-
درخت گوجه سبز
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 09:03
خوب می دانم که در همین حوالی مه آلود، چند خیابان آن سوتر، جایی که ساختمانهای دود مسلک کیپ تا کیپ از سرما به یکدیگر چسبیده اند؛درخت گوجه سبز آن خانه باز عجولانه و بی هوا شکوفه داده است. عجیب است که شکوفه های نازک بدن این وقت سال سردشان نمی شود. آن روزها پای درخت همیشه پر بود از حلقه های موی پیچ امین الدوله و توله گربه...
-
عیدانه...
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 11:44
اذان گرم در گوش باد می پیچد و قرص ماه در فراسوی خواب زمین ، تلخ می خندد. دندانهای 87 پیر به انتظار طعم گس عید ، بهمن را مزه مزه می کند. آن پایین، روی زمین ، ستاره های غروب در جنب و جوشی نا آشنا گم شده اند. و تو در پشت ویترین " سین" فروشی ها ذوب می شوی! در جوششی به رنگ شکوفه های بادام غرق می شوی ، جوششی...
-
آن باشی...
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 09:06
آرزویم همه این است که خندان باشی در نسیم پاک بهار همیشه رقصان باشی آرزویم همه این است که نرهی تو ز برم در چمن کُلبه ماه، سرو خرامان باشی آرزویم همه مرگ بدخواهان تو ست زین پس کاش ، خار چشم دشمنان باشی آرزوی من همه عشق و سرافرازی توست در سختی دهر ، چون رستم دستان باشی حرف من ، کویر تشنه قلب من است می خواهم که بر من همچو...
-
سنگ
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 10:17
سنگی به پیشانی کوه خورد و شکست... کوه خندید... کوه روزی می شکند ، خواهی دید هلیا! پی نوشت: این دفه مال خودم نیست . از "نادر ابراهیمی" ه! این چن جمله خیلی روم تاثیر گذاش!
-
شال...
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 09:50
شالگردنت مچاله در مشت من تاب می خورد. صبحگاه عطر آن را به مشام می کشم. بوی مویرگهای خنک گردنت ، در سطر سطر بینی ام می نشیند و تا فراسوی سقف جمجمه ام خود را بالا می کشد . به تصویرت خیره می شوم: دوربینی در لا به لای آواز سبز جنگلهای خزر ، من و تو را در خلال لحظه ای ناب ؛ تاب نیاورده و پُر صدا خندیده است : چیک! تو در...
-
خواب سپید
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 14:08
حرفی نیست فقط: یک جرعه خواب می خواهم من خوابی بی التهاب می خواهم من خوابی باشد از بالش ستاره ها خوابی پُر از شهاب می خواهم من خوابی سبزتر از واحه کوه رویایی پر سراب می خواهم من خوابی عمیقتر از مرگ تن خوابی خالی از آفتاب می خواهم من ثانیه ای شوم بی خیال هر کس خوابی خوشتر از آب می خواهم من اوج گیرم در آسمان شب روشنایی...
-
بخند!!
شنبه 28 دیماه سال 1387 09:57
بخند گندمک! می دانی که طلای لبخند تو تعجب سبز چشمان زمین است؟ دیماه کبود می گذرد ، کمر غول کبود می شکند، عطر بادامهای صبح لطیف می آید نرم نرمک ، گندمک! آن مترسک که می بینی بر سر توست، قرارداد کلاغ ، با قامت توست. نترس گندمک! چشمان تو هیچ ندارد که به شب بگوید. هیچ هراسی نیست! تا فراسوی خاک ُ در پس سرمای نمناک بخند!
-
چشمان تو...
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 11:27
دیرگاهی ست که یک جفت یاکریم خاکستری بالای پنجره ام جا خوش کرده اند. گوشهای من هم هر روز صبح زود، در میان کبودی آسمان، با صدای آنها پر می شود. چقدر این دو مرا به یاد چشمان پیر تو می اندازند! به یاد تابستانهای داغ کودکیم در پیچ کوچه هایی مملو از عطر برنج.
-
سرریز می شود...
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 09:11
فکر می کردم ، غمی که تو در چشمانم کاشته ای ، ابدی ست. اشکی که تو در سلولهایم نشانده ای ، پاک نشدنی ست. زهری که تو در نگاهم پاشیده ای ، ماندنی تر از ذهن ریشه ها ست. فکر می کردم ، تلخی شعر من ، تقدیمی از شبهای بی مثال پاییز است و در پس آن خورشید را در مشت فشردن! انگار دستهای من در فراسوی مرز خواب هم ، به جشن گیلاسها نمی...
-
زنگ...
