به گمانم منشاء یکی از مشکلات اساسی بشریت و زنیت از همین قاط زدن هورمونها باشد...
وقتی که این هورمونهای کوفتی بالا و پایین می شوند و آن دوره لعنتی در شرف شروع شدن است،زمین و زمان به هم دوخته می شوند و گویی طاق نیلوفری سیاه می شود!!
انگار وقتی نزدیکش می شود،زندگی بر سرت آوار است...هیچ چیز خوشحالت نمی کند!نه حیوان خانگی ات،نه شام در بهترین رستوران،نه دیدار دوستان قدیمی و جدید و نه شرکت در یک میهمانی باحال که فقط بزن و برقص باشد آنگونه که پاشنه پایت دهن باز کند و نه یک خرید حسابی در فروشگاه محبوبت و نه حتی شنیدن خبر خوبی از طرف یک ناشر گردن کلفت!!
دلت همه چیز می خواهد و به هیچ چیز راضی نمی شود!روحت به اشاره ای از هم فرو می پاشد و تمام ناراحتیهای پس پوس پوس پارسالا،به ذهنت هجوم می آورد و خودخوری آغاز می گردد و دلت می خواهد کسانی که زمانی در گذشته آزارت داده اند را به دار مجازات بیاویزی و از شر کابوسشان خلاص شوی!
دلت می خواهد به رنگ صورتی پارچه آشپزخانه به کیسه زباله یا ماهی یخ زده داخل فریزر گیر بدهی و ماهی تابه را بی جهت به در و دیوار بکوبی و از خودت صدا در آوری تا جلب توجه کنی...
و اینجاست که چندین فقره پاچه است که باید تهیه گردد تا عنایت شود و از هم دریده شود تا تب و تاب و نتایج قاط زدگی هورمونهای زنانه به مقدار کافی٬فروکش کند...
یکی دو روز اولش که همه چی سیاه است به سلامتی!! به تلنگر یا اشاره ای از هم فرو می پاشی و خدا نکند در محل کار،مدیرت احیانا" به تو بگوید که بالای چشم حضرت عالی،ابرویی وجود دارد!آنوقت است که همانجا استعفایت را امضا می کنی و بر فرق سر رئیس مذکور می کوبی و با گفتن گور پدرش!!خودت را آرام می کنی...
آنقدر فشارت پایین است که پلکهایت سنگین می شود و رنگت بسان رنگ گچ دیفال می گردد!آنوقت است که نای نفس کشیدن هم نداری!!چه برسد به قورمه سبزی پختن و کوکو سرخ کردن برای دلبرت!!
مشکلات ریزی مثل گم شدن نگین روی دمپایی حمام و تمام شدن زردچوبه داخل زردچوبه دان استیل!! و نپختن مرغ داخل فر گاز!!،آنچنان در نظرت بزرگ و لاینحل جلوه می کند که تنها اشک است که آرامت می کند!!
ای هوار!که چه بگویم از این هورمونهایی که قاط می زنند و دودمان خاندانی را به باد می دهند!!از همانهایی که وقتی در خون یک زن ترشح می شوند،زمین به آسمان می رود و آسمان به زمین می آید و همه چیز به هم گوریده می شود!!
به من گفتی بخوان...خواندم به نام خدایم در دستهای تو...هجی کردم موسیقی زندگی را... تمام آرزوهای خوش زمین تقدیم تو باد... تو که با حضورت در روز دلهره آور اول مهرُ آب را با گچ سپید پای آن تخته سبز نوشتی و یاد دادی که روشنایی ست... بابا نوشتی و گفتی که سایه سر است و انار شادی آور ترین میوه بهشتی ست... نان هستی ست و مادر واژه ای است ابدی ... حال دستهایت را ندارم...گچ تخته سیاهت دیگر نیست...اما نمره های بیست تو هنوز پای آن دفتر سیمی به رنگ خواب ُ کهنه ام می درخشد... امروز به یادت می خوانم...به یاد تویی که ۷ سالگی و معلمیت از دست رفته ام را مدیون توام... پینوشت:تقدیم به س*تاره ا*حم*دین ُ معلم کلاس اول دبستانم که نمی دانم امروز در کجای این کره خاکی ست..
