۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت...
هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم...
دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ بابا!
چند وقت پیشا تو خوابم تو یه دست لباس شیک و سفید ایستاده بودی...
اولش برام دست تکون دادی و بعد محو شدی...
حالا من اینجام...در گوشه ای از دنیای خاکستری...
تک و تنها با یاد تو...
آه ای قمری جان...
بخوان...
بخوان که صدای تو صدای سادگی ست...
که صدای تو صدای روزهای دورافتاده کودکی ست...
صدایت حیاط خلوتی ست که نفسهای صبح،آن را عطرآگین می کرد و من کودکانه میوه سپیده دم تابستانی عمیق را از سر شاخه های رخوت و سادگی می چیدم و خمیازه کشان به استقبال رنگ آفتاب می رفتم.
بخوان که دلم این روزها بدجوری هوای بوی کاشیهای خانه مادربزرگ را کرده...
بخوان که درخت خرما می خواهد این دلم...نخلی که روزی با دستهای پدربزرگ در باغچه بعدازظهر خرداد ماه نشانده شد و حال دیگر نیست!
بخوان که دلم هندوانه یخ می خواهد!از همان هندوانه ای که همدم عطش روزهای داغ مرداد ماه بود و وقتی می خندید،سرخیش چشمانم را پر می کرد...
برایم بخوان که این دل ،بی تاب دستهای مهربان پدربزرگ است و دل تنگ صدای تو...
بخوان!زودتر بخوان...
گرفته بود و بهاری...آن روز...روز خرداد تلخ...
ابرها خاکستری بودند و پر از فریاد...
به آسمان نگاه کردم و به درب سفید دود گرفته...
....
چند ثانیه بعد...
در چشم برهم زدنی،باران آمد...
اما تو ...
...
...
تو هرگز نیامدی...
این روزها ،خوابهای من چه تکراریند...
انگار بی خواب شده ام...
گفته اند تاریخ تلخ تکرار می شود...
اما خوابهای شیرین را نمی دانم...
به وسعت تمامی شعرهایم ...
به بی کران آبی اقیانوس چشم دریاها...
به سبزی چشم جنگل ...
به لطافت تن نسیم صبح...
به گرمای آتش تابستانی و روزهای تفته و سوخته...
دوستت دارم...
......................
ای کاش بازهم بتابی...
آسمان من
نجاتم دهید...
از میان کاغذپاره های کودکیم نجاتم دهید...
من دیرگاهی ست که به کودکیم بازگشته ام...
بیدار شو...
هوشیار شو...
می دانی که برادرانت را کشته اند دیروز؟
همان برادرانی که روزی در عزای تو گریستند و خود خاموش شدند...
دیگر خواب جایز نیست..
این روزها خواب را هم حرام کرده اند...
یزید رو سفید است...خولی هم خون می گرید...
نخواب...
خواب خوب نیست...
ندا!! بیدار شو...
می دانی چه می خواهم؟
....
در دور دستها ،
در رویای دم صبح،
بر نوک بالاترین ابر بی خواب زمستانی،
بر سرشاخه ناله زنجره ها...
عاشورایی بی مرگ می خواهم من...
1 سال از به خواب رفتن تو گذشت...
1 سال از مرگ ریه های تو گذشت...
1 سال از اینکه یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید، گذشت...
و من حیرانم که چه زود می گذرد این ثانیه های سنگین داغ رفتن تو ...
این بار هم درختی پیر و پر بار را با تبر از ریشه بیرون کشیدند...
آنان نمی دانند که درخت هرگز بی ریشه نمی شود...ازخاک باز هم جوانه می زند...
تبر به دستان بدانند که درخت هرگز نمی میرد...
ای امان از طعم روزهای انتظار
ای امان از پری قصه های غم تبار
ای فغان از فکر چسبنده آن مست سوار
ای فغان از آههای بیشمار
ای امان از بامدادان خمار
ای فغان از فریاد شخص میگسار
ای فغان از ناله سیمهای تار
ای امان از خواب تُند بی حصار
ای امان از گردش لیل و نهار
ای فغان از بی وفایی تلخ روزگار
و بازهم انتظار و انتظار و انتظار
باز هم امید آغوش بهار
دقایق سُر می خورند در گرداب زمان...
نفسم می گیرد در سقف دهان...
ایرانم...در آن روزهای تفته، پاره هایت را با سرانگشتان دود گرفته و متورم جمع کردم...
بو برده ام که درختانت را به دار آویخته اند...آخر دیشب صدای ناله زنجره ها تا صبح به گوشم نیاویخت ...
...
انگار به یک باره مشت می شوم...
در گنبد زردش گریستم... به حال تمام سوختگان این نسل ... به حال خونهایی که من خواب بودم و ریخت... به یاد گلوهایی که من ندیدم و سرخ شد..
یک صدا ریه هایم را در تنه سبز می شویم و ا... اکبر می گویم...
می دانم ...این روزها حال من و تو خوب نیست...می خوانم...
بوی خون می آید...خون تازه و دلمه شده...لبهای تشنه در جستجوی قطره ای باران می میرند... و آخرین بارقه های خورشید در شب بی مهتاب طوفانی ریز ریز می شود...
من می خوابم... به امید آنکه این روزها کابوسی بیش نبوده باشد...می خوابم تا خواب ببینم سبز بودن را... در خواب هم خون گریه می کنم...
چون خواب چکاوک می بینم...خواب چکاوکی شکسته بال که با سنگ به رگبارش بسته اند...می خوابم...
فقط خواب خوب است....
من روزی را خواهم که به سایه ام نزدیکترین بودم...
این روزها از صدای سایه باران هم می ترسم...
آن شب کوله بارم را از پشت کوههای سفید پر برف جمع کردم. همیان من از توت فرنگیهای زمستانی خالی بود و شالم با باد سرسره بازی می کرد.
...
به خیابان که زدم ،خط کشی عابر پیاده انگار دهن کجی می کرد. و مسافران بی خیال خواب آلود گریه ذهنم را نمی شنیدند.
گوشهای من از هیاهوی سایه های سیاه خالی شده بود.
چیزی از گلو بالا آمد و در چشم خانه ام نشست.پیشانی ام ترک خورد. دستانم بر دور پلاستیک کوله بار کاغذی چنگ شد.اشک تن شبانه آسفالت را شکافت.
آن شب من راه را گم کردم.
به خانه ام نرسیدم... داستان من شد قصه همان بچه کلاغی که یک روز از آشیانه پر
کشید و ...
یه مدتی نیست می شویم. چن تا مطلب داریم اما آپ کردنمان نمی آید!
همه تون شاد و موفق و سبز و آسمونی باشین عزیزان من!