-
و خداوند زن را بر بوم نقاشی آفرینش به تصویر کشید..
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 09:24
و تو با صورتی آفتاب زده ، چشمانی خسته و خاموش تا تن شب سینه خیز لحظه ها را رج می زنی. ای زن ، تو با دستان متورم از نزاع با سرنوشت ، در همین حوالی عادت می فروشی. لبهایت حزن مرثیه واگسستگی را هجی می کند و تن خسته ات زل زده به آفتاب ظهر گرم تابستان ، رنگ حراج می کند. تو با جوانی مدفون شده در ویرانه ء سالهای رنج ، بر...
-
من و آیینه ها
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 11:30
بعضی وقتا آیینه هم به آدم دروغ می گه. انگار وقتی خودت رو تو آیینه اتاقت تماشا می کنی ، زیبا و دلنشینی اما وقتی بیرون می ری خودت رو تو شیشه ویترین لوستر فروشی ها نگاه می کنی کج و معاوجی. تو آیینه مغازه ها ی لباس خسته و بی کسی. تو آیینه آب ، تصویر ت مثل پری قصه هاست : اساطیری و رویایی. و تو شیشه پنجره سایه روشن نور،...
-
دل قوی دار...
شنبه 1 تیرماه سال 1387 12:20
خیلی وقتا ما آدما در خود فرو رفته و تلخ می شیم. این ذات آدمیه که گاهی به غار تنهاییش پناه ببره و با خودش چند وقتی خلوت کنه. اما همیشه در خود فرورفتگی دوای درد نیست! تو این دنیا هیچ کس دلش واسه کسی نمی سوزه. آدما همه به فکر خودشونن. اگر ما همیشه به خودمون سخت بگیریم و واسه مسایل بی ارزشی بشینیم و چند روز از روزای خوب و...
-
اون شب...
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 15:19
سلام علیکم! بنده امروز خیلی دیر می خوام آپ کنم! گفته بودم که چند شب پیشا پارک ارم بودیم. یه 7-8 نفری می شدیم! من که عمرن! هیچ کدوم از بازیای خطرناکو سوار نشدم!یه گوریل انگوری سوار شدم و یه سینما 4 بعدی رفتم! بقیه از ترن هوایی بگیر تا رنجر و من نورد ، ببخشید مه نورد رو شخم زدن! خواهرم خیلی از سینما 4 بعدی تعریف می کرد....
-
عاشق بی ادعا….( قسمت دوم)
یکشنبه 26 خردادماه سال 1387 11:22
مقدمه : بعضی وقتا آدم حس می کنه چقدر تغییر کرده و بزرگ شده! دیگه بعضی تفریحها که یه روزی عاشقشون بود و با کتک ولشون می کرد حالا دیگه براش رنگی ندارن ! مثل دیشب که رفته بودیم پارک ارم و ... اوووووه پارک پر از بازیهای خطرناک و جور واجور بود! اما من دیگه جیگرشو نداشتم رنجر و چه می دونم ترن هوایی و از این جور وسایل خفن...
-
عاشق بی ادعا….( قسمت اول)
شنبه 25 خردادماه سال 1387 09:45
' align=baseline border=0> یه چند روزیه که چند تا مطلب تو زهنمه و نمی دونم کدوم رو بیارم رو کاغذ . بر حسب شرایط موجود می خوام یه داستان کوتاه رو که مدتهاست تو ذهنم می لوله ، و خیلی وقت پیش نوشتمش بنویسم تو وبم. شمس ساده ساده بود.نه جامه گران قیمت می پوشید نه از خوراکیهای الوان می خورد.ساده می گشت و ساده می پوشید و...
-
این دفعه انگلیسی نظر بدید!!!
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 09:23
سلام دوست جونا!!! باز امروز من حوصله نوشتن ندارم!! اگر انگلیسی بلدید ، ازتون دعوت می کنم که در مورد داستان پایین نظر بدید!!! مرسی !!!! فعلا" !!! The Tale Of Balk Princess Once upon a time, there was a king who lived a life of wealth & governed Balk country with beautiful green lands. He owned a daughter who was so...
-
نادر ابراهیمی درگذشت!!!!
