شنبه ء خواب آلود که به زور خود را از هفته بالا می کشد ، بی صبرانه 3 شنبه ها را در تقویم انتظارم قاب می گیرم ، آخر ایستای لحظه است و زمان در میان هفته اش خمیازه می کشد. من نیز خمیازه کشان به ته مانده سیگار تلخ روزهای سرد می اندیشم:
چند جمعه تا پایان راه باقی ست؟چند برف تا پایان سرما بر چهره زمین یخ می بندد؟ چند آدم برفی ذوب خواهد شد؟چند یلدا شب می شود و کش می آید؟
یلدای من چه خواهد شد؟
امسال من یاد یلدا را با تو با کلاف آرامش بافتنی می کنم و یخ حوضچه ماه را با مشتهای رنگ شده ام خواهم شکست.
باز جمعه شکسته است و من به انتظار 3 شنبه ها خمیازه هایم را چرت می زنم!
من می دانم که تو همواره مرا می خوانی
و تو هرگز ندانی که من می دانم که مرا می خوانی
پس تو ای بی خبر از ذهن شلوغ
همان به که بر راز دلم نادانی!
پی نوشت: شاید که در خماری دوبله هم وامانی!!!
یه مدتی نیست می شویم. چن تا مطلب داریم اما آپ کردنمان نمی آید!
همه تون شاد و موفق و سبز و آسمونی باشین عزیزان من!
به هنگام غروب زخم خورده خزان دیروز ، در آیینه آسانسور در ته چهره بی رنگم چیزی دلم را لرزاند.
کودکی با پاهای سفید که در اشک قرنیه سیاه شنا می کرد ، روی پله های زیر چشمهایم قدم می زد و جفت پا به سرسره بینی ام می پرید و زیر سایه گیسوانم به خواب می رفت.
من این کودک را می شناختم : ممویی بود 4 ساله با چشمانی شیشه ای و شفاف ، بینی کوتاه و موهایی مواج.
خوبی زندگی او آن است که تا همیشه کودک می ماند.
دستهای امروز من در دستهای کوچک سرنوشت اوست.
می دانم که با بادبان غم می آید و با زورق طلایی شیرینی در هم می آمیزد و باز در چشم خانه ام جا خوش می کند.
می دانم که سایه است ، می دانم که با باران می گریزد و با خورشید می خواند.
...... اما او تنها رستنی سبز من در یادهای دور است.
آسوده تر از خیال باران هیچ نیست!
گویند زاییده رعد است
شوید عدم را ز دل ،
رویاتر ازین گناه خواب آلوده ء من ،
فریباتر ازین هق هق ابرها هیچ نیست!
پی نوشت: گویند نتوان داشت آسوده خیالی امروز!
آنقدر خوشحالم ، که دلم می خواهد بدوم تا سر کوه ، بروم تا ته دشت!
( شاعر: سهراب + کمی تا قسمتی مشی )
پس نوشت: ای آقای سوسپانسیبل! من هرچه خودم را زدم و کشتم نتوانستم برای پستهای شما نظر بگذارم! اما همیشه جویای احوالات وبلاگ شما هستم! خواهشمندم ترتیبی بدهید تا نظرات وبلاگتان هرچه سریعتر فعال گردد.