-
تپش باغ
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:26
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی،همت کن و بگو ماهیها حوضشان بی آب است...
-
به تو...دخترم...کودکم...
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 16:16
این متن برنده جایزه عاشقانه نویسی وبلاگ خودشیفته شد... می نویسم از برای تو... برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست... می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم... می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و...
-
تکرار..
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 12:25
این روزها ،خوابهای من چه تکراریند... انگار بی خواب شده ام... گفته اند تاریخ تلخ تکرار می شود... اما خوابهای شیرین را نمی دانم...
-
بتاب...
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 11:00
دوستت دارم... به وسعت تمامی شعرهایم ... به بی کران آبی اقیانوس چشم دریاها... به سبزی چشم جنگل ... به لطافت تن نسیم صبح... به گرمای آتش تابستانی و روزهای تفته و سوخته... دوستت دارم... ...................... ای کاش بازهم بتابی... آسمان من
-
عشق قرمز رنگ
شنبه 22 خردادماه سال 1389 11:15
سوزانده اند ... دامن پرچین سبزه را... در آغوش گرم خرداد ماه، سبزه ای نمی روید... نمی خندد دستان پیر و خاموش... نمی لغزد عشق قرمز رنگ روی تپه ها،مدهوش... همه رفته اند یا که از ترس جان خویش ،بر درگاهی پنجره ها خشکیده اند...
-
آنک...آنک...
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 09:48
آنک ای دختر کاغذی... آنک ای دخترک کاغذی... ............ رو به کلبه های سیاه و دود اندود در عطشی سرد و زمستانه ................ برلب آتشی پر زهر و پر دود ................ نگیرد گوشه دامانت به شعله خشم پر از برفی که گر گیرد گوشه کاغذ به سوز برف .................. بسوزاند سراپای پیراهن کاغذ را...
-
دلبر من
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 09:57
وقتی تو هستی،دنیا تو مشت منه... وقتی پشت منی ،همیشه و همه جا،یاد کوه می افتم...یاد رود... یاد کودکی همیشه با منه و تو یگانه تصویر جاودان کودکی و بزرگسالی منی... روزت مبارک دلبر من...روزت مبارک مادر من...
-
آبی شدنت مبارک...
شنبه 8 خردادماه سال 1389 12:44
باز هم بتاب ای آسمان آبی من... باز هم ماوای خوابهای من شو... خوابهایی به رنگ هذیان خوشبوی بهاری... خوابهایی به عمق شبهای پر ستاره که نورش چشم فلک را کور می کند... آسمان من دو ساله می شود... دومین سالگرد روییدن و آبی شدنت مبارک ... بازهم شوق نوشتن دارم...باز هم جرات خواندن دارم...
-
نجاتم دهید...
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 16:04
نجاتم دهید... از میان کاغذپاره های کودکیم نجاتم دهید... من دیرگاهی ست که به کودکیم بازگشته ام...
-
تو...
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 09:05
این دستان من است... شتاب زده و تند... در پی دستان تو...
-
من
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 09:59
من تا به آخر ایستاده ام... پرغرور...
-
بخوان...
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 10:10
به من گفتی بخوان...خواندم به نام خدایم در دستهای تو...هجی کردم موسیقی زندگی را... تمام آرزوهای خوش زمین تقدیم تو باد... تو که با حضورت در روز دلهره آور اول مهرُ آب را با گچ سپید پای آن تخته سبز نوشتی و یاد دادی که روشنایی ست... بابا نوشتی و گفتی که سایه سر است و انار شادی آور ترین میوه بهشتی ست... نان هستی ست و مادر...
-
آسوده
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 12:59
ای عزیزترین دلیل بی خوابیهای من... آسوده بخواب ... که من هنوز بیدارم...
-
رخوت اردیبهشت...
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 10:02
رخوت بی اندازه اردیبهشت... بازی نامفهوم و خواب سرنوشت... گفتی جهنم است؟ نه... برای من شد چون بهشت...
-
دامن پٌرچین
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 12:50
پریشان می کند باد بهاری دامن پٌر چین و شکن سبزه را شاید این بار می جوید. آغوش گرمی را به مهر تا آرام گیرد در این روزهای کاهویی بهار...
-
بار خدایا...
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 09:24
می دانم که هستی... دستهای گرمت را می شناسم... تو از ازل تا ابدی ... لبخند سبزت را می شناسم... ایستاده ام،زیر باران آبی تو... روزهای بهاری را می شمارم... ثبت می کنم موفقیتم را در 29 فروردین89 می خوانمت تا همیشه... صدای گنجشکان دورپروازت هرگز گوشم را خالی نمی کند... تو هستی،اینجا...روی همان گل سرخ... در جرعه جرعه روزهای...
-
آسمان خشمگین است...
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 16:20
سر که بر می دارم...آسمان خشمگین است... می کوبد و می ریزد... تبعیدگاه برگها چاله ای آب است و شکوفه ها سرنوشتی پاییزی دارند... می دوم...همچنان در باد و باران بهاری... در رگباری موقت که حس لحظه هایش آنی ست... خیس می شوم... خیس... به ایینه که می رسم،حجم شکفته بهار در ذهنم می رقصد... چشمهایم شکفته است... و آرامش گیسوانم...
-
اندوه لحظه ها
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 11:49
رگبار و تگرگ را دوست می دارم... حتی اگر در چشم لحظه ها، کورم کند...
-
تند و ولرم...
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 13:43
نمی دانم در این روزهای ولرم و تند پر از بهار روزهایی که به ثانیه نکشیده،از فراسوی زمان می گریزند، روزهایی که گرمند اما تند... تند مثل سوزش زخمی از سر تیغ...یا فریاد خسته در گلو... چه حکمتی نهفته که مرا اینچنین مست و خالی از شعر کرده است... شعرهایم مچاله شده و خط خطی،در افتاب ذهنم یله می شوند و بعد پوچ می شوند... مشتم...
-
آخر بهار است...
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 10:43
پرم از روزهای شیرین سال 88... این روزها حالم بدجوری بهاری اسفندی ست... آخر... بهار است و باز خون تازه ای در رگهایم می جوشد...
-
بمان...
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 10:44
روزهای زرد کوتاه به تاریخ پیوسته اند و پوچند.... و اینک هرچه مانده است، باغی ست همه سبز و آبی ... و من تا همیشه با تو مانده ام... تا همیشه ام بمان... سالگردمون مبارک...
-
وانت
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 11:58
وانتی دیدم...بارش همه گل بود و بهار...
-
بدرود...
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 10:08
داری میری؟؟ به سلامت... خداحافظ ماه مهربونی... یادت باشه سال دیگه حتما" با خودت برف بیاری... خداحافظ ماه پیوستن...اسفند من... و سومین فراخوان جشنواره داستان دفاع مقدس...
-
و ثبت من...
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 11:46
در شباهنگامی، پست چی پشت در است... بسته ای دارد به دست... درون بسته اش قلب من است... کتاب نوشت 1:بالاخره چاپ شد!! با اسم خودم...چی؟خوب داستانم دیگه!!اونم کجا؟جز آثار برگزیده!! تشگر نوشت:همینجا از خانم ارتجاعی عزیز و انتشارات مرسل که قبول زحمت کردند و بهترین کار دنیا رو انجام دادن،صمیمانه تشکر می کنم...دستتاتون همیشه...
-
اسفند
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 14:06
راه که می روم دانه های برف زیر پاهایم،آب می شوند... اسفند خیلی وقت است که سفره رنگینش را پهن کرده است... درخت گوجه سبز دور افتاده من چند روزی است که شکوفه کرده است... پرستوها بازگشته اند از لانه های گرمسیری خود... و تو و من انگار سالهاست که یکی هستیم... انگار این ماه،ماه ماست... ماه پیوستن...
-
پوست روح
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 12:15
انگار پوست روحم نازک شده است... با هر نوازشی ترک بر میدارد...
-
تو هستی...
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 11:46
وقتی هستی،انگار داغ داغم...پر از حس پرواز...پر از تو...پر از چشمهای براقت... سعی می کنم تمام عشقمو بریزم لا به لای سبزی که دارم سرخ می کنم...توی سالادی که دارم درست می کنم...لا به لای برنجی که زعفرونیش می کنم...می خوام عطرش بپیچه تو خونه مون... تو تمام کوچه های آجری رنگ و خاکی تهران... تو تمام شهرهای ایران... تو تمام...
-
برف
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 13:05
به پاهایت که می نگرم،برفی ست... به دستهایم که در بر توست،نگاه می کنم،برفی ست... دقایق روزهای دوست داشتنی،بزرگند... به وسعت لبخند تو تا امتداد جاده های ناتمام خواب... روزها چه کوتاهند و شبها چه وقتگیر... سرم بر شانه ات،می نگرم ارتفاع کوه سپید را... سرنوشت چه بازی می دهد مارا... 4 سال پیش،من و توخواب دیدیم که برف آمده...
-
جامدادی
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 14:16
خوب است که تو پری از نگفته ها... اما من... از گفته ها خالیم... میان جامدادی خسته سالهای کودکی ماژیک زرد هنوز خورشید را می شناسد... و مداد قرمز خون را نقاشی می کند و میان آبی ماهی می نشاند... ماژیک آبیم هنوز دریا می کشد... و سبزم جنگل... هنوز جوهر دارند... انگار نه انگار که زمان جوهر ایام را می خشکاند...
-
کنار من و برای من...
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 10:12
دنیا اینقدر کوچیکه...اینقدر کوچیک ... که حتی نمی دونی یه دوستی که 2 ساله نوشته هاشو می خونی و دوس داری... و چند ماهه که نگرانشی... 1 ساله همین جاست...کنار تو.... و تو هر روز زیر یه سقف باهاش نفس می کشی،می خندی و می نویسی... باهاش از یه پنجره به شهر نگاه می کنی... تجربه اولین برف، بینتون مشترک بوده... ... هیجان...