یادگاری گنگ کودکی من پاهای تو و بادبادکهای رنگی تابستان بود. من سوار مرکب پاهای تو بودم و تو چه آسان به من دویدن آموختی ......
من به خواب رفتن تو را در عین هوشیاری تاب نمی آورم!
جشن پیوند تن من است و تو نزدیکتر از پیراهنی. بی پیراهن من این جشن را نمی خواهم! بی تو این شهر را نمی خواهم! بی تو من هیچ چیز نمی خواهم! تو را با تمام تنهاییهایت می خواهم.
یادت هست چه گفتم؟ گفتم: اینجا هیچ کس نیست ! پله های پیوند در 2 قدمی ست. تو گفتی: اینجا ؛یا کریم ها ؛ می خوانند و من شلوغتر از مهمانی امروزم!
اولین میهمان من تویی و آخرین هم تو! حال لیست من از مدعوین تهی ست. تهی تر از اتاقک شفاف شیشه ای تو.
لوله سبز ریه های بی رمق توست و لوله آبی شریان زندگیت.
به خانه ات بازگرد تا هوایم نیلوفری شود. بازگرد پدربزرگ! من تا همیشه منتظرت می مانم! تا همیشه...
ردیف
| نام میهمان | تاریخ |
1 | پدر بزرگ | تا ابد |
2 | _________ | |
40 | _________ | |
90 | ______ | |
100 | پدربزرگ | تا همیشه |
خاله بچه می خواس چی کار؟ میون حیوونای مکار!
رفتش پیش ننه سوسک گفت که شده مغزم پوک!
بچه رو انداخت پنهونی تو این واویلا و حیرونی
خونین و مالین اومد خونه موشه در کمین بهونه
فهمید ماجرا رو باز بلند کرد صدا رو
خاله سوسکه دیگه جونی نداش تو بدنش دیگه خونی نداش
یه گوشه سوراخ موش خوابید و رفت از هوش
صبح فردا موشه پشیمون با موهای پریشون
رفت سروقت خاله تو پستو خواس بندازه روش پتو
دید ای دل غافل سوسکه نیس خونش چکیده توی دیس
رفت دنبال رد خون دس به دهن و حیرون
دید جنازه ش افتاده پای چاه صورتش نورانی عین ماه
از بخت بدش یه زن خونه دار موقه ظرف شستن و حین کار
دیده بود یه سوسک بی حال سوسکی چنین بزرگ ندیده بود هزار سال
باپیف پاف دنبالش بود آلت قتاله هم بالش بود
سوسکه رو با سم کشته بود مرگو با پیف پاف نوشته بود
دیگه پشیمونی سودی نداش سنگین بود نمیرفت جلو پاهاش
هفته بعد خانومه یه تله گذاش نشس به کمین موشه با آقاش
آقا موشه مست و خراب خمار پنیر و سراب
گیر افتاد تو تله موش شد از ترس اما بیهوش
انداختنش تو کوچه زیر گذر بازارچه
از خواب که بلند شد خودشو شناخت تند
پاشد و خودشو تکوند خاکارو از تنش پروند
وختی می رفت یواش یواش یه سوسکی رو دید با باباش
چه سوسک خوشگلی بود آخ!!! ملوس و تو دلی بود!!!
همین الان نوشت:قصه های دیروز مثال زندگی امروز!!
حتمن قصه خاله سوسکه رو شنیدین یا اینکه فیلمشو رو نوارای بزرگ دیدین
خاله سوسکه ای که رفته بود همدون تا ببره دل از رمضون
میون راه به آقا موشه رسید موشه تا اونو دید دلش پرید
ناز خاله سوسکه رو خیلی کشید به خوابش چنین سوسک خوشگلی ندید
خاله هم با هزار امید شد زنش لذت عشق گرفت تمام بدنش
تو عروسی از پیاز لباسی ساخت نرد عشقو به موشه دوبله باخت
تو سوراخ موش زندگی خوب بودش همه چی بود به دل و مرادش
اما یه روز یه چیزی دید پشت سوراخ موش یه نگاه هیزی دید
یه موش سیاه گنده و زشت با نگاه زبر و پلشت
واستاده بود نیگا می کرد هی چشاشو مث وزغ وا می کرد
یه دفه آقا موشه سر رسید سوسکه رو چش تو چش گندهه دید
خاله رو کشید به کتک شیکس ظرفا رو تک تک
با دمش زد تو سر سوسک شاخکاشو شیکس تک و توک
از فرداش درو به رو سوسکه بس شک کرد به هرچی بود و هس!
تموم شد عشقولانه هاشون رفت به هوا صداشون
موشه شبا دیر می اومد دیگه گشنه نبود، سیر می اومد
بعضی وقتا پنیر می برد بیرون سوسکه بود حیرون ، گریون
یه شب سوسکه اعتراض کرد نوای جدایی ساز کرد
موشه گرفت شاخکاشو کند تموم موهاشو
دست و پای سوسک شیکست چونکه موش بود مست مست!
