-
سرازیری...
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 10:12
می گشایم حس خوب پنجره را دید می زنم قلمرو پرواز شبپره را هوای نوزادی زده است به سرم نوزادی که دهه ای را رد کرده است غم روزهای خاکستری را سد کرده است قافیه شعرش را باخته است تا ضربان خیس زندگی تاخته است دانی راز من که چیست؟ راز من آغاز دهه ۳۰ سالگی ست.... پینوشت:دیگه افتادم تو سرازیری..
-
سفری در مه...
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:54
می تراود شعر از جز جز وجودم با این حظی که در سفر از مناظر آباد خدا نصیب قلبم میگردد و حس می کنم که سرانگشتانم را در خواب سبک رود نشتا جا گذاشته ام... قلعه هزارپله رودخان با راهی سبزتر از خواب خدا ایستاده در قلب سنگی کوه: سد سفید رود با خوابی سفیدتر از دلدادگی صبح و جنون: منجیل و شهری آرمیده درترنم مه و شبنم:ماسوله و...
-
فانوس با طعم انار
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 13:25
در شب به دنبال تو گشتم با کورسوی فانوس خاطره ام. خانه ات آشنا،در آن سوی در آهنی سبز به خوابی هزار ساله رفته بود. انارهای تابستانی بی نشان ،ترک خورده و مست از نفس داغ خورشید ،به شاخه شبانه آویخته بودند. بی کس شده اند ... می دانی؟ درخت خرمایت را به یاد داری؟از هسته ای تکیده و خجول رویید و در حیات تو ریشه دواند...چه با...
-
هنوز...
شنبه 17 مردادماه سال 1388 12:42
هنوزم دوسم داری؟هنوزم راحت منو می بخشی؟هنوزم وختی بهت خیانت می کنم،راحت ازم می گذری؟ من اون نوع دوس داشتنتو نمی خوام که شامل حال همه جک و جونورات می شه!من اون دوس داشتنیو می خوام که خاصه!مخصوص من و توئه! این روزا حال درستی ندارم وختی می بینم هرچی می شه رو می ندازن گردن تو!چرا تو دهنشون نمی زنی؟چرا خودی نشون نمی دی؟مگه...
-
پست پارازیت!!
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 13:05
آخه این چه وضعشه؟؟ طرف خودش سی سال پیش انقلاب کرده!پدرش در اومده!۳ تا برادرش تو جنگ کشته شدن!!(شهید شدن!!!) حالام پسرشو ۴۰ روزه گرفتن و نمی گن مرده یا زنده س!انقده چزوندنش و سرگردونش کردن که از انقلاب کردنش پشیمون شده! نسل سوخته به همین می گن!!
-
تقدیمی...
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 09:36
به تو تقدیم می کنم... ترانه ها را... فرصت خواب نخل را ... عشق کال یک نهال سبز را... به تو تقدیم می کنم...تمام آرایه های خاک سرخ را در تلاطم خبیث روزهای سیاه... تمام قاصدک را در خلال دشتی تباه... تو هم نفس آرامش شدی... قهرمان جنبش و جوشش شدی... همان به که به خواب رفتی و ندیدی این روزهای پر وسوسه و پر دود و تلخ را......
-
نوستالژی
شنبه 27 تیرماه سال 1388 20:21
خوب و عزیزی ایران زیبا پاینده باشی ، ای خانه ما من دوست هستم با شهرهایت با کوه و دشت ت،با نهر هایت خورشید زیبا یک بار دیگر تابیده از تو ال... اکبر در هر کجایت خون شهیدان پیوسته جاری ست ای خاک ایران در کوی و کوچه ،در شهرهایت روییده لاله ،جانم فدایت جانم فدایت... جانم فدایت... ایران زیبا ....جانم فدایت....
-
رقص مست
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 15:31
آفتاب می سٌرد در پشت غروب... می کشد پیش از خواب انگشتان استخوانی و سرخش را بر سرم ...شانه می زنم گیسوانم را در پس حس ترم... تا بیایی و بگیری در بًرًم... حال ایستاده ام در نقطه اوج گلدان یاس روی دریچه شب... سرک می کشم تا ته کوچه را غرقه به تب... تا این غروب هزارن بار تا به کمر پایین آمده ام، آمدنت ... تو می آیی خنده در...
-
تو...
شنبه 20 تیرماه سال 1388 09:40
این روزها آغوش تو امنترین جای ایران زمین است... می ترسم از سایه های لرزان دود و کلاشینکُفهای سرد... مرا در بر بگیر که تا صبح بیارامم... شاید بیاید روزی که لبهای کرم زده مان از میان خاک سرد به پرواز بادبادکهای سبز بر پشت بامهای کاهگلی،لبخند زند...
-
بی سازم!
