-
مبهوت...
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 14:54
و من چقدر برف و باریدنش را دوست می دارم،درست وقتی که دستانت مبهوت آغوش گرم دستان من باشد... پینوشت:باریدن اولین برف تهران مبارک...
-
تا تو...
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 09:58
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 من می خوابم تا تو. تا همهء شب. تا سلولهای گرمت را با نفسهایم خلاصه کنم... فاصله من تا تو دقیقه نیست...ثانیه های بی تابی ست که با هرم نفسی بخار می شود. تو باز گشته ای...از فراسوی آبهای افق... با چمدان نیلی خیال انگیز صبح... با دستهایی فراخ که در...
-
ناگهانی
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 09:21
کجا می روی؟ که من تازه از تو سیراب شده ام... بازآ..از همان پنجره ای که گریخته ای... ای نسیم صبح زده سحری!! پینوشت:این پست همینطور یه هویی،امروز صبح،پشت کیبورد متولد شد ...
-
بی قراری
شنبه 19 دیماه سال 1388 13:00
این اشک، بی قراری برای توست؟ یا چکیده اندوه پرتغالی روزهای آفتابی بی تو؟ می دانستی ک یک زن همیشه بی قرار است؟ بی قراری های من مانند امتداد شب کوچه های شعر "مشیری" پایان ندارد! شمارش روزی به پایان می رسد... می دانم...
-
می شمرم...
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 10:44
این روزها چه سخت شده است شمارش معکوس بهار بازگشت تو پدر... باز هم می شمرم... ۱۰ ۹ ۸ ۷ ۶ ۵ .....
-
به نام تو...
شنبه 12 دیماه سال 1388 14:56
به نام تو می خوانم...به نام تمام کوههای بلند و شریف...به نام روزهای آفتابی و گرم... به نام مرغان دورپرواز هوا... به نام سرو...به نام کاج همیشه سبز...به نام نعمت روزهای بارانی...به نام شانه هایت... به نام دستهایت...به نام تو...به نام پدر...
-
وقت خواب نیست...
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 10:30
بیدار شو... هوشیار شو... می دانی که برادرانت را کشته اند دیروز؟ همان برادرانی که روزی در عزای تو گریستند و خود خاموش شدند... دیگر خواب جایز نیست.. این روزها خواب را هم حرام کرده اند... یزید رو سفید است...خولی هم خون می گرید... نخواب... خواب خوب نیست... ندا!! بیدار شو... می دانی چه می خواهم؟ .... در دور دستها ، در...
-
۱ سال گذشت...
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 09:31
1 سال از به خواب رفتن تو گذشت... 1 سال از مرگ ریه های تو گذشت... 1 سال از اینکه یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید، گذشت... و من حیرانم که چه زود می گذرد این ثانیه های سنگین داغ رفتن تو ...
-
هیهات...
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 11:27
این بار هم درختی پیر و پر بار را با تبر از ریشه بیرون کشیدند... آنان نمی دانند که درخت هرگز بی ریشه نمی شود...ازخاک باز هم جوانه می زند... تبر به دستان بدانند که درخت هرگز نمی میرد...
-
رگبار...
سهشنبه 24 آذرماه سال 1388 09:35
خیس خیسم... من اینجا... زیر رگبار بوسه هایت... چون درختی خواب در طوفان آخرین قطره های اشک رفتن پاییز...
-
رام کننده
شنبه 21 آذرماه سال 1388 12:20
می دانم که خواهی آمد... از پشت سرزمین کودکی پر برف... از پشت روزهای یاس سپید... از عمق بلندی شبهای یلدا... می دانم که خواهی نشست... در پشت آیینه چشمانم... در کنار خواب کودکیهایم... در آغوش عسل آفتاب کمرنگ زمستانی.. در میان حلقه های سرکش مویم... تو رام کننده ای... رام می کنی حلقه های بازیگوش گیسویم را
-
هم آغوشی رنگ...
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1388 09:38
چه زیباست وقتی لحظه هم آغوشی رنگها را در امتداد مه جاده های سرخ و زرد قاب می گیری... و چه ماندنی تر است وقتی که خروسی در همبستگی خواب جاده های سرسبز 2000 تنها موجود زنده آلبوم خاطره های یک تصویر می شود.... تصویری از جنس تو...و از جنس منی که در پشت دوربین اینچنین به رقص پاییز می خندیم...
-
سرماخوردگی...
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 15:46
سرماخوردگی، یعنی گرفتن مرخصی از زندگی و از سر کار نوش جان هر آدم گرفتار ..... یعنی صبحانه را در تخت میل کردن روزها را همینطور سهل ،طی کردن سرماخوردگی، یعنی تخم مرغ و آب گردن یعنی خواب و ریلکسیشن تن سرماخوردگی اند بی خیالی ست زدن بر طبل خواب وبی عاری ست پس نوشت:ایول به خودم!
