفته ام را مدیون توام... پینوشت:تقدیم به س*تاره ا*حم*دین ُ معلم کلاس اول دبستانم که نمی دانم امروز در کجای این کره خاکی ست..
رخوت بی اندازه اردیبهشت...
بازی نامفهوم و خواب سرنوشت...
گفتی جهنم است؟
نه...
برای من شد چون بهشت...