۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت...
هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم...
دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ بابا!
چند وقت پیشا تو خوابم تو یه دست لباس شیک و سفید ایستاده بودی...
اولش برام دست تکون دادی و بعد محو شدی...
حالا من اینجام...در گوشه ای از دنیای خاکستری...
تک و تنها با یاد تو...
وقتی همه چیز هماهنگ می شود و دست به دست هم می دهند تا تو باز به آن سوی آبها بشتابی،همه چیز در نظرت آبی و بی نظیر می آید...
گاهی از اینکه در این سرزمینم،دلم می گیرد و گاه پرواز می خواهد دلم...و گاه هیجان مرا به نقطه اوج می کشاند...هیجانی که تنها می توان در آن سوترها یافتش و در قلب روزهای معتدل جستجویش کرد...
دلم می خواهد برایتان بگویم:
از غذاها و دسرهای خوشمزه هتلمان در دوبی تا
ادامه مطلب ...