دنیا اینقدر کوچیکه...اینقدر کوچیک ...
که حتی نمی دونی یه دوستی که 2 ساله نوشته هاشو می خونی و دوس داری...
و چند ماهه که نگرانشی...
1 ساله همین جاست...کنار تو....و تو هر روز زیر یه سقف باهاش نفس می کشی،می خندی و می نویسی...
باهاش از یه پنجره به شهر نگاه می کنی...
تجربه اولین برف، بینتون مشترک بوده...
...
هیجان نوشت:خیلی حرف واسه گفتن دارم...اما یادم نمی آد...
و من تورا قاب می گیرم در آستانه فصل سرد...
با تمام حجم قلب داشته و نداشته ام...
ای پنبه زن...
پنبه بزن...
10 تا رو 100 دونه بزن...
بزن ،بزن....ای پنبه زن...
که دستهای تو انعکاس پینه مرگ شباب است در رگهای زمان ...
زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام.
صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست.
بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای
سرباز پیر گوش سپردم .گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.
و ملخی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند.گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت باغی ست که بوی یاس می دهد ، یاس بنفش!گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است.
سر باز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک!اجل روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.
پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کار ه و کاره و آرزو..
هنوزم دوسم داری؟هنوزم راحت منو می بخشی؟هنوزم وختی بهت خیانت می کنم،راحت ازم می گذری؟
من اون نوع دوس داشتنتو نمی خوام که شامل حال همه جک و جونورات می شه!من اون دوس داشتنیو می خوام که خاصه!مخصوص من و توئه!
این روزا حال درستی ندارم وختی می بینم هرچی می شه رو می ندازن گردن تو!چرا تو دهنشون نمی زنی؟چرا خودی نشون نمی دی؟مگه نمی گی من قادر مطلقم؟
می دونی چرا همه چیو می ندازن گردن تو؟چون تو یه وجودی،جسم نیستی! چون تو خدایی...خدا....چون هیچ وخ دم برنیاوٌردی! هیچ وخ تو دهن ظالما و زور گوها نزدی!اگرم زدی خیلی دیرشده بود!آدم تا وختی داغه دوس داره زمین خوردن آدم بدا رو ببینه!2-3 سال دیگه چه فاییده ای داره آخه تصدقت بشم؟
می دونی بیشتر چی منو حیرون می کنه؟این که تو این همه صبر داری،این همه طاقت داری...معلومه دیگه!یه برشی ازین صبرو به ایوب دادی!که همه وختی خواسن واسه صبر کردن مثال بزنن ،پای ایوبو بکشن وسط نه تورو!
ای کاش اونقدر بهت نزدیک بودم و تو اونقدر دوسم داشتی که 3 سوته هرچی می خواسمو می ذاشتی جولوم! ای کاش...
اصن ولش کن!من می خواسم با تو دردو دل کنم که کردم!
امروز وبلاگ من 1 ساله می شه.نمی دونم کی به این موضوع پی بردم اما نوشتن توی اینجا هم آرومم می کنه و هم مغزم رو باز نگه می داره.تو این وبلاگ با خیلی ها آشنا شدم و با اینکه دنیای مجازی بود ، حس کردم به تک تکشون چقدر نزدیکم و کلی دوستای خوب مجازی پیدا کردم.
