کجا می روی؟
که من تازه از تو سیراب شده ام...
بازآ..از همان پنجره ای که گریخته ای...
ای نسیم صبح زده سحری!!
پینوشت:این پست همینطور یه هویی،امروز صبح،پشت کیبورد متولد شد...
این اشک، بی قراری برای توست؟
یا چکیده اندوه پرتغالی روزهای آفتابی بی تو؟
می دانستی ک یک زن همیشه بی قرار است؟
بی قراری های من مانند امتداد شب کوچه های شعر "مشیری" پایان ندارد!
شمارش روزی به پایان می رسد...
می دانم...
به نام تو می خوانم...به نام تمام کوههای بلند و شریف...به نام روزهای آفتابی و گرم...
به نام مرغان دورپرواز هوا... به نام سرو...به نام کاج همیشه سبز...به نام نعمت روزهای بارانی...به نام شانه هایت...
به نام دستهایت...به نام تو...به نام پدر...
بیدار شو...
هوشیار شو...
می دانی که برادرانت را کشته اند دیروز؟
همان برادرانی که روزی در عزای تو گریستند و خود خاموش شدند...
دیگر خواب جایز نیست..
این روزها خواب را هم حرام کرده اند...
یزید رو سفید است...خولی هم خون می گرید...
نخواب...
خواب خوب نیست...
ندا!! بیدار شو...
می دانی چه می خواهم؟
....
در دور دستها ،
در رویای دم صبح،
بر نوک بالاترین ابر بی خواب زمستانی،
بر سرشاخه ناله زنجره ها...
عاشورایی بی مرگ می خواهم من...
1 سال از به خواب رفتن تو گذشت...
1 سال از مرگ ریه های تو گذشت...
1 سال از اینکه یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید، گذشت...
و من حیرانم که چه زود می گذرد این ثانیه های سنگین داغ رفتن تو ...