شنبه 13 تیرماه سال 1388 14:58
دیگر شعرهایم در عُمق شبهای دراز در ذهن شبپره بی پرواز نمی آید به گوش آی! ای بزرگان خواب و چموش مدتی ست که فریادم گشته خموش... دیرگاهی ست که می کوشم، نباشم هرگز ننویسم ،نخوانم،نسرایم هرگز اما نوشتن حیات قلم است گر بمیرد قلمم ، سلاح سردم پس چیست؟ زین پس نگارنده خون و تاریخ ،پس کیست؟ که نویسد ازین ظلمت دهر نویسد از قتل و...
-
وطنم...
شنبه 6 تیرماه سال 1388 13:11
دقایق سُر می خورند در گرداب زمان... نفسم می گیرد در سقف دهان... ایرانم...در آن روزهای تفته، پاره هایت را با سرانگشتان دود گرفته و متورم جمع کردم... بو برده ام که درختانت را به دار آویخته اند...آخر دیشب صدای ناله زنجره ها تا صبح به گوشم نیاویخت ... ...
-
کبوترها...
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 09:56
قبلترها قمری ها و کفترای پاپری و دم چتری قفسی، با درد بی کسی،با همان آب و دونه پوسیده دل خوش بودن... فکر می کردن که دنیا همین یه وجب قفسه و همین یه مشت ارزن و آب لجن...صاحبشون که یه روز در میون پرشون می داد تو آبی آسمون،ذوق می کردن و تا می تونستن نفس می کشیدن...باز فکر می کردن اون یه تیکه ابری که تو آسمونه تختخواب...
-
حال من...
شنبه 30 خردادماه سال 1388 16:22
انگار به یک باره مشت می شوم... در گنبد زردش گریستم... به حال تمام سوختگان این نسل ... به حال خونهایی که من خواب بودم و ریخت... به یاد گلوهایی که من ندیدم و سرخ شد.. یک صدا ریه هایم را در تنه سبز می شویم و ا... اکبر می گویم... می دانم ...این روزها حال من و تو خوب نیست...می خوانم...
-
خون...
شنبه 23 خردادماه سال 1388 10:57
بوی خون می آید...خون تازه و دلمه شده...لبهای تشنه در جستجوی قطره ای باران می میرند... و آخرین بارقه های خورشید در شب بی مهتاب طوفانی ریز ریز می شود... من می خوابم... به امید آنکه این روزها کابوسی بیش نبوده باشد...می خوابم تا خواب ببینم سبز بودن را... در خواب هم خون گریه می کنم... چون خواب چکاوک می بینم...خواب چکاوکی...
-
جای یک ابر...
شنبه 16 خردادماه سال 1388 12:38
این روزها به دور از هیاهوی سفیدگرا ها و سبزنشین ها ، در کوچه باغ خاطره پرسه می زنم... سخت می نویسم دیگر...انگار نوشتن من هم داغ شده است و زیر سایه زمان ذوب می شود... دستهایم مرطوب و زبانم گس می شود... چرخ می خورم ...چرخ... آن پایین عده ای خود را گم کرده اند و دهانهایشان در غریو های بی مایه تکه تکه می شود... نمی دانم...
-
۱ سالگی...
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 09:23
امروز وبلاگ من 1 ساله می شه.نمی دونم کی به این موضوع پی بردم اما نوشتن توی اینجا هم آرومم می کنه و هم مغزم رو باز نگه می داره.تو این وبلاگ با خیلی ها آشنا شدم و با اینکه دنیای مجازی بود ، حس کردم به تک تکشون چقدر نزدیکم و کلی دوستای خوب مجازی پیدا کردم. اولین خواننده های این وبلاگ دوست عزیزم روزهای من بود. همیشه نظر...
-
شاید...
شنبه 2 خردادماه سال 1388 15:10
سرم بر سینه ات... ناخودآگاه می هراسم از صدای تپش قلب.. می دانستی که من جرات ایستادن ندارم هرگز...؟
-
خود تابستان...
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 13:27
ایستاده ای... رو به فرداترین نقطه خاک... می شوید صبح، چشم پر خواب تو را...من آرمیده بر گودترین گوشه عمر... زنجره شوید تن خود را در بال ابر سیاه ...پنجره می پاشد عطر نفسش را به خنکای دیوار اتاق... میخندی خود به خود از پس پیچک خاطره ها.. خیز برمی داری که کوتاه کنی فاصله را... نمی دانی که تو خواهی و نخواهی می بری تا اوج...
-
روز من بازگرد...
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 10:40
من روزی را خواهم که به سایه ام نزدیکترین بودم... این روزها از صدای سایه باران هم می ترسم...
-
قهر...