-
هیچ کس!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 13:59
تو هیچ کس نیستی...هیچ کس...چون تو خود خود منی...
-
لالایی...
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 09:35
و اینک منم... زنی ایستاده در هجوم بادهای سرد... در سیطره یخ باغ گل سرخ... در بی انتهای تکلٌفهای بی تکلیف... در ترس بی اندازه کبوترهای زار در کابوس زرد چنارهای مست در آستان تو... بر شانه هایت.. که تا برهنه ترین پگاه برایم شاهانه ترین لالایی را زمزمه کنی...
-
پنبه بزن...
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 09:22
و من تورا قاب می گیرم در آستانه فصل سرد... با تمام حجم قلب داشته و نداشته ام... ای پنبه زن... پنبه بزن... 10 تا رو 100 دونه بزن... بزن ،بزن....ای پنبه زن... که دستهای تو انعکاس پینه مرگ شباب است در رگهای زمان ...
-
یکی بود که حالا دیگر نیست...
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 09:13
یکی بود که حالا دیگر نیست... تیکر بالای صفحه وبلاگ او هنوز می شمارد...بی خیال و بی تکلف... غافل از شمردن لحظه های مرگ تا روز رستاخیز... نوزادش 19 روز دیگر به دنیا می آمد... اما... چه زود مرگ شیارهای عمیق زندگی را پر می کند و چه زود شوق زندگی را خاموش... مرگ همین نزدیکی ها روی میز چوب گردو رژه می رود و گاهی برای خودش...
-
خاطره ای به یاد ماندنی...
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 12:58
دوس دارم اون لحظات رو تمام و کمال تو این وبلاگ هم ثبت کنم...لحظات جشن بانوان برتر وبلاگ نویس پرشین بلاگ در آمفی تئاتر ... لحظاتی پر ازشور و پیدا کردن ویولت نازنیم که خیلی دوست داشتم از پاهای ظریفش عکس بگیرم،و گیلاسی که نیومد...زیپ و زیگزاک بامزه سبز پوش...بهاره رهنمای شاد و شنگول و شیطون... هفتم آبان ماه 88 ،یکی از پر...
-
زنبورک...
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 11:53
زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام . صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست. بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای سرباز پیر گوش سپردم .گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها...
-
رخش سپید...
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 13:46
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 می لرزد در هجوم پاییز و باد خزان دخترک مشکی پوش بی سایبان انگشتانش به زیر پوسته قرمز شعر ناخنهایش ،...
-
مثل
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 15:34
پ...مثل پریدن... میم...مثل تو...مثل من...
-
انتظار...
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 11:49
ای امان از طعم روزهای انتظار ای امان از پری قصه های غم تبار ای فغان از فکر چسبنده آن مست سوار ای فغان از آههای بیشمار ای امان از بامدادان خمار ای فغان از فریاد شخص میگسار ای فغان از ناله سیمهای تار ای امان از خواب تُند بی حصار ای امان از گردش لیل و نهار ای فغان از بی وفایی تلخ روزگار و بازهم انتظار و انتظار و انتظار...
-
اوج حلول...
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 12:30
ستیغ آفتاب می سوزاند دستم را در اوج حلول پاییز... در خانه سبز چمن روبه روی لابی هتل در بحبوحه زمان هم آغوشی برگ و زمین کمترین سایه ها هم مصرف شده اند...
-
این درخت...
شنبه 11 مهرماه سال 1388 12:49
می دانستی که این درخت ،خاطره است؟ نوشتم نامت را بر پوست ترش... نوشتی مرا بر دست و دلش... حال درخت برجا مانده است در گذر سالهای سخت فرسوده است... باز می نویسمت بر باد... تا گذرد باز از دردودل درخت آباد...
-
خدا و دعا...
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 11:38
یا من اسمه دوا و ذکره شفا... نمی دونم چی بگم و یا چه جوری بگم؟ می خواستم با عشق و خاطره آپ کنم ،اما انگاری این واجبتره... من درکش می کنم چون خودم کشیدم... دعا کنین براش ...خیلی دعا کنین... یادداشتهای دختری که از خاطراتش فرار می کند ...
-
و...
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1388 09:59
با دلهایی از جنس طلا،در گوشه ای دنج، در کُنج یه بُرج، اونم ۸ نفری... باز هم خاطره می شود...
-
می بارد...
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 09:53
باران که می بارد ،تو در راهی...
-
دوستت دارم...
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 12:52
به وسعت کلیشه جمله دوستت دارم ،دوستت می دارم.
-
پوست
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 11:19
باد پاییزی همه چیز را خشک می کند... حتی پوست دستان مرا...
-
گوش کن...
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 10:00
گوش کن...خوب گوش کن... صدای شکستن استخوانهای تابستان را می شنوی؟ صدای قدمهای سبک و مست پاییز را می شنوی؟