-
جادوی این روزها
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 09:16
چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند! چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم... با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم... گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند....
-
بالماسکه ترین مهمانی...
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 12:27
91/1/31 را دوست می دارم... به یادماندنی ترین شب زندگیم بود...مثل شب عروسیم... مهمانی کودکیهایمان بود...مهمانی بالماسکه...مهمانی ای که تمام دوستان خوبم هر کدام یک شخصیت بودند... شنل قرمزی بودم و شنل و سبد من به رنگ آتش بود و او نقابی سیاه بت من را بر چهره داشت... خواهرکم رودخانه ای بزرگ و آبی بود و آن یکی دخترک...
-
بهار خمار...
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 11:35
باز بهار است و چشم من خمار است... نوروز زیبا هم گذشت و سفر بهترین هدیه نوروزی ست... بی دغدغه و ازاد در مسیری آرام اوج گرفتن... بهار را با سفر آغازیدم و با سفر تمام... این روزها لحظه شماری می کنم...لحظه هایی ناب که می گذرند و من ثانیه ها را برای رسیدن به هدفی بزرگ نظاره می کنم... هدفی که از کودکی در انتظارش بودم... این...
-
پرنده آبی...
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 15:32
بگو به کدامین پرنده سپرده ای که پیغامت را به من برساند... آخر آن پرنده هنوز به مقصد نرسیده است...
-
به تو...به کودکم...
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 14:49
می نویسم از برای تو... برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست... می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم... می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و همیشه به رنگ شب...و برای گونه های صورتی رنگ عاج مانندت......
-
وقتی که هورمونهای زنانه قاط می زنند!
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 00:28
به گمانم منشاء یکی از مشکلات اساسی بشریت و زنیت از همین قاط زدن هورمونها باشد... وقتی که این هورمونهای کوفتی بالا و پایین می شوند و آن دوره لعنتی در شرف شروع شدن است،زمین و زمان به هم دوخته می شوند و گویی طاق نیلوفری سیاه می شود!! انگار وقتی نزدیکش می شود،زندگی بر سرت آوار است...هیچ چیز خوشحالت نمی کند!نه حیوان خانگی...
-
همسرم مرا ببخش...
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 06:21
عزیزم...می دانم که سرت شلوغ است و وقت سرخاراندن نداری...می دانم که شبها خسته ای و حوصله فک زدن نداری اما من مخت را آنچنان کار می گیرم و با سرعت ۲۲۰ کیلومتر در ثانیه با خود می برمُ که تو بی حال و بی رمق روی کاناپه می افتی و جالب اینجاست که باز هم به رویم لبخند می زنی و سرت را به نشانه تایید حرفهایم تکان می دهی... می...
-
چشمهایش
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 22:12
وقتی برای اولین بار دیدمش،چشمانش آنقدر به دلم نشست که آرزو کردم : ای کاش چشمانی به رنگ او داشتم...چشمانی گس به رنگ زندگی... چشمانی خاکستری و سبز و آسمانی در هاله ای از اشک و خون و غبار.چشمانی پاک که آرامش از آن سرریز بود و گنجشکها برای پرواز در آن خیره می شدند. آن روزها نمی دانستم که صاحب این چشمها دخترکی شهرستانی ست...
-
یلدای طولانی تو...
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 11:20
۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت... هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم... دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ...
-
سفر به آن سوترها
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 11:37
وقتی همه چیز هماهنگ می شود و دست به دست هم می دهند تا تو باز به آن سوی آبها بشتابی،همه چیز در نظرت آبی و بی نظیر می آید... گاهی از اینکه در این سرزمینم،دلم می گیرد و گاه پرواز می خواهد دلم...و گاه هیجان مرا به نقطه اوج می کشاند...هیجانی که تنها می توان در آن سوترها یافتش و در قلب روزهای معتدل جستجویش کرد... دلم می...
-
تخدیر...