اولین خواننده های این وبلاگ دوست عزیزم روزهای من بود. همیشه نظر می زاره این هوااااااااا! بعدیها یکیش شاذه قصه گو بود و ماتیلدا که مالک آسمونه! فک کنم پرنیان و رونالی(مامانی) وپیرهن پری (که هر 4 ماه یه بار وبلاگشو می ترکونه و از صحنه بلاگ اسکای محو می شه)همزمان با من شورو به وبلاگ نویسی کردن.سحر بانو هم که زودی عروس شد و رف خونه بخت.دُرُس یادم نمی آد اما فک کنم یه خواننده آقای اعصاب زن داشتم که عمرن الان اینجا لینکشو بزارم!!!! این آقا خیلی خودشو عقل کل فرض می کرد...بگذریم...
آقای تهرانی با همسایه هاو خاطرات سرد و گرمشون همیشه نقدم می کردن و بیشتر بهم انگیزه نوشتن دادن.شیده عزیز بی وبلاگی که همیشه منو می فهمه.آخ آخ یادم رف اون بالا بگمش(الانه فُشم می ده!).ایدی خانوم با اون نظرات فیلسوفانه ش که وقتی می خونمشون حس می کنم چقد یه نفر می تونه به حسای من نزدیک باشه و درکشون کنه. فقط می تونم در استواری و استقامت یه نفرو مثال بزنم که اونم بلوطه. نازلی عزیزم هم که تو داستانک نویسی حرف نداره..
چی بگم ازین آقای سوسپانسیبل با این پستای آب دار و طنزشون که تا 2 روز به پست میزرا طاهرخان بوکوفسکی می خندیدم.خیلی وقتا مث پروانه به پروانه وار سر زدم اما مث اینکه تازگیا از نوشتن دس کشیده.کارمند خانوم و آقای اینموریسک هم 2 هفته یه بار..؟؟ دُرُس گفتم ؟شایدم سالی یه بار آپ می کنن. و آدم دق مرگ می شه و هردفه می ره وبلاگشون خاموش برمی گرده.اواسط وبلاگنویسی به یه وبلاگ غمگین برخورد کردم به نام گفتی دوستت دارم... نوشته هاشو خیلی دوس دارم و همیشه می خونمش و امیدوارم دیگه هیچ وقت غم رو به دلش راه نده.بعدش دوست دیگرم به نام چالش وارد عرصه وبلاگ نویسی شد و با اینکه اوایل با شور و شوق می نوش اما الان فک کنم یه کم بی حوصله شده.عمولی خان عزیز که با افاضات و فرموده هاشون کلی اینجانب رو مستفیض می کنن بد! دزیره عزیز که یه مدتیه کامنتدونیو بسته و به نظرم کار خوبی کرده چون افراد فضول و بدخواه دورو برش زیاد بودن...این من آزادم جان هم که سالی به ۱۲ ماه به من سر می زنه، قلم شیوایی داره و دوس دارم نوشته هاشو.
بی تعارف نوع نوشتن خیلیها رو مث مسیح(برهنه در باد)که کیفور کرد منو با اون ۳ گانه ای که نوشت ،آقای دیزگاه(که با پست عنکبوت پیر منو گریوندند) تیتا(مثل آب برای شکلات)(که متاسفانه وبلاگش رو حذف کرد)،دلتنگیها، نیمی از صورتم را ببوس، بن بست، آلاچیق سپید مهربون، یک وجب تنهایی سیمای عزیز، راهب تبتی و سنجاقک ،
وقتی چشمانت را می بندی نگاهم تنها می ماند (لیلا)، نوشته های آقای روشن و به خصوص تک بیتیهای سالهای صبوری ستایش می کنم.
سال نوشت:نمی دونم این وبلاگ خواننده های سایلنت هم داره یانه. اما اگه کسانی هستن که دوست(و نه دشمن) سایلنت منن ، با افتخار می گم قدمشون روی چشمم و نگاه همه شونو برای اینکه گاه و بیگاه خط خطیهای منو می خونن ، دوس دارم و به قلبم می سپرم...و امیدوارم با وجود عزیزانم این آسمون همیشه رنگین باقی بمونه!
با اجازه به وبلاگ همگی لینک دادم...