دیگه زندگی سیاه بود آخه یه بچه ای هم تو راه بود
ادامه دارد....
می توان زندگی را ساز کرد
می توان تا اوج هور پرواز کرد
می توان در خواب سبز دیده ها
همچو سنجاقکی بی ادعا
برای برکه ها هم ناز کرد
دیشب ، در میان آلبومهای قدیمی ، و تصاویر کهنه و غبار گرفته به عکس روزهای سبز و صورتی می رسم:
در حصاری از جنس جنگل ، در کوهپایه های برفی تهران ، قلبهایی بودند که بی بهانه می تپیدند. و قاصدکهایی بودند که بی بهانه از شاخه جدا می شدند.
"شیدا" یادت می آید که تو به قصدی لطیف پله ها را 2 تا یکی می کردی و به سویم می دویدی؟ و من از بالای پنجره های بعداز ظهر پاییزی دولا می شدم تا آن رهگذر سایه بلند را ببینم: رهگذری با چشمانی فراخ و به غمگینی صبح؟!
"لیلی" ! بودی ؟ خبر داری که مقصود شعرهای شبانه تو 2 سال بعد ابری شد و به سوی خدایش پرواز کرد؟
"خزان" می دانستی دلدار انگلیسی مآب تو ، آنکه روزهای برفی ، پیپ به دست ، کنار شاخه های خشک و بی آب یاسهای بنفش، به انتظارت چشم سرخ می کرد ، به همان کسی پیوست که انگشت نما بود و تجربه ای تلخ از جدایی را باخود یدک می کشید؟ می دانی که تا مرز آن سوی آبها رفته اند؟
آموزگار مان را یادت هست؟ آنکه قلبش را" بنفشه" ای شکفته به لطافت پنبه ای عطر باران ، به یغما برده بود؟آخرش چه شد؟ اصلا" شد یا نشد؟
درس؟؟ تن صندلی های پایه بلند میز دار؟ نقششان را در ذهنت تراش داده ای؟ یادت هست شعار روزانه روی بدنش می کندی؟
من تمام آن روزهای نمناک آغشته به دلهره های عسل را به خاطر سپرده ام و هزاران بار از یاد برده ام!
تنها این خاطره است که...
کلیشه ای شد!
یاد دستهای تو بخیر...
چه باشکوه برف انگشتانم را در میان آفتاب می فشردی .
من سرکش و مغرور می گفتم: من هم می توانم آن سنگ بزرگ را بلند کنم. ببین ... می توانم...
تو گرم می خندیدی: دستهای تو کوچکند و من با یک دست دو مشت ترد و کوچک تو را خرد می کنم.
...
این روزها چقدر از دستهای تو دورم.
آرزوهایم یک به یک از نوک انگشتانم بیرون می ریزد و دست تو نیست تا کاسه شود .
دست تو نیست تا شتاب گریزم را به هنگام قهر هاله شود.
من امشب چشمهایم را در دستکش زمستانی تو جا گذاشته ام.
یاد دستانت بخیر....
فلرتیشیا: بالاخره من چی کار کنم؟ باید برگردم لی لی پوت!تموم برنامه های ناخدا اسماج رو هم که ضبط کردیم! سریال کارتون تموم شد رفت! تکلیف منو روشن کن!
گالیور: ببین فلرتیشیا ! تو خیلی زیبا و ملوس و دوست داشتنی هستی. اما اونقدر کوچیکی که ....
فلرتیشیا: که چی؟ که نمی تونی منو ببینی؟ باید حتما" با یکی که هم قد و قواره خودت باشه زندگی کنی؟
گالیور: نه! اینطوری فکر نکن!من دوست دارم! اما... ما نمی تونیم... نمی تونیم...
فلرتیشیا: حرف آخرو بزن! من احمق رو بگو که یه کارتون منتظرت موندم تا .... دیگه نمی خوامت!
گالیور: آخه تو خیلی کوچیکی!
فلرتیشیا: به تو نمی خورم ؟نه؟ می دونی چیه؟تو هم خیلی بزرگی! اونقده بزرگ که بعضی وقتا جلوی نور و آفتابو می گیری!
اونقده بزرگی که شبا وقتی سایه تو رو زمین زیر نور مهتاب می بینم ، وحشت ورم می داره و فکر می کنم غول چراغ علی بابا
اومده سراغم! از همون اول هم ما به هم نمی خوردیم! برا همیشه خداحافظ!
گالیور: ..... ! هق! هق!
می توان عشق را تعمیر کرد
می توان یک برگ را تخدیر کرد
می توان در نوبهار آرزو
در ورای برزخ بی انتها
سمبل یک مرگ را تفسیر کرد
همین الان نوشت: در صحراهای نیجریه ، در میان برهوتی از خاک تفته و مذاب ، اسکلتهای مادری کوچک اندام به همراه 2 کودکش کشف شد که روی بستری از گل به خواب ابدی رفته اند. در تصویر 2 کودک دستان خود را به سوی بدن مادر دراز کرده اند.