سوزانده اند ...
دامن پرچین سبزه را...
در آغوش گرم خرداد ماه، سبزه ای نمی روید...
نمی خندد دستان پیر و خاموش...
نمی لغزد عشق قرمز رنگ روی تپه ها،مدهوش...
همه رفته اند یا که از ترس جان خویش ،بر درگاهی پنجره ها
خشکیده اند...
آنک ای دختر کاغذی...
آنک ای دخترک کاغذی...
............
رو به کلبه های سیاه و دود اندود
در عطشی سرد و زمستانه
................
برلب آتشی پر زهر و پر دود
................
نگیرد گوشه دامانت به شعله خشم پر از برفی
که گر گیرد گوشه کاغذ به سوز برف
..................
بسوزاند سراپای پیراهن کاغذ را...
وقتی تو هستی،دنیا تو مشت منه...
وقتی پشت منی ،همیشه و همه جا،یاد کوه می افتم...یاد رود...
یاد کودکی همیشه با منه و تو یگانه تصویر جاودان کودکی و بزرگسالی منی...
روزت مبارک دلبر من...روزت مبارک مادر من...
باز هم ماوای خوابهای من شو...
خوابهایی به رنگ هذیان خوشبوی بهاری...
خوابهایی به عمق شبهای پر ستاره که نورش چشم فلک را کور می کند...
آسمان من دو ساله می شود...
دومین سالگرد روییدن و آبی شدنت مبارک ...
بازهم شوق نوشتن دارم...باز هم جرات خواندن دارم...
نجاتم دهید...
از میان کاغذپاره های کودکیم نجاتم دهید...
من دیرگاهی ست که به کودکیم بازگشته ام...