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 14:01
این روزها خواب یک برگ را هم می شود تفسیر کرد... مرگ یک زنجره را تعبیر کرد... گر شوی تو به اندازه آه، می توان آواز را تسخیر کرد...
-
به رنگ پرتقال...
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 09:54
مرداد که می آید٬شیشه ها هم داغ می شوند... بارانی نیست...و من رو به کوهی دوست داشتنی در شمالی ترین و دنج ترین نقطه این شهر شلوغ٬در غروب آفتاب سرخ غرق می شوم و به شرشر شیر آب گوش می سپارم...قطرات آب میان انگشتانم سر می خورند... آماده ام با لباسی به رنگ اتاق خواب و با موهایی لول خورده و افشان... میز را هم چیده ام...به...
-
یک جای دور...
شنبه 1 مردادماه سال 1390 13:36
روحت حظ می کند،تازه می شود و می خندد... وقتی از آسمان شهر پر از دود و آهن پر می کشی تا اوج آن سوی مرزهای آبی... بر ساحل آبی و زلال دریای مدیترانه چمباتمه می زنی و غروب که شد تنی به آب می زنی... در روزهای ولرم و پر ازدحام شهری آرمیده در کرانه ساحلی شنی غرق می شوی... کنار منطقه ای سبز با گیسوانی باز و پریشان در باد و...
-
قٌمری جان!
شنبه 11 تیرماه سال 1390 12:25
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 آه ای قمری جان ... بخوان ... بخوان که صدای تو صدای سادگی ست ... که صدای تو صدای روزهای دورافتاده کودکی ست ... صدایت حیاط خلوتی ست که نفسهای صبح،آن را عطرآگین می کرد و من کودکانه میوه سپیده دم تابستانی عمیق را از سر شاخه های رخوت و سادگی می چیدم و...
-
رٍینه...
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 10:17
وقتی اوج می گیری تا قلب تپه های نور... وقتی دشت سبز و بی انتها از میان دو انگشت اشاره ات پیداست و ثبت می کند دوربین، لحظه هایت را با من... لحظه های سبز با هم بودن را میان شقایقهای درشت خودرو و خوبرو... جایی که میان کوه و ابر فاصله ای نیست و دستت می خورد به یال بلند ابر... تو گویی تکه ای از آسمان را در دست داری،...گویی...
-
از تو برای تو...
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 11:58
تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم... می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم... اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟ یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟ و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5...
-
عسل
یکشنبه 1 خردادماه سال 1390 09:05
نگاهت شیرین است... چون عسل... و تلختر آن روزی ست که تو نگاهت شیرینت را از من دزدیده باشی...
-
سیب چینی...
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 13:10
نوشته ام باز اینجاست... در پس پرده ای بنفش... در پس دستان عاشق چوپان و نی لبک و سیم چینش... پشت کوههای فاو و جنگ و آتش... "سیب" ندای قلب من است... سیب را چیده ام از پس باغ "نگاه دزدکی حنا" پینوشت: با تشکر از خانم ارتجاعی به خاطر زحمات و محبتهایی که به من و نوشته هایم داشت و دارد و با قبول زحمت...
-
صبر در لحظه...
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 17:01
این روزها می توانی به آسمان بپیوندی و از سایه ابرها آویزان شوی... هوا نه آنقدر گرم است که گر بگیری و نه آنقدر سر د است که به بادی بلرزی... بهار است و رخوت همیشگی صبح... بهار است و یاسهای بنفش بازیگوشی که روی شانه های دیوار می لغزند و سر می خورند... لحظه ای بارانی ست و لحظه ای دیگر آفتاب روی صورتت بازی می کند... و می...
-
روز تلخ...
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 11:29
گرفته بود و بهاری...آن روز...روز خرداد تلخ... ابرها خاکستری بودند و پر از فریاد... به آسمان نگاه کردم و به درب سفید دود گرفته... .... چند ثانیه بعد... در چشم برهم زدنی،باران آمد... اما تو ... ... ... تو هرگز نیامدی...
