آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

تراوشات فرار

بالا می پرم تا مو به خورشید بسایم. 

عاشقانه های من روی تن عور کاغذ رنگی، طلایی می شود. 

باز من خواب دیده ام.خواب آفتابک را. و باز کابوس شبهای بلند آذر رهایم نمی کند. 

خورشید را برای ستاره ها بهانه می کنم و آنها یک دل سیر به قصه ام می خندند: 

تو که همه شب دید ه ای ، چه صحبت از خورشید و آفتابگردان می کنی. 

دلم باز شده  و طره های نور از آن بیرون می ریزد. سعی می کنم گذر سایه های بی شکل را نگاه نکنم. سعی می کنم نشمرم که تا زمستان آن سال چند برف راه است. 

...

بی ربط شده ام، می دانم! 

                                  

بیا...

بیا بازم بریم زیر چنارای پُر برف قدم بزنیم... 

بیا بازم چترامونو زیر بارون ببندیم و توی هوای سرد بستنی بخوریم... 

بیا بریم پارک ج... روی تایر ماشینت بشینیم و لیز بخوریم از رو تپه گوله شیم و بریم تو یخای شب یلدا... 

بیا بریم تو اون کافی شاپ دنج که سرکوچه اسمشو نیار بود و با هم یه فنجون کاپوچینوی داغ لب دوز بخوریم... 

می آیی دوباره زیر گوشم بگی که برق دستبندت تو چشات چه قشنگه... 

بیا دوباره دستامو بگیر تا گرم شه و بعد بریم آسانسور سواری... 

می آی دوباره یواشکی مث اون پیچکه تو خونه همسایه سرک بکشیم و یه دل سیر به اوون توله گربه حنایی سر هره دیوار که لیز می خوره و می افته تو کوچه بخندیم؟ 

می آیی دوباره بریم جاده چالوس و کباب دُرُس کنیم و گوشات بوی کباب بگیره؟   

می آیی دوباره با هم رقص ۲ نفره تمرین کنیم و به ریش سالسا بخندیم؟  

من خنده مخملیتو تو قلبم قاب می کنم... تو همین قاب عکس...

بیا ای یار من... ای یار .... بیا!                                       

خط کشی...

آن شب کوله بارم را از پشت کوههای سفید پر برف جمع کردم. همیان من از توت فرنگیهای زمستانی خالی بود و شالم با باد سرسره بازی می کرد.

...

به خیابان که زدم ،خط کشی عابر پیاده انگار دهن کجی می کرد. و مسافران بی خیال خواب آلود گریه ذهنم را نمی شنیدند. 

گوشهای من از هیاهوی سایه های سیاه خالی شده بود.

چیزی از گلو بالا آمد و در چشم خانه ام نشست.پیشانی ام ترک خورد. دستانم بر دور پلاستیک کوله بار کاغذی چنگ شد.اشک تن شبانه آسفالت را شکافت.

آن شب من راه را گم کردم. 

به خانه ام نرسیدم... داستان من شد قصه همان بچه کلاغی که یک روز از آشیانه پر  

 کشید و ...