باران که می بارد ،تو در راهی...
به وسعت کلیشه جمله دوستت دارم ،دوستت می دارم.
گوش کن...خوب گوش کن...
صدای شکستن استخوانهای تابستان را می شنوی؟
صدای قدمهای سبک و مست پاییز را می شنوی؟
می گشایم حس خوب پنجره را
دید می زنم قلمرو پرواز شبپره را
هوای نوزادی زده است به سرم
نوزادی که دهه ای را رد کرده است
غم روزهای خاکستری را سد کرده است
قافیه شعرش را باخته است
تا ضربان خیس زندگی تاخته است
دانی راز من که چیست؟
راز من آغاز دهه ۳۰ سالگی ست....
پینوشت:دیگه افتادم تو سرازیری..
می تراود شعر از جز جز وجودم با این حظی که در سفر از مناظر آباد خدا نصیب قلبم میگردد و حس می کنم که سرانگشتانم را در خواب سبک رود نشتا جا گذاشته ام...
قلعه هزارپله رودخان با راهی سبزتر از خواب خدا ایستاده در قلب سنگی کوه:
سد سفید رود با خوابی سفیدتر از دلدادگی صبح و جنون: منجیل
و شهری آرمیده درترنم مه و شبنم:ماسوله
و غذای معروف و لذیذ و به یاد ماندنی لاهیجان: گوشت کباب
و بازهم بکر و دست نخورده و خاموش در نئنوی طبیعت گیلان:روستای گلگین
پینوشت:بگین ماشالاااااااااااا!