دقایق سُر می خورند در گرداب زمان...
نفسم می گیرد در سقف دهان...
ایرانم...در آن روزهای تفته، پاره هایت را با سرانگشتان دود گرفته و متورم جمع کردم...
بو برده ام که درختانت را به دار آویخته اند...آخر دیشب صدای ناله زنجره ها تا صبح به گوشم نیاویخت ...
...