خانه من جایی ست که دست می رسد به کوه...
به ابر...
به مه شبهای بلند پاییز...
خانه ام در جایی ست که بامداد صبح به آن آویخته است...
صبحها که چشم می گشایی ،یک نفر گنجشک تپل روی شانه ات می شیند...
آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت...
خانه من،دریچه اش رو به تجلی باز است...
پنجره هایش همه لغزنده در صبح بلورین پاییز و بهار...
قطره قطره شبنم می بارد بر سازت...
انگشتهایت را می توانی بکشی بر صورت شبهای سیاه...
ستاره هایت همه در مشت و ماه آوازه خوان می رقصد در آن بالا...
چه دل انگیز است،گر در آغوش جانان نشینی و قهوه ای تلخ چاشنی نگاه مستت باشد...
خانه ام در جایی ست که آن گوشه نارنجی پر از مه شده بود،امرزو صبح و
...ابرها چه نزدیک بودند...