آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

وطنم...

دقایق سُر می خورند در گرداب زمان... 

نفسم می گیرد در سقف دهان... 

ایرانم...در آن روزهای تفته، پاره هایت را با سرانگشتان دود گرفته و متورم جمع کردم... 

بو برده ام که درختانت را به دار آویخته اند...آخر دیشب صدای ناله زنجره ها تا صبح به گوشم نیاویخت ...

... 

کبوترها...

قبلترها قمری ها و کفترای پاپری و دم چتری قفسی، با درد بی کسی،با همان آب و دونه پوسیده دل خوش بودن... 

فکر می کردن که دنیا همین یه وجب قفسه و همین یه مشت ارزن و آب لجن...صاحبشون که یه روز در میون پرشون می داد تو آبی آسمون،ذوق می کردن و تا می تونستن نفس می کشیدن...باز فکر می کردن اون یه تیکه ابری که تو آسمونه تختخواب آرامش همه دنیاست و هر کی پر می کشه تو آسمون می ره روی اون تیکه ابر می شینه... 

وقتی صاحبشون که یه روز سرد زمستونی از پشت بوم افتاد و مُرد...بی کستر شدن...حالا دیگه کسی نبود جمشون کنه و پرشون بده...همون یه ذره آب و دون لجنی هم که می خوردن قطع شده بود. 

پاپریها برای پیدا کردن آب و دونه، زدن به دل شهر سیاه و دود آلود...یه کم ازون تکه ابر اونورتر...دونه کم بود و به سختی پیدا می شد... 

یه روز از راه دور ،پاپری سفید با بال خونین از راه رسید...انگاری اشتباهی برای دونه های تازه تر و آب تمیزتر که حقش بود به لونه کلاغ زده بود... 

حالا دیگه هر روز صبح یه دسته کلاغ به آشیونه کفترا حمله می کردن...حالا دیگه هر روز یکی از دم چتریها و پاپریهای سیاه و سفید و خاکستری کم می شد... 

حالا همه شون تو وحشت و گرسنگی به انتظار روزهای بدتر و حمله ها و کلاغهای بیشتردست و پا می زنن..

این روزا هر روز صبح کفترا برای دعا به درگاه خدا با خون وضو می سازند... 

این روزا...

این لحظه ها... 

                                                  

حال من...

 انگار به یک باره مشت می شوم...  

در گنبد زردش گریستم... به حال تمام سوختگان این نسل ... به حال خونهایی که من خواب بودم و ریخت... به یاد گلوهایی که من ندیدم و سرخ شد..

یک صدا ریه هایم را در تنه سبز می شویم و ا... اکبر می گویم...  

می دانم ...این روزها حال من و تو خوب نیست...می خوانم... 

           

خون...

بوی خون می آید...خون تازه و دلمه شده...لبهای تشنه در جستجوی قطره ای باران می میرند... و آخرین بارقه های خورشید در شب بی مهتاب طوفانی ریز ریز می شود...

من می خوابم... به امید آنکه این روزها کابوسی بیش نبوده باشد...می خوابم تا خواب ببینم سبز بودن را... در خواب هم خون گریه می کنم... 

چون خواب چکاوک می بینم...خواب چکاوکی شکسته بال که با سنگ به رگبارش بسته اند...می خوابم... 

فقط خواب خوب است....

جای یک ابر...

این روزها  به دور از هیاهوی سفیدگرا ها و سبزنشین ها ، در کوچه باغ خاطره  پرسه می زنم...

سخت می نویسم دیگر...انگار نوشتن من هم داغ شده است و زیر سایه زمان ذوب می شود...

دستهایم مرطوب و زبانم  گس می شود... چرخ می خورم ...چرخ... آن پایین عده ای خود را گم کرده اند و دهانهایشان در  غریو های بی مایه تکه تکه می شود...

نمی دانم چه خواهد شد؟رنگ آبی می زنم بر بالاپوش سبکم... که نشانگر هیچ  است و هیچ کس مرا به خاطر رنگم  ریشخند نخواهد کرد...

گوشه ای از آسمان ابری ست و آن بالاتر جای یک ابر خالی ست... من از آسمان کم شده ام.. 

.

۱ سالگی...

