ایستاده ای... رو به فرداترین نقطه خاک...
می شوید صبح، چشم پر خواب تو را...من آرمیده بر گودترین گوشه عمر...
زنجره شوید تن خود را در بال ابر سیاه ...پنجره می پاشد عطر نفسش را به خنکای دیوار اتاق...
میخندی خود به خود از پس پیچک خاطره ها..
خیز برمی داری که کوتاه کنی فاصله را...
نمی دانی که تو خواهی و نخواهی می بری تا اوج ،تن حوصله را...
شاید این بار عینک بزنی وسعت خمیازه کوچه را...
حال دانی...که من گرم تنم؟ دانی که من عشق دورها را آبستنم؟
نه! ندانی که من داغ است تنم... به من دست نزن... که من خود تابستان است تنم...
من روزی را خواهم که به سایه ام نزدیکترین بودم...
این روزها از صدای سایه باران هم می ترسم...
می دانی که قهرت رویای نیمه شبهای بهاری را به ابتذال می کشاند؟
قهر که می کنی موسیقی قلب تنها می مانند و برگهای دستانم در انتظار آغوشت ،نروییده ،می خشکند...
می دانی اگر نگاه غریبه شود،من تا به آخر نیستم؟می دانی که کفشهای انتظار چقدر تنگ است؟تاول زده است پاهایم در حضور شبهای صبوری...
پژواک قهر تو خاموشیدن آفتاب است و انجماد ستاره های بی نشان...
من قهر نمی خواهم.. من گل واژه آشتی چشمان همیشه پررنگ و سیاهت را می طلبم...
ترکهای سقف را می شمارم تا وصلیدن تو... دیوار اتاقم از یاد تصویرهای پررنگ تو خسته است...
من تا به کی باید بند بند انگشتانم را تا 27 بشمارم و دوباره برگردم تا شب؟
خیس- نوشتم را نمی بینی؟من امشب خیس نخواندم که پیاله محبت خالی ست..نه!
خواستم بدانی که:
من بی نفس ،نفس کشیدن، هرگز نخواهم ...
/span>
مگر پاره تن را هم می فروشند که تو اینگونه وجود خود را حراج می کنی؟
آمدم ،نبودی.... یک بغل زنبق سرخ بی مشام آورده بودم برایت... کوبیدم درب را با مشت،نگشودی ... آخر تو، تا به آخر خوابیده ای...
مرا دیدی؟با تن پوش شبم؟با کفشهای چهار فصل گلی که نفسهایش وهم سرد آن روز را می شکافت؟ پاره های داوودی له می شد...
دیدمت...
پنبه ای چپانده شده میان شیارهای دندانهای عاریه ای... کاسه ای آب گل سرخ روی پوست خنک باد.. و بعد طعم گس زبان تلخ مزه من...
آنسوتر مرثیه می خواندند... تو را می خواندند...و من تار بودم .. تار...
گریستم ، ندیدی... شتافتم،نخواندی... ماندم،نخواستی...
پشت به تن سرد خاک ساییدی... دست تکان دادی و از گور سپید پوش گفتی:
دیدار به قیامت...
اما من، قیامت ندانم که چیست!
آب می گذرد از فرق سرم...
فرو می روم کم کم...
قطره های شور سُرند روی گیسوانم و بازیگوش در بینی ام می نشینند...
آن بالا آبی ست... آبی تر از هُرم نفسهای گرم تو، پیش از شیرجه در رود... دندانهایم سمفونی می زنند و بعد یخ نزده روی هم می غلتند...
پرنده ای معصوم روی پوست سرم سوار و وزنش چون کوهی مرا به وجود ناموجودی هُل می دهد...
همه چیز آویخته است...ریه ها غوطه ور در ظهر آفتابی رود ... دستم چنگ می شود... خدا صدایم می کند...
و بعد حُباب است و حُباب...
...
چند درخت آنطرفتر،من آنجا به تخته سنگی گیر کرده ام و شنهای ظریف و ترسو از صورتم می گریزند... تو خیمه زده ای بر من، دمروُ... ناله می کنی... من..؟ انگار سالهااست که خندیده ام... بُلند بُلند...