وقتی هستی،انگار داغ داغم...پر از حس پرواز...پر از تو...پر از چشمهای براقت...
سعی می کنم تمام عشقمو بریزم لا به لای سبزی که دارم سرخ می کنم...توی سالادی که دارم درست می کنم...لا به لای برنجی که زعفرونیش می کنم...می خوام عطرش بپیچه تو خونه مون...
تو تمام کوچه های آجری رنگ و خاکی تهران...
تو تمام شهرهای ایران...
تو تمام دنیا...
لا به لای سیاره های کهکشان...
توی هفت آسمون و میون فرشته ها...
به پاهایت که می نگرم،برفی ست...
به دستهایم که در بر توست،نگاه می کنم،برفی ست...
دقایق روزهای دوست داشتنی،بزرگند...
به وسعت لبخند تو تا امتداد جاده های ناتمام خواب...
روزها چه کوتاهند و شبها چه وقتگیر...
سرم بر شانه ات،می نگرم ارتفاع کوه سپید را...
سرنوشت چه بازی می دهد مارا...
4 سال پیش،من و توخواب دیدیم که برف آمده است...
خوب است که تو پری از نگفته ها...
اما من...
از گفته ها خالیم...
میان جامدادی خسته سالهای کودکی
ماژیک زرد هنوز خورشید را می شناسد...
و مداد قرمز خون را نقاشی می کند و میان آبی ماهی می نشاند...
ماژیک آبیم هنوز دریا می کشد...
و سبزم جنگل...
هنوز جوهر دارند...
انگار نه انگار که زمان جوهر ایام را می خشکاند...
دنیا اینقدر کوچیکه...اینقدر کوچیک ...
که حتی نمی دونی یه دوستی که 2 ساله نوشته هاشو می خونی و دوس داری...
و چند ماهه که نگرانشی...
1 ساله همین جاست...کنار تو....و تو هر روز زیر یه سقف باهاش نفس می کشی،می خندی و می نویسی...
باهاش از یه پنجره به شهر نگاه می کنی...
تجربه اولین برف، بینتون مشترک بوده...
...
هیجان نوشت:خیلی حرف واسه گفتن دارم...اما یادم نمی آد...
و من چقدر برف و باریدنش را دوست می دارم،درست وقتی که دستانت مبهوت آغوش گرم دستان من باشد...
پینوشت:باریدن اولین برف تهران مبارک...
من می خوابم تا تو.
تا همهء شب.
تا سلولهای گرمت را با نفسهایم خلاصه کنم...
فاصله من تا تو دقیقه نیست...ثانیه های بی تابی ست که با هرم نفسی بخار می شود.
تو باز گشته ای...از فراسوی آبهای افق...
با چمدان نیلی خیال انگیز صبح...
با دستهایی فراخ که در بند بند ش انگشتانش شعری ست نوشیدنی ...
و من باز از تو به تو می رسم... و از تو برای تو می نویسم...