91/1/31 را دوست می دارم...
به یادماندنی ترین شب زندگیم بود...مثل شب عروسیم...
مهمانی کودکیهایمان بود...مهمانی بالماسکه...مهمانی ای که تمام دوستان خوبم هر کدام یک شخصیت بودند...
شنل قرمزی بودم و شنل و سبد من به رنگ آتش بود و او نقابی سیاه بت من را بر چهره داشت...
خواهرکم رودخانه ای بزرگ و آبی بود و آن یکی دخترک اسپانیایی با گلی قرمز میان موهای طلاییش...
جودی آبوت موهایش را بالا با سیم بسته بود...زبل خان بینی ای از جنس کاغذ داشت و آن یکی فرشته بود و آن دیگری گل آفتابگردان...
پرستار و بیمار با لباسهای سفید و علامت صلیب سرخ...
فرشته مرگ داشتیم با داسش و مافیا با عینک رفلکس...نقاب به چهره ها هم زیاد بودند...و اسپایدر من هم آن گوشه موشه ها پایکوبی می کرد...
دوستانی بهتر از آب روان...دوستانی که اگر 100 سال هم بگذرد نظیرشان را پیدا نخواهی کرد!
دوستشان داشتم و می دانم که خاطره مهمانی من در سطر سطر ذهنشان باقی خواهند ماند...
می دانم و می دانند که خاطره بالماسکه ترین میهمانی در ذهنمان برای همیشه باقی خواهد ماند...