ای امان از طعم روزهای انتظار
ای امان از پری قصه های غم تبار
ای فغان از فکر چسبنده آن مست سوار
ای فغان از آههای بیشمار
ای امان از بامدادان خمار
ای فغان از فریاد شخص میگسار
ای فغان از ناله سیمهای تار
ای امان از خواب تُند بی حصار
ای امان از گردش لیل و نهار
ای فغان از بی وفایی تلخ روزگار
و بازهم انتظار و انتظار و انتظار
باز هم امید آغوش بهار
ستیغ آفتاب می سوزاند دستم را
در اوج حلول پاییز...
در خانه سبز چمن
روبه روی لابی هتل
در بحبوحه زمان هم آغوشی برگ و زمین
کمترین سایه ها هم مصرف شده اند...
می دانستی که این درخت ،خاطره است؟
نوشتم نامت را بر پوست ترش...
نوشتی مرا بر دست و دلش...
حال درخت برجا مانده است
در گذر سالهای سخت فرسوده است...
باز می نویسمت بر باد...
تا گذرد باز از دردودل درخت آباد...
یا من اسمه دوا و ذکره شفا...
نمی دونم چی بگم و یا چه جوری بگم؟
می خواستم با عشق و خاطره آپ کنم ،اما انگاری این واجبتره...
من درکش می کنم چون خودم کشیدم...
دعا کنین براش...خیلی دعا کنین...
یادداشتهای دختری که از خاطراتش فرار می کند...