امروز وبلاگ من 1 ساله می شه.نمی دونم کی به این موضوع پی بردم اما نوشتن توی اینجا هم آرومم می کنه و هم مغزم رو باز نگه می داره.تو این وبلاگ  با خیلی ها  آشنا شدم و با اینکه دنیای مجازی بود ، حس کردم به تک تکشون چقدر نزدیکم و کلی دوستای خوب مجازی پیدا کردم.

اولین خواننده های این وبلاگ  دوست عزیزم  روزهای من بود. همیشه نظر می زاره این هوااااااااا! بعدیها یکیش شاذه قصه گو بود و ماتیلدا که مالک آسمونه! فک کنم پرنیان و رونالی(مامانی) وپیرهن پری (که هر 4 ماه یه بار وبلاگشو می ترکونه و از صحنه بلاگ اسکای محو می شه)همزمان با من شورو به وبلاگ نویسی کردن.سحر بانو هم که زودی عروس شد و رف خونه بخت.دُرُس یادم نمی آد اما فک کنم یه خواننده آقای اعصاب زن داشتم که عمرن الان اینجا لینکشو بزارم!!!! این آقا خیلی خودشو عقل کل فرض می کرد...بگذریم...

آقای تهرانی با همسایه هاو خاطرات سرد و گرمشون همیشه نقدم می کردن و بیشتر بهم انگیزه نوشتن دادن.شیده عزیز بی وبلاگی که همیشه منو می فهمه.آخ آخ یادم رف اون بالا بگمش(الانه فُشم می ده!).ایدی خانوم با اون نظرات فیلسوفانه ش که وقتی می خونمشون حس می کنم چقد یه نفر می تونه به حسای من نزدیک باشه و درکشون کنه. فقط می تونم در استواری و استقامت یه نفرو مثال بزنم که اونم بلوطه. نازلی عزیزم هم که تو داستانک نویسی حرف نداره..

چی بگم ازین آقای سوسپانسیبل با این پستای آب دار و طنزشون که تا 2 روز به پست میزرا طاهرخان بوکوفسکی  می خندیدم.خیلی وقتا مث پروانه به پروانه وار سر زدم اما مث اینکه تازگیا از نوشتن دس کشیده.کارمند خانوم و آقای اینموریسک هم 2 هفته یه بار..؟؟ دُرُس گفتم ؟شایدم سالی یه بار آپ می کنن. و آدم دق مرگ می شه  و هردفه می ره وبلاگشون خاموش برمی گرده.اواسط وبلاگنویسی به یه وبلاگ غمگین برخورد کردم  به نام گفتی دوستت دارم... نوشته هاشو خیلی دوس دارم و همیشه می خونمش و امیدوارم دیگه هیچ وقت غم رو به دلش راه نده.بعدش دوست دیگرم به نام چالش وارد عرصه وبلاگ نویسی شد و با اینکه اوایل با شور و شوق می نوش اما الان فک کنم یه کم  بی حوصله شده.عمولی خان عزیز که با افاضات و فرموده هاشون کلی اینجانب رو مستفیض می کنن بد! دزیره عزیز که یه مدتیه کامنتدونیو بسته و به نظرم کار خوبی کرده چون افراد فضول و بدخواه دورو برش زیاد بودن...این من آزادم جان هم که سالی به ۱۲ ماه به من سر می زنه، قلم شیوایی داره و دوس دارم نوشته هاشو.

بی تعارف نوع نوشتن خیلیها رو مث مسیح(برهنه در باد)که کیفور کرد منو با اون ۳ گانه ای که نوشت ،آقای دیزگاه(که با پست عنکبوت پیر منو گریوندند) تیتا(مثل آب برای شکلات)(که متاسفانه وبلاگش رو حذف کرد)،دلتنگیها، نیمی از صورتم را ببوس،  بن بست، آلاچیق سپید مهربون، یک وجب تنهایی سیمای عزیز، راهب تبتی و سنجاقک ، 

وقتی چشمانت را می بندی نگاهم تنها می ماند (لیلا)، نوشته های آقای روشن و به خصوص تک بیتیهای سالهای صبوری ستایش می کنم.

سال نوشت:نمی دونم این وبلاگ خواننده های سایلنت هم داره یانه. اما اگه کسانی هستن که دوست(و نه دشمن) سایلنت منن ، با افتخار می گم قدمشون روی چشمم و نگاه همه شونو برای اینکه گاه و بیگاه خط خطیهای منو می خونن ، دوس دارم و به قلبم می سپرم...و امیدوارم با وجود عزیزانم این آسمون همیشه رنگین باقی بمونه!