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 16:14
می دانی که قهرت رویای نیمه شبهای بهاری را به ابتذال می کشاند؟ قهر که می کنی موسیقی قلب تنها می مانند و برگهای دستانم در انتظار آغوشت ،نروییده ،می خشکند... می دانی اگر نگاه غریبه شود،من تا به آخر نیستم؟می دانی که کفشهای انتظار چقدر تنگ است؟تاول زده است پاهایم در حضور شبهای صبوری... پژواک قهر تو خاموشیدن آفتاب است و...
-
مگر؟؟
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 12:02
مگر پاره تن را هم می فروشند که تو اینگونه وجود خود را حراج می کنی؟
-
آمدم...
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 13:51
آمدم ،نبودی.... یک بغل زنبق سرخ بی مشام آورده بودم برایت... کوبیدم درب را با مشت،نگشودی ... آخر تو، تا به آخر خوابیده ای... مرا دیدی؟با تن پوش شبم؟با کفشهای چهار فصل گلی که نفسهایش وهم سرد آن روز را می شکافت؟ پاره های داوودی له می شد... دیدمت... پنبه ای چپانده شده میان شیارهای دندانهای عاریه ای... کاسه ای آب گل سرخ...
-
غریق...
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 14:44
آب می گذرد از فرق سرم... فرو می روم کم کم... قطره های شور سُرند روی گیسوانم و بازیگوش در بینی ام می نشینند... آن بالا آبی ست... آبی تر از هُرم نفسهای گرم تو، پیش از شیرجه در رود... دندانهایم سمفونی می زنند و بعد یخ نزده روی هم می غلتند... پرنده ای معصوم روی پوست سرم سوار و وزنش چون کوهی مرا به وجود ناموجودی هُل می...
-
تراوشات فرار
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 09:31
بالا می پرم تا مو به خورشید بسایم. عاشقانه های من روی تن عور کاغذ رنگی، طلایی می شود. باز من خواب دیده ام.خواب آفتابک را. و باز کابوس شبهای بلند آذر رهایم نمی کند. خورشید را برای ستاره ها بهانه می کنم و آنها یک دل سیر به قصه ام می خندند: تو که همه شب دید ه ای ، چه صحبت از خورشید و آفتابگردان می کنی. دلم باز شده و طره...
-
بیا...
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 18:15
بیا بازم بریم زیر چنارای پُر برف قدم بزنیم... بیا بازم چترامونو زیر بارون ببندیم و توی هوای سرد بستنی بخوریم... بیا بریم پارک ج... روی تایر ماشینت بشینیم و لیز بخوریم از رو تپه گوله شیم و بریم تو یخای شب یلدا... بیا بریم تو اون کافی شاپ دنج که سرکوچه اسمشو نیار بود و با هم یه فنجون کاپوچینوی داغ لب دوز بخوریم... می...
-
خط کشی...
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 18:44
آن شب کوله بارم را از پشت کوههای سفید پر برف جمع کردم. همیان من از توت فرنگیهای زمستانی خالی بود و شالم با باد سرسره بازی می کرد. ... به خیابان که زدم ،خط کشی عابر پیاده انگار دهن کجی می کرد. و مسافران بی خیال خواب آلود گریه ذهنم را نمی شنیدند. گوشهای من از هیاهوی سایه های سیاه خالی شده بود. چیزی از گلو بالا آمد و در...
-
هزاران
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1387 10:25
دوستانی که به رنگ آبند و از جنس حیات. افق می گشایند در برابر چشمت، بی ریا و یکدست . جلوتر که می روی انگار دانه های دلشان را می بینی و ترانه پرواز را می شنوی. از میان دو انگشتت ، واحه سبزی پیداست. واحه سبز هزاردستان! "شاید یک رویا باشد" ساعت دو بعدازظهر رو نشون میداد.دلش غنج میزد: از زیر تور سفید صورت امید رو...
-
گره...
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 09:09
پی نوشت: من و تو به هم پیوسته ایم..... تا همیشه ام بمان
-
یادم آید...
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 11:05
من از راه پله ها پرواز کردم سر درد و دلم را باز کردم دو زانو من پایین جستم چشم از ترس مرگ ، سفت بستم چنان افتادم من با کف دست که دنیا شد ستاره ، من شدم مست خونی آمد و درد پیچید به پشتم حواسم رفت و مچاله شد مشتم درین حین خاطرات خفته ، خاموش چنین کردند قلبم ، یک باره مدهوش به یادم آمد روز تابستانی نگاهی دزدکی ، عشقی...
-
جاده...
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 09:34
جاده انگار زیر چرخهای زبر زمان کشیده می شود. من اما درسایه تو و بر شانه ات آرمیده ام. جاده تا انتها در ورای زندگی ابرها ، در بستری از آسفالت سیاه پر سنگیریزه ،خفته است. مقصد گاهی مه آلود و گاهی خورشیدوار می شود. راه به آسمان می رسد و کناره ها لبریز خاک شور و تپه های بی فکرند. تر شدن پی در پی را می شناسم. می دانم که در...