اینم دس پخت خودم به مناسبت ۱ سالگی:
سنگی به پیشانی کوه خورد و شکست...
کوه خندید...
کوه روزی می شکند ، خواهی دید هلیا!
پی نوشت: این دفه مال خودم نیست . از "نادر ابراهیمی" ه! این چن جمله خیلی روم تاثیر گذاش!
شالگردنت مچاله در مشت من تاب می خورد.
صبحگاه عطر آن را به مشام می کشم. بوی مویرگهای خنک گردنت ، در سطر سطر بینی ام می نشیند و تا فراسوی سقف جمجمه ام خود را بالا می کشد .
به تصویرت خیره می شوم:
دوربینی در لا به لای آواز سبز جنگلهای خزر ، من و تو را در خلال لحظه ای ناب ؛ تاب نیاورده و پُر صدا خندیده است : چیک!
تو در کنار من ایستاده ای: منعطف و فاتح!
چشمان من در میان چارچوبی فراتر از آهنگ زمان می خندد. و دستان تو به انحنای پهلوی من آویخته است.
شالگردنت هنوز تاب می خورد ، در میان انگشتانم ؛
تمام سلولهایم روی چهارخانه های آبی و قرمز و سفید آن بکوب ، می رقصند.
خاله بچه می خواس چی کار؟ میون حیوونای مکار!
رفتش پیش ننه سوسک گفت که شده مغزم پوک!
بچه رو انداخت پنهونی تو این واویلا و حیرونی
خونین و مالین اومد خونه موشه در کمین بهونه
فهمید ماجرا رو باز بلند کرد صدا رو
خاله سوسکه دیگه جونی نداش تو بدنش دیگه خونی نداش
یه گوشه سوراخ موش خوابید و رفت از هوش
صبح فردا موشه پشیمون با موهای پریشون
رفت سروقت خاله تو پستو خواس بندازه روش پتو
دید ای دل غافل سوسکه نیس خونش چکیده توی دیس
رفت دنبال رد خون دس به دهن و حیرون
دید جنازه ش افتاده پای چاه صورتش نورانی عین ماه
از بخت بدش یه زن خونه دار موقه ظرف شستن و حین کار
دیده بود یه سوسک بی حال سوسکی چنین بزرگ ندیده بود هزار سال
باپیف پاف دنبالش بود آلت قتاله هم بالش بود
سوسکه رو با سم کشته بود مرگو با پیف پاف نوشته بود
دیگه پشیمونی سودی نداش سنگین بود نمیرفت جلو پاهاش
هفته بعد خانومه یه تله گذاش نشس به کمین موشه با آقاش
آقا موشه مست و خراب خمار پنیر و سراب
گیر افتاد تو تله موش شد از ترس اما بیهوش
انداختنش تو کوچه زیر گذر بازارچه
از خواب که بلند شد خودشو شناخت تند
پاشد و خودشو تکوند خاکارو از تنش پروند
وختی می رفت یواش یواش یه سوسکی رو دید با باباش
چه سوسک خوشگلی بود آخ!!! ملوس و تو دلی بود!!!
همین الان نوشت:قصه های دیروز مثال زندگی امروز!!
حتمن قصه خاله سوسکه رو شنیدین یا اینکه فیلمشو رو نوارای بزرگ دیدین
خاله سوسکه ای که رفته بود همدون تا ببره دل از رمضون
میون راه به آقا موشه رسید موشه تا اونو دید دلش پرید
ناز خاله سوسکه رو خیلی کشید به خوابش چنین سوسک خوشگلی ندید
خاله هم با هزار امید شد زنش لذت عشق گرفت تمام بدنش
تو عروسی از پیاز لباسی ساخت نرد عشقو به موشه دوبله باخت
تو سوراخ موش زندگی خوب بودش همه چی بود به دل و مرادش
اما یه روز یه چیزی دید پشت سوراخ موش یه نگاه هیزی دید
یه موش سیاه گنده و زشت با نگاه زبر و پلشت
واستاده بود نیگا می کرد هی چشاشو مث وزغ وا می کرد
یه دفه آقا موشه سر رسید سوسکه رو چش تو چش گندهه دید
خاله رو کشید به کتک شیکس ظرفا رو تک تک
با دمش زد تو سر سوسک شاخکاشو شیکس تک و توک
از فرداش درو به رو سوسکه بس شک کرد به هرچی بود و هس!