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 12:39
{ بخواب هلیا بخواب! دود چشمانت را می آزارد. دیگر نگاه هیچ کس غبار پنجره ات را نخواهد زدود. شب از من خالیست هلیا! شب از من و تصویر پروانه ها خالی ست. } گزیده ای از کتاب بار دیگر شهری که دوستش می داشتم به یاد مرحوم نادر ابراهیمی که اخیرا؛ در گذشت! کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم منو به یاد روزهای پاییزی دبیرستان و...
-
من دلم می شکند...
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 10:30
دیرگاهی ست که دلم می شکند من دلم از همه دنیا می شکند از زمین ، از هوا می شکند من از بی وفا دلم می شکند از ترنم بربال صدا می شکند قلب من از جنس شیشه نیست اما چه آسان می شکند از این و از آن می شکند من دلم از دوستان می شکند از طعم گس تا بستان می شکند من دلم از مهر و مهتاب از اشکی که نمی آرد تاب دلم از چشمها می شکند از...
-
نظر بدین لطفا !!!
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 17:11
دوستان امروز اصلن حال نوشتن ندارم! دوست دارم نظرتون رو در مورد داستان یسنا که تو ردیف مطلبهامه رو بدونم! مرسی ! فعلا!
-
سبزی چشم تو....
شنبه 18 خردادماه سال 1387 14:30
سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هزیان از توست سبزی چشم تو تخدیرم کرد حاصل مزرعه سوخته برگم از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنانمی کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی...
-
خواب...
شنبه 18 خردادماه سال 1387 14:25
خواب رویای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست! حمید مصدق
-
عادت می کنیم....
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 16:18
به همه چیز عادت می کنیم! به نفرت ... به زحمت ... به رحمت عادت می کنیم. به زندگی .. به مردگی ... به جنون ... به دیوانگی ... عادت می کنیم. من به تو عادت می کنم. تو به من عادت می کنی.... من به حسرت عادت می کنم . تو به عادت ُ عادت می کنی. من به خواب عادت می کنم ... تو به سراب عادت می کنی. شعرگونه های من همه زاییده...
-
یسنا…
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 14:43
یسنا … پدر: یسنی پاشو غذای پارمیدا رو بده! دختر بلند می شه! بلند قامت و گندمگون. چهره ش هنوز از مرز 18 سالگی نگذشته. وقتی پدر صداش کرد تو فکر مادرش بود.طفلی مادرش 35 ساله ش رو در عرض 1 شب از دست داده بود: تورم رگهای مغزی بعدش هم خونریزی داخلی و بعد هم تمام! یسنی هیچ کس رو نداشت. پدر که هم جوون بود و هم خوش تیپ و...
-
باز من.....
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 15:48
باز من شوق نوشتن دارم باز من جرات خواندن دارم از بابت هر که تو را می خواند باز من نرگسی به دامن دارم. تقدیم به تمام اونایی که وب لاگ منو می خونن!!!
-
هرگز
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 16:37
من از تو تمنا کردم که تو با من باشی و تو گفتی هرگز پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این هرگز کشت! " حمید مصدق " " حمید مصدق "
-
مکثی در لحظه
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 15:52
مردی زیر درخت صنوبر دراز کشیده و به خواب رفته است. همسرش می آید بیمارگونه و نزار مرد برخاست بافه ای هیزم به زیر بغل زد فرزندش را در آغوش کشیدو همسزش را بوسید و به سمت خانه پیش رفتند. هیچ کس به او نخواهد گفت که چقدر زیباست. و او هیچ گاه نخواهد فهمید که چقدر زیباست.
-
سرکاری...
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 10:00
امروز صبح تو آشپزخونه چه خبر بود! املت درست کردیم و خوردیم، خوش گذشت توپ! این آبدارچی پررومون که نبود ، آشکوب خونه کویت شد. آخه این آبدارچی ما مدیره، مستخدم نیست! به مدیرا هم دستور می ده! 2 دفعه چون دیر رفتم سر ناهار مردکه پررو بهم ناهار نداده! و هیچ کس هم چیزی بهش نگفته! بچه ها می گن : 30 ساله اینجاست، نمی شه بهش...
-
حس بد این روزها....
شنبه 11 خردادماه سال 1387 15:37
این روزا حس خوبی ندارم. خیلی خسته و خواب آلودم! دلیلشو نمی دونم.شاید مسائل اطراف رو هم جمع شده و یه دفعه اعصاب و روحم رو هدف قرار داده! همه چی تو زندگیم بد نیست ، می گذره. اما نمی دونم چم شده! به قول دونه:" خوشی زیر دلتو زده!" آخه مگه خوشی هم زیر دل آدم می زنه؟ "دل خوشی ها کم نیست!" واقعا" دلخوشیها کم نیست! اما چرا...