-
سوار بر شانه هایت...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 11:08
سوار بر شانه های تو بوی اسفند را می خواهم... در میان هیاهوی ستاره ها و صبح رخوت انگیز زمستان... در میان دستهای خنک صبحگاهیت،وقتی برایم آغوش می گشایی... بوی تلخ قهوه ژاکوبس را می خواهم به همراه قندیی که بر دهان می گذاری... این روزهای پر از جوشش را دوست می دارم... نویدم می دهند...نوید به آغازی نو و خون تازه ای که در...
-
شب دلدادگی
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 13:14
چند سالی می شود که هستی... اینجا... با من... در تار و پود وجودم... با ستاره ای نورانی درچشم... و با قلبی درشت در دست... روز عشاق که می شود،گل از گل من می شکفد و خاطره های دور پیش چشمانم جان می گیرد... شب اولین بوسه...شب اولین هدیه بزرگ، به رنگ سرخ...و شب دلداگی... وقتی که گفتی: Be My valentine
-
می خواهمت
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 13:03
و من باز تو را می خواهم... با ستاره ای درچشم ... قلبی سرخ در دست... و باز و باز تو را می خواهم...
-
برفتر از برف...
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 10:35
خدایا... خدا از خدایی کمت نکند... و اینگونه کوه دوست داشتنی خانه من در آغوش برفهای ترد و نرم و سبک،نفس می کشد... و من بر کف چوبهای اسکی که از فراز کوه نرم سرازیر می شود،می رقصم و می رقصم...و می خندم...تا ته دنیا...
-
تا رهایی...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 10:48
ای ساده ترین تصویر خیال انگیز کودکی... رهاییت مبارک...
-
از پس جنگل...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 10:18
از پس پرده غروب... از ورای غروب جنگل نور... با دستانی لبریز از روشنایی... لبریز از شوق پر کشیدن تا کره دو نیم شده سفید رنگ همراه چلچله های سیه بال... تا قعر جنگل پاییزی رنگین کمان... با دو پای مشعوف،همراه زمان از پس شاخه های خشکیده و زرد پاییز... اینگونه ماه را بوسیدم...
-
کلاغ
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 14:32
وقتی که کلاغ پر کشید... فهمیدم که سرنوشت باغ من، تبر است... "شاعر گمنام"
-
خانه ام...
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 15:43
خانه من جایی ست که دست می رسد به کوه... به ابر... به مه شبهای بلند پاییز... خانه ام در جایی ست که بامداد صبح به آن آویخته است... صبحها که چشم می گشایی ،یک نفر گنجشک تپل روی شانه ات می شیند... آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت... خانه من،دریچه اش رو به تجلی باز است... پنجره هایش همه لغزنده در صبح بلورین پاییز و...
-
صبح زده تر
شنبه 3 مهرماه سال 1389 12:40
برگها پریشان در باد، آرام از درختان فرو می ریزند... و آشیانه کلاغ بر فراز ،درخت چنار پر جنب و جوش است... یاد دشت پر از گندم،آرمشی ابدی ست... زمزمه های شبهای پر رخوت پاییز از راه می رسد و گوشهای من به انتظار رقص قطره های باران،سکوت شب را می کاود... و من صبح زده تر از سحر... در چشمان پاییز خیره می شوم...
-
شهریوری
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 11:24
شهریور ماه من است... روزهایی که مملو از گندمکهای طلایی پر لبخند است و آفتاب کمرنگ کجکی به زمین می خندد.. در ماه من،همه چیز به هم آمیخته است: گرمای تابستان...و برگهای پاییز چنار...باران نم نم ابرهای حوصله و کوچ پرستوهای مهاجر... دوستت دارم ماه زاده شدنم...تک تک روزهایت را می پرستم و آسمان و ثانیه هایت را نفس می...