تموم شد عشقولانه هاشون رفت به هوا صداشون
موشه شبا دیر می اومد دیگه گشنه نبود، سیر می اومد
بعضی وقتا پنیر می برد بیرون سوسکه بود حیرون ، گریون
یه شب سوسکه اعتراض کرد نوای جدایی ساز کرد
موشه گرفت شاخکاشو کند تموم موهاشو
دست و پای سوسک شیکست چونکه موش بود مست مست!
دیگه زندگی سیاه بود آخه یه بچه ای هم تو راه بود
ادامه دارد....
زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام.
صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست.
بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای
سرباز پیر گوش سپردم .گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.
و ملخی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند.گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت باغی ست که بوی یاس می دهد ، یاس بنفش!گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است.
سر باز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک!اجل روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.
پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کار ه و کاره و آرزو...
چن وقتی بود که می خواستم اسم وبلاگم رو عوض کنم ، اما کلمه جالبی پیدا نمی کردم.
حکمت اسم " آسمان غمگین است" اینه که من هر چقدر غمگینتر باشم ، بهتر می تونم بنویسم و انواع و اقسام موضوعات مختلف
به ذهنم هجوم می آرن.هفته پیش که تصمیم گرفتم ، اسم وبلاگ رو شادتر کنم می خواست به جای غمگین بزارم " سنگین" ، اما بعد پشیمون شدم چون سنگین شدن هم یعنی بارش و بارون و غمگینی! من اکثر اوقات شادم . مگر موقعهایی که موضوع حادی پیش بیاد. اما غمگین بودن هم برای خودش عالمی داره. به خاطر همین به پیشنهاد دوستان ، اسم وبلاگ رو عوض کردم و به جای غمگین ، "رنگین" گذاشتم تا هم هموزن غمگین باشه و هم معنی شاد و عمیقی رو نشون بده. به نظر من رنگین یعنی شاد ی و غم با هم و فکر می کنم رنگهای شاد تو دنیا از رنگهای سیاه و تیره بیشترن. اینجا آسمون منه و خیلی دوسش دارم!
ممنون از اینکه پیشنهاد دادین تا اسم وبلاگمو تغییر بدم!
چی می شه یه دفه من رها بشم؟ از همه قید وبندا سوا بشم؟
چی می شه که دیگه حساس نباشم منتظر گردش زندگی و تاس نباشم؟
چی می شد می تونستم برم اونور آب یه دفه منو بگیره تب خواب ؟
چی میشد که به آدمای دورو برم دیگه یه ذره هم عشق نبرم
چی می شد اگه می شد بپرمو بردارم و ببرم کلاه و سرمو
چی می شد که دیگه غمگین نباشم از حرفای زیاد و تلخ سنگین نباشم
چی می شه مثل اقاقیا پیر بشم از هر چی آبه سیر بشم؟
چی میشد مثل بنفشه ها بودم خالی از نظر و نقشه ها بودم
چی می شد مثل زندگی بودم شاعر شعر سادگی بودم
چی میشد این وبلاگ و می بستم و می شمردم روزای سرگذشتمو
چی می شد یه آدم اسیر بودم واسه خودم یه پا مدیر بودم
چی می شه دیگه برم به خواب بسوزم تو شب یه تب ناب
چی می شد منم مثل مامان نقاش بودم از صبح زود تا خود شب بیدارباش بودم
چی می شه دیگه شعرم نیادش دیگه حتی ننویسم من به یادش؟
چی می شه آدمای بد سراب باشن همه این اتفاقا یه خواب باشن؟
چی می شد این آرزوها دور نبودن آدمای ساده دل کور نبودن!