-
بوی هستی
شنبه 11 خردادماه سال 1387 15:29
Perfume داستان یه پسر بچه بی کس و کاره که از جبر طبیعت تو پاریس قرن 18 هم ، تو بازار متعفن ماهی فروشها به دنیا می آد. مادرش اونو به میون آشغالا می ندازه و بی توجه به زجه های نوزاد به کارش که خرید و فروش ماهی بوده ادامه می ده! ژان بزرگ میشه ! اون یه نابغه بوده .نابغه عطر. می تونسته با بو کردن عطرها عینشو بسازه. اون...
-
....
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 11:11
آنقدر بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا سر دشت... بدوم تا سر کوه!
-
بارون
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 10:50
دیشب بارون اومد و تموم سیاهی های هستی را شست! سیاهی های دل ما رو چی می تونه بشوره؟
-
من به هیچ چیز فکر نمی کنم!
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 10:49
من به هیچ چیز فکر نمی کنم! من به نگاه مشتاق یک قناری در قفس ، به پرواز قمری های خاکستری فکر نمی کنم! ..... من به کودکان اسکاچ فروش یخ بسته از سرما در خیابان فکر نمی کنم!... من به گربه لنگان همسایه فکر نمی کنم! من به قربانی شدن عدالت به پای قانون فکر نمی کنم!... من به فصل آهن و دود فکر نمی کنم!.... به کتابهای غربت فکر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 16:19
ای مهربان شده سرنوشت من کاش همیشه باشی بهشت من هماره بوده ام دوان از پس تو پنداشتند مرا چون خس تو همیشه بوده ام بندهء تو چون کودک ، سرگردان بازیچهء تو به یاد آرم روزی که تو و من بودیم هرآیینه ، هر دم دشمن نمیرسید آنگه صدای دوست به گوش من و غم بودیم اندیشناک و خموش غم زیباترین لحظه هایم آراست خداوندم گفت:کین تو را...
-
TheTale Of Balk Princess (Sth that will never return) May 13, 20
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 12:58
Once upon a time, there was a king who lived a life of wealth & governed Balk country with beautiful green lands. He owned a daughter who was so beautiful & attractive. She could play all musical instruments in the way that everyone in the country could hear her flowerlike tune. Soon, she married a handsome,...
-
یه کار جدید
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 10:52
همیشه وقتی از همه چی خسته می شم و رخوت و سستی سراغم می یان یه کار جدید می کنم تا حالم جا بیاد! آخه بعضی وقتا آدم از زندگی کردن و نفس کشیدن هم خسته می شه! این جور موقعها آدم نباید بشینه و هی انتظار بکشه تا یه اتفاق تازه روزمریگی هاشو دگرگون کنه! هر روز سر کار رفتن و برگشتن توی این فصل آهن و دود ، یه عالمه خستگی تو جون...
-
چوپان و .... افسانهء
سهشنبه 7 خردادماه سال 1387 17:35
روزی بود و روزگاری بود.در یه آبادی دور دست و سرسبز دختری زندگی میکرد به اسم رعنا. رعنا دختری بود ریزاندام. موهاش به رنگ آتیش سرخ بود و دو تا چشم درشت و سیاه داشت مث ستاره.پای کوه یعنی چند فرسخ اونطرفتر آبادی سرازیر از تپه ها یه نهر بود که آبش زلال بود مث اشک چشم. مردای آبادی چند روز یکبار برای پر کردن کوزه هاشون پای...
-
یه خاطره از مادربزرگی که دیگه پیشم نیست!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1387 17:33
مادر جون من همیشه یه جورایی از سوار شدن تو ماشین می ترسید . هر دفعه که سوار ماشین می شد محکم به دستگیره ای که بالای پنجره عقب بود می چسبید . یه شب تو جاده پیش من عقب ماشین نشسته بود و با تعجب به ماشینایی که از کنارمون رد می شدن نگاه می کرد.از من پرسید جاده مگه به طرف جلو نیست؟گفتم چرا مادر جون گفت پس چرا این ماشینا...