با اجازه به وبلاگ همگی لینک دادم... 

اینم دس پخت خودم به مناسبت ۱ سالگی:

شاید...

سرم بر سینه ات... ناخودآگاه می هراسم از صدای تپش قلب.. 

می دانستی که من جرات ایستادن ندارم هرگز...؟

خود تابستان...

ایستاده ای... رو به فرداترین نقطه خاک... 

می شوید صبح، چشم پر خواب تو را...من آرمیده بر گودترین گوشه عمر...  

زنجره شوید تن خود را در بال ابر سیاه ...پنجره می پاشد عطر نفسش را به خنکای دیوار اتاق...  

میخندی خود به خود از پس پیچک خاطره ها..  

خیز برمی داری که کوتاه کنی فاصله را... 

نمی دانی که تو خواهی و نخواهی می بری تا اوج ،تن حوصله را... 

شاید این بار عینک بزنی وسعت خمیازه کوچه را...

حال دانی...که من گرم تنم؟ دانی که من عشق دورها را آبستنم؟ 

نه! ندانی که من داغ است تنم... به من دست نزن... که من خود تابستان است تنم...

 

روز من بازگرد...

من روزی را خواهم که به سایه ام نزدیکترین بودم...  

این روزها از صدای سایه باران هم می ترسم...

قهر...

   

                می دانی که قهرت رویای نیمه شبهای بهاری را به ابتذال می کشاند؟ 

قهر که می کنی موسیقی قلب تنها می مانند و برگهای دستانم در انتظار آغوشت ،نروییده ،می خشکند... 

می دانی اگر نگاه غریبه شود،من تا به آخر نیستم؟می دانی که کفشهای انتظار چقدر تنگ است؟تاول زده است پاهایم در حضور شبهای صبوری...  

پژواک قهر تو خاموشیدن آفتاب است و انجماد ستاره های بی نشان... 

من قهر نمی خواهم.. من گل واژه آشتی چشمان همیشه پررنگ و سیاهت را می طلبم... 

ترکهای سقف را می شمارم تا وصلیدن تو... دیوار اتاقم از یاد تصویرهای پررنگ تو خسته است...

من تا به کی باید بند بند انگشتانم را تا 27 بشمارم و دوباره برگردم تا شب؟  

خیس- نوشتم را نمی بینی؟من امشب خیس نخواندم که پیاله محبت خالی ست..نه!  

خواستم بدانی که:

 

من بی نفس ،نفس کشیدن، هرگز نخواهم ...  

 

                                             

 

   

مگر؟؟

مگر پاره تن را هم می فروشند که تو اینگونه وجود خود را حراج می کنی؟ 

آمدم...

آمدم ،نبودی.... یک بغل زنبق سرخ بی مشام آورده بودم برایت... کوبیدم درب را با مشت،نگشودی ... آخر تو، تا به آخر خوابیده ای... 

مرا دیدی؟با تن پوش شبم؟با کفشهای چهار فصل گلی که نفسهایش وهم سرد آن روز را می شکافت؟ پاره های داوودی له می شد...  

دیدمت...

پنبه ای چپانده شده میان شیارهای دندانهای عاریه ای... کاسه ای آب گل سرخ روی پوست خنک باد.. و بعد طعم گس زبان تلخ مزه من...

آنسوتر مرثیه می خواندند... تو را می خواندند...و من تار بودم .. تار...

 گریستم ، ندیدی... شتافتم،نخواندی... ماندم،نخواستی... 

 پشت به تن سرد خاک ساییدی... دست تکان دادی و از گور سپید پوش گفتی: 

دیدار به قیامت... 

اما من، قیامت ندانم که چیست!

غریق...

آب می گذرد از فرق سرم... 

 فرو می روم کم کم... 

قطره های شور سُرند روی گیسوانم و بازیگوش در بینی ام می نشینند... 

آن بالا آبی ست... آبی تر از هُرم نفسهای گرم تو، پیش از شیرجه در رود... دندانهایم سمفونی می زنند و بعد یخ نزده روی هم می غلتند... 

پرنده ای معصوم روی پوست سرم سوار و وزنش چون کوهی مرا به وجود ناموجودی هُل می دهد...  

همه چیز آویخته است...ریه ها غوطه ور در ظهر آفتابی رود ... دستم چنگ می شود... خدا صدایم می کند...  