چی می شد اینا همه بر آورده شه یه دستی بیاد فکرمو بکشه؟
این دفه تو فکرمو می کشی؟؟؟...
خیلی وقتا ما آدما در خود فرو رفته و تلخ می شیم. این ذات آدمیه که گاهی به غار تنهاییش پناه ببره و با خودش چند وقتی خلوت کنه. اما همیشه در خود فرورفتگی دوای درد نیست! تو این دنیا هیچ کس دلش واسه کسی نمی سوزه. آدما همه به فکر خودشونن. اگر ما همیشه به خودمون سخت بگیریم و واسه مسایل بی ارزشی بشینیم و چند روز از روزای خوب و آفتابی خدا رو برای خودمون سیاه و پوچ بکنیم ، عمرمون به باد می ره. ما باید قوی باشیم تا اگر روزی فلک و سرنوشت به ما ضربه زد ، بتونیم دوباره از جامون بلند شیم و سرنوشت رو از نو بسازیم. این جمله " شکست مقدمه پیروزیه" ممکنه خیلی کلیشه شده باشه اما عین حقیقته!
گریه و زاری بر مزار آرزوها هیچ سود و فاییده ای به حالمون نداره. تلخ بودن همیشه خوب نیست. چون ما اونقدر وقت برای زیستن نداریم که نیمیش به عزاداری برای آرزوهامون و در حسرتی تلخ سپری بشه.
هر کس مسوول شکست خودشه. اگر شکستیم ، خودمون موجبش بودیم و شاید این سرنوشته. نقش گلیم بخت آدما با همدیگه فرق می کنه. مال یکی رو طلایی بافتن ، برای اون یکی سبز و مال دیگری خاکستری.افکار خودمون هم تو این نقش ،مطمئنن دخیله. اگه همیشه دنیا رو خاکستری ببینیم ، الیافهای این گلیم خاکستری می شن. اگه آروم و امیدوار باشیم ، گلیم بختمون آبی می شه.
امید خیلی زیباست و این آرزوست که امیدها رو می سازه.آرزو هیچوقت دروغ نیست و ذهن رو تسکین می ده.
"به قول دکتر آزمندیان تو هر چیز رو که از خدا و کائنات بخوای ، چند وقت بعد همون رو با همون برچسب و مارک بهت تحویل می دن. این فکر ماست که زندگی رو می سازه."
شکست همیشه بد نیست. شکستها خیلی از نقاط ضعفمون رو نمایان می کنه تا روز بعد و جای دیگه این نقاط رو یا از بین ببریم یا به نقاط قوت تبدیلشون کنیم. تا دلتون بخواد شکست و ناراحتی زیاده. مهم اینه که آدم ضعیف نباشه و بتونه خودش رو از گرداب غم و ناامیدی بیرون بکشه.مهم اینه که نزاریم دیگرون با دیدن ضعف ما زیر پا لهمون کنن و از کنارمون بگذرن. مهم اینه که آدم بقیه رو به خاطر شکست خودش محکوم و سرزنش نکنه.کنج عزلت نشینه . قلبش رو باز کنه و دلش رو دریا.یادمون باشه که دریا هیچوقت به هیچ سیاهی آلوده نمی شه و همیشه دریا می مونه.
باید رشد کرد و شکوفا شد
باید خورشید را پذیرا شد
باید غم راسیاه کرد
باید خاطرات تلخ را تباه کرد
مقدمه : بعضی وقتا آدم حس می کنه چقدر تغییر کرده و بزرگ شده! دیگه بعضی تفریحها که یه روزی عاشقشون بود و با کتک ولشون می کرد حالا دیگه براش رنگی ندارن ! مثل دیشب که رفته بودیم پارک ارم و ... اوووووه پارک پر از بازیهای خطرناک و جور واجور بود! اما من دیگه جیگرشو نداشتم رنجر و چه می دونم ترن هوایی و از این جور وسایل خفن سوار شم! هی ... هی !! جوونی کجایی که یادت بخیر!
بگذریم ... حالا قسمت دوم داستان!
... پدر شبلی روز و شب به دنبال پسر بود و تمام مسیرها را هر روز با سپاهیان خود طی می کرد تا نشانی از فرزند گم شده بیابد . اما روزگار برای قصر نشینان بازی دیگری در آستین داشت:
سیروان داماد حاکم پس از ۲ سال و اندی زندگی با ماه لقا شبانه با ندیمه بچه سال همسرش از قصر دختر حاکم گریخت و به ترکها پناهنده شد و چند روزی اهالی آن دیار را به غم و اندوه فرو برد. زنها و دختر های بدبین و خزعول باف سرزمین می گفتند : حتما ماه لقا عیبی داشته است که سیروان او را در اوج عشق و وجاهت و سلامتی رها کرده است.
... از قضا روزی وزیر که به سبب دلتنگی برای پسر به سرسرای وی رفته بود و از دردمندی بسیار به دنبال نشانی از گریز پسر بود سطری از اشعار او را یافت:
عاشق شده ام می ترسم از این عشق
قاصر شده ام ترسم از این راه
آن را خواند و تحسین کرد و به سینه فشرد. پس از آن با حاکم که به واسطه غم دختر اندوهگین و خونین جگر بود به شور نشست . سپس حاکم دستور داد آن را بر سر در شهر روی تخته سنگی سرخ حک کنند تا همه بدانند روزی شمس پسر وزیر بیتی شعر سروده است. به محض پایان یافتن کندن آن بیت روی سنگ و قرار دادن آن بر سر در شهر آشپز وزیر با اشک و آه به پای او افتاد و ماجرای یافتن طومار غزلهای شبلی را در پستوی انبار برای وی تعریف کرد.
...ماه لقا افسرده و خاموش با ۲ چشم به خون نشسته روزها و شبها بر ایوان قصرش می ماند و این یک بیت را زیر لب زمزمه می کرد. طومار شبلی دست به دست گشت تا به دست حاکم رسید و وی از اینکه روزی چنین در و گوهر غزل سرایی را در قصر داشته و او را نادیده گرفته و دختر را به تاجری هوس باز و چرب زبان سپرده بر خود پیچید. او دستور داد تمام اشعار را روی پوست آهو بنویسند و بر دیوارهای قصر بیاویزند تا یاد شبلی همیشه و همه جا در اذهان پدر حاکم و مردم آن سر زمین باقی بماند.
عاشق شده ام ترسم از این عشق
قاصر شده ام ترسم از این راه
پایان
برگرفته از نوشته خودم.....
۳/۳/۸۷
یه چند روزیه که چند تا مطلب تو زهنمه و نمی دونم کدوم رو بیارم رو کاغذ . بر حسب شرایط موجود می خوام یه داستان کوتاه رو که مدتهاست تو ذهنم می لوله ، و خیلی وقت پیش نوشتمش بنویسم تو وبم.
شمس ساده ساده بود.نه جامه گران قیمت می پوشید نه از خوراکیهای الوان می خورد.ساده می گشت و ساده می پوشید و ساده زندگی می کرد. پسر وزیر حاکم بود ، قامت بلند و درشت اندام .چشمهاش مثل شب سیاه بود و موهای مواجش به دست باد شانه می شد.شعر می گفت اما پنهانی. هیچ گاه دوست نداشت در مدح حاکم شعر بگوید و مثل دور وبری های وی چاپلوسی و چرب زبانی بکند . پدر که وزیر بود بر عکس پسر لباسهای فاخر می پوشید و در قصرش همیشه انواع خدم و حشم در حال رفت و آمد بودند.او از دست پسر درویش صفتش به تنگ آمده بود و در هر مجلسی که از پسر سوال می کردند ، مدام طفره می رفت و خودش را به نشنیدن می زد!برای او و درباریان ننگ بالاتر از این نبود که پسر وزیر درویش عارف مسلک باشد و به کشورداری و جهان گشایی بی میل. شمس که نام خود را به شبلی تغییر داده بود، 16 سالی بود که شعر می گفت و می نوشت.اما کسی خبر نداشت و اوهم هرگز جار نمی زد که من شاعرم. آن زمان مردم آن سرزمین شاعر پیشگی را نوعی حسن و هنر می دانستند و شاعران همیشه نزد آنها گرامی و عزیزبودند. .اما شبلی فقط برای دل سوخته خودش شعر می گفت. روی پوست و کرباس و کاغذ غزلهای عاشقانه اش را می نوشت و در پستوی آشپزخانه قصر پدر پنهان می کرد.انگیزه شعرهایش یک دل دیوانه و سوخته بود که از دوران نوجوانی به دختر حاکم داده بود. روزها هر سوار غریبه ای که به تاخت وارد قصر حاکم می شد دل شبلی فرو می ریخت و فکر می کرد باز خواستگاری برای ماه لقا دختر حاکم آمده است و او باید آرزوی عشقش را به گور ببرد. ماه لقا مثل تمام دخترهای دیگر حاکم قصه های آن زمان زیبا و فتان بود. از هنر هم چیزی کم نداشت اما کمی سر به هوا و کم هوش بود. و از نگاههای عاشق شبلی که هر از چند گاهی پدرش را به اجبار تا قصر همراهی می کرد چیزی دستگیرش نمی شد. او فقط دنبال یک شوهر دهن پر کن و ثروتمند بود تا بتواند از حصارهای تنهایی قصر سبز رها شود و زندگیش رنگ تازه ای به خود بگیرد.
اواخر بهار مرد تاجر و ثروتمندی با پسر خوش سیما یش برای دست بوسی و پیشکش هدایایی هنگفت وارد قصر حاکم شدند. از قضا سیروان پسر تاجر شاعری چیره دست بود. وی از زمانیکه دل به دختری عرب داده بود و پدرش از ازدواجشان مانع شده بود به شعر و شاعری روی آورده بود. در همان چند روز اول اقامت در قصر آنقدر مدح حاکم و دخترش را با شعر گفت و گفت تا ماه لقا را شیفته کرد. جارزنان همه جا جار زدند که تاجر و شاعری به نام وارد شهر شده و خواهان دختر حاکم ماه لقا ست.
...چند روز بعد شبلی سخت بیمار شد و حکیم قصر از در مانش عاجز ماند. شب عروسی ماه لقا و سیروان شبلی با تن تبدارش از آن دیار کوچید و به صحرا گریخت. ۷ شبانه روز عروسی و پایکوبی بود . کسی حتی یادی هم از شبلی ساده ء درویش مسلک نکرد. پدرش پس از ۷ روز سپاهی را برای یافتنش به مناطق و شهرهای اطراف فرستاد. اما آنها پس از ۳ هفته جستجو ناامید باز گشتند.
...حاکم که شیفته شعر و شاعری شده بود و از داشتن چنین دامادی به خود می بالید به سیروان پیشنهاد کرد که در کنار قصر سبزش قصری بسازد و در همان دیار ماندگار شود. سیروان با خوشوقتی پذیرفت و پس از ۲ سال معماران به نامی که از مملکتهای دور برای همکاری به آن سرزمین دعوت شده بودند ؛ قصری زیبا بنا کردند و زن و شوهر جوان با خوشحالی بسیار زندگی خود را در آن آغاز نمودند......
( ادامه دارد)
بر گرفته از نوشته خودم ...
۳/۳/۸۷