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 11:51
از گذشته ها کسی زنگ می زند سینه حس تو را چنگ می زند آن کس با مشت گره کرده ، کور کور به چینی حست سنگ می زند یاد خاطره ات در جای جای ذهن دوباره گیج است، منگ می زند کودک درون تو بدخواب و ویران به جان عقلت ، ونگ می زند غریبه ای با قلم موی باران خواب پوچ تو را رنگ می زند قلب تو چون غزالی در بند در سینه ات ، تنگ می زند هنوز...
-
به شدت شاعر شده ام...
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 16:24
چقدر بزرگ ماندن سخت است! نه اینکه عادت به کوچکی کرده باشم نه! از سیاستها ، چهره های بی رنگ و نگاههای دزدانه را دیگر تاب نمی آورم. ازینکه هر رنگی پشت به خورشید بی نور است و رو به خورشید ، با تشعشعش چشمها را کور می کند ،بیزارم. پی نوشت:این روزهای سرد به شدت شاعر شده ام!
-
یا کریمها می خوانند...
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 10:25
فقط ای کاش می توانستم تمام روزهای عمرم را به تو ببخشم ، به تویی که صدای بارانت ، کودکی من در پشت شیشه هاست. به تویی که با "یاکریمهای آبی" همصدا شدی و با سکوت شب یاسها خندیدی. رفتن تو داغی ست بی تردید و گنگ. من همیشه مرگ را درپشت شیشه های سفید ، ریشخند می کردم ، اما تو آن را به پیشواز رفتی و "یلدا"ی...
-
جمعه های ۳ شنبه ای
شنبه 30 آذرماه سال 1387 12:25
شنبه ء خواب آلود که به زور خود را از هفته بالا می کشد ، بی صبرانه 3 شنبه ها را در تقویم انتظارم قاب می گیرم ، آخر ایستای لحظه است و زمان در میان هفته اش خمیازه می کشد. من نیز خمیازه کشان به ته مانده سیگار تلخ روزهای سرد می اندیشم: چند جمعه تا پایان راه باقی ست؟چند برف تا پایان سرما بر چهره زمین یخ می بندد؟ چند آدم...
-
بی خبر...
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 15:57
من می دانم که تو همواره مرا می خوانی و تو هرگز ندانی که من می دانم که مرا می خوانی پس تو ای بی خبر از ذهن شلوغ همان به که بر راز دلم نادانی! پی نوشت: شاید که در خماری دوبله هم وامانی!!!
-
تمام شعر م را ...
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1387 15:59
من تمام استعداد شعرهایم را در خواب چشمانت ریخته ام. نا تمام پای کوه دماوند
-
نیست می شوم ...
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 14:09
یه مدتی نیست می شویم. چن تا مطلب داریم اما آپ کردنمان نمی آید! همه تون شاد و موفق و سبز و آسمونی باشین عزیزان من!
-
آسانسور
شنبه 9 آذرماه سال 1387 12:27
به هنگام غروب زخم خورده خزان دیروز ، در آیینه آسانسور در ته چهره بی رنگم چیزی دلم را لرزاند. کودکی با پاهای سفید که در اشک قرنیه سیاه شنا می کرد ، روی پله های زیر چشمهایم قدم می زد و جفت پا به سرسره بینی ام می پرید و زیر سایه گیسوانم به خواب می رفت. من این کودک را می شناختم : ممویی بود 4 ساله با چشمانی شیشه ای و شفاف...
-
آسوده تر...
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 12:35
آسوده تر از خیال باران هیچ نیست! گویند زاییده رعد است شوید عدم را ز دل ، رویاتر ازین گناه خواب آلوده ء من ، فریباتر ازین هق هق ابرها هیچ نیست! پی نوشت: گویند نتوان داشت آسوده خیالی امروز!
-
دستبرد...
شنبه 2 آذرماه سال 1387 09:11
آنقدر خوشحالم ، که دلم می خواهد بدوم تا سر کوه ، بروم تا ته دشت! ( شاعر: سهراب + کمی تا قسمتی مشی ) پس نوشت: ای آقای سوسپانسیبل! من هرچه خودم را زدم و کشتم نتوانستم برای پستهای شما نظر بگذارم! اما همیشه جویای احوالات وبلاگ شما هستم! خواهشمندم ترتیبی بدهید تا نظرات وبلاگتان هرچه سریعتر فعال گردد .
-
لیست خالی...
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 12:28
یادگاری گنگ کودکی من پاهای تو و بادبادکهای رنگی تابستان بود. من سوار مرکب پاهای تو بودم و تو چه آسان به من دویدن آموختی ...... من به خواب رفتن تو را در عین هوشیاری تاب نمی آورم! جشن پیوند تن من است و تو نزدیکتر از پیراهنی. بی پیراهن من این جشن را نمی خواهم! بی تو این شهر را نمی خواهم! بی تو من هیچ چیز نمی خواهم! تو را...
-
عاقبت قصه های کودکی( قسمت دوم)
جمعه 24 آبانماه سال 1387 11:47
خاله بچه می خواس چی کار؟ میون حیوونای مکار! رفتش پیش ننه سوسک گفت که شده مغزم پوک! بچه رو انداخت پنهونی تو این واویلا و حیرونی خونین و مالین اومد خونه موشه در کمین بهونه فهمید ماجرا رو باز بلند کرد صدا رو خاله سوسکه دیگه جونی نداش تو بدنش دیگه خونی نداش یه گوشه سوراخ موش خوابید و رفت از هوش صبح فردا موشه پشیمون با...
-
عاقبت قصه های کودکی(قسمت اول)
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 08:50
حتمن قصه خاله سوسکه رو شنیدین یا اینکه فیلمشو رو نوارای بزرگ دیدین خاله سوسکه ای که رفته بود همدون تا ببره دل از رمضون میون راه به آقا موشه رسید موشه تا اونو دید دلش پرید ناز خاله سوسکه رو خیلی کشید به خوابش چنین سوسک خوشگلی ندید خاله هم با هزار امید شد زنش لذت عشق گرفت تمام بدنش تو عروسی از پیاز لباسی ساخت نرد عشقو...
-
می توان...
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 09:45
می توان زندگی را ساز کرد می توان تا اوج هور پرواز کرد می توان در خواب سبز دیده ها همچو سنجاقکی بی ادعا برای برکه ها هم ناز کرد
-
سبزترین ها...
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 16:07
دیشب ، در میان آلبومهای قدیمی ، و تصاویر کهنه و غبار گرفته به عکس روزهای سبز و صورتی می رسم: در حصاری از جنس جنگل ، در کوهپایه های برفی تهران ، قلبهایی بودند که بی بهانه می تپیدند. و قاصدکهایی بودند که بی بهانه از شاخه جدا می شدند. "شیدا" یادت می آید که تو به قصدی لطیف پله ها را 2 تا یکی می کردی و به سویم می...
-
یاد...
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1387 14:51
یاد دستهای تو بخیر... چه باشکوه برف انگشتانم را در میان آفتاب می فشردی . من سرکش و مغرور می گفتم: من هم می توانم آن سنگ بزرگ را بلند کنم. ببین ... می توانم... تو گرم می خندیدی: دستهای تو کوچکند و من با یک دست دو مشت ترد و کوچک تو را خرد می کنم. ... این روزها چقدر از دستهای تو دورم. آرزوهایم یک به یک از نوک انگشتانم...
-
قانون همیشگی ها
یکشنبه 5 آبانماه سال 1387 12:25
فلرتیشیا: بالاخره من چی کار کنم؟ باید برگردم لی لی پوت!تموم برنامه های ناخدا اسماج رو هم که ضبط کردیم! سریال کارتون تموم شد رفت! تکلیف منو روشن کن! گالیور: ببین فلرتیشیا ! تو خیلی زیبا و ملوس و دوست داشتنی هستی. اما اونقدر کوچیکی که .... فلرتیشیا: که چی؟ که نمی تونی منو ببینی؟ باید حتما" با یکی که هم قد و قواره...
-
سمبل یک مرگ
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 13:02
می توان عشق را تعمیر کرد می توان یک برگ را تخدیر کرد می توان در نوبهار آرزو در ورای برزخ بی انتها سمبل یک مرگ را تفسیر کرد همین الان نوشت: در صحراهای نیجریه ، در میان برهوتی از خاک تفته و مذاب ، اسکلتهای مادری کوچک اندام به همراه 2 کودکش کشف شد که روی بستری از گل به خواب ابدی رفته اند. در تصویر 2 کودک دستان خود را به...
-
زنبورک...
یکشنبه 28 مهرماه سال 1387 10:10
زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام . صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست. بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای سرباز پیر گوش سپردم .گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها...
-
تغییر اسم آسمونم
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 13:05
چن وقتی بود که می خواستم اسم وبلاگم رو عوض کنم ، اما کلمه جالبی پیدا نمی کردم. حکمت اسم " آسمان غمگین است" اینه که من هر چقدر غمگینتر باشم ، بهتر می تونم بنویسم و انواع و اقسام موضوعات مختلف به ذهنم هجوم می آرن.هفته پیش که تصمیم گرفتم ، اسم وبلاگ رو شادتر کنم می خواست به جای غمگین بزارم " سنگین" ،...
-
چمخاله...
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 10:06
این روزها حس می کنم ، قلبم را در میان رگبرگهای سبز چمخاله جا گذاشته ام.جایی که زمین به کوه می رسد و کوه به آسمان می رود. جایی که ابرها بالشی از امیدند و تو از گذر شبتابها روی پوست خنک شب ، مسخ می شوی. لحظه ای حسرت گذر این دقایق بر تو چیره می شود و تو می دوی تا لحظه ها نرسند و باز مسافر شهر آهن نشوی! ریه هایت از عطر...