و بعد حُباب است و حُباب...   

...

چند  درخت آنطرفتر،من آنجا به تخته سنگی گیر کرده ام و شنهای ظریف و ترسو از صورتم می گریزند... تو  خیمه زده ای بر من، دمروُ... ناله می کنی... من..؟ انگار سالهااست که خندیده ام... بُلند بُلند...  

تراوشات فرار

بالا می پرم تا مو به خورشید بسایم. 

عاشقانه های من روی تن عور کاغذ رنگی، طلایی می شود. 

باز من خواب دیده ام.خواب آفتابک را. و باز کابوس شبهای بلند آذر رهایم نمی کند. 

خورشید را برای ستاره ها بهانه می کنم و آنها یک دل سیر به قصه ام می خندند: 

تو که همه شب دید ه ای ، چه صحبت از خورشید و آفتابگردان می کنی. 

دلم باز شده  و طره های نور از آن بیرون می ریزد. سعی می کنم گذر سایه های بی شکل را نگاه نکنم. سعی می کنم نشمرم که تا زمستان آن سال چند برف راه است. 

...

بی ربط شده ام، می دانم! 

                                  

بیا...

بیا بازم بریم زیر چنارای پُر برف قدم بزنیم... 

بیا بازم چترامونو زیر بارون ببندیم و توی هوای سرد بستنی بخوریم... 

بیا بریم پارک ج... روی تایر ماشینت بشینیم و لیز بخوریم از رو تپه گوله شیم و بریم تو یخای شب یلدا... 

بیا بریم تو اون کافی شاپ دنج که سرکوچه اسمشو نیار بود و با هم یه فنجون کاپوچینوی داغ لب دوز بخوریم... 

می آیی دوباره زیر گوشم بگی که برق دستبندت تو چشات چه قشنگه... 

بیا دوباره دستامو بگیر تا گرم شه و بعد بریم آسانسور سواری... 

می آی دوباره یواشکی مث اون پیچکه تو خونه همسایه سرک بکشیم و یه دل سیر به اوون توله گربه حنایی سر هره دیوار که لیز می خوره و می افته تو کوچه بخندیم؟ 

می آیی دوباره بریم جاده چالوس و کباب دُرُس کنیم و گوشات بوی کباب بگیره؟   

می آیی دوباره با هم رقص ۲ نفره تمرین کنیم و به ریش سالسا بخندیم؟  

من خنده مخملیتو تو قلبم قاب می کنم... تو همین قاب عکس...

بیا ای یار من... ای یار .... بیا!                                       

خط کشی...

آن شب کوله بارم را از پشت کوههای سفید پر برف جمع کردم. همیان من از توت فرنگیهای زمستانی خالی بود و شالم با باد سرسره بازی می کرد.

...

به خیابان که زدم ،خط کشی عابر پیاده انگار دهن کجی می کرد. و مسافران بی خیال خواب آلود گریه ذهنم را نمی شنیدند. 

گوشهای من از هیاهوی سایه های سیاه خالی شده بود.

چیزی از گلو بالا آمد و در چشم خانه ام نشست.پیشانی ام ترک خورد. دستانم بر دور پلاستیک کوله بار کاغذی چنگ شد.اشک تن شبانه آسفالت را شکافت.

آن شب من راه را گم کردم. 

به خانه ام نرسیدم... داستان من شد قصه همان بچه کلاغی که یک روز از آشیانه پر  

 کشید و ...

هزاران

دوستانی که به رنگ آبند و از جنس  حیات.

افق می گشایند در برابر چشمت،

بی ریا و یکدست .

جلوتر که می روی انگار دانه های دلشان را می بینی و ترانه پرواز را می شنوی.

از میان دو انگشتت ، واحه سبزی پیداست.

واحه سبز هزاردستان!

"شاید یک رویا باشد"

ساعت دو بعدازظهر رو نشون میداد.دلش غنج میزد: از زیر تور سفید صورت  امید رو دید زد!

-          وکیلم؟؟

-           بعله!

وسط جمعیت اتاق  عقد یکی صدا زد: عروس دیوونه س! امید تو هم دیوونه ای که داری می گیریش!

دخترک چشماشو باز کرد؛ سقف سفید بود، سفید سفید.

دو تا پرستار داشتن دست و پاهاشو به تخت میبستن و باهم حرف می زدن:

-  