پریشان می کند باد بهاری
دامن پٌر چین و شکن سبزه را
شاید این بار می جوید.
آغوش گرمی را به مهر
تا آرام گیرد در این روزهای کاهویی بهار...
می دانم که هستی...
دستهای گرمت را می شناسم...
تو از ازل تا ابدی ...
لبخند سبزت را می شناسم...
ایستاده ام،زیر باران آبی تو...
روزهای بهاری را می شمارم...
ثبت می کنم موفقیتم را در 29 فروردین89
می خوانمت تا همیشه...
صدای گنجشکان دورپروازت هرگز گوشم را خالی نمی کند...
تو هستی،اینجا...روی همان گل سرخ...
در جرعه جرعه روزهای شب نشده ام...
در رگبرگهای درخت چنار...
می بویمت...می خواهمت...
مرا یاری کن...
سر که بر می دارم...آسمان خشمگین است...
می کوبد و می ریزد...
تبعیدگاه برگها چاله ای آب است و شکوفه ها سرنوشتی پاییزی دارند...
می دوم...همچنان در باد و باران بهاری...
در رگباری موقت که حس لحظه هایش آنی ست...
خیس می شوم...
خیس...
به ایینه که می رسم،حجم شکفته بهار در ذهنم می رقصد...
چشمهایم شکفته است...
و آرامش گیسوانم انگار پایانی ندارد...
چشم که بر هم می گذارم،صاعقه لالایی شب می شود...
و تخت نئنوی سبزم...
...
ای کاش بازهم ببارد...
تند و ریز و یکدست...
نمی دانم در این روزهای ولرم و تند پر از بهار
روزهایی که به ثانیه نکشیده،از فراسوی زمان می گریزند،
روزهایی که گرمند اما تند...
تند مثل سوزش زخمی از سر تیغ...یا فریاد خسته در گلو...
چه حکمتی نهفته که مرا اینچنین مست و خالی از شعر کرده است...
شعرهایم مچاله شده و خط خطی،در افتاب ذهنم یله می شوند و بعد پوچ می شوند...
مشتم را که باز می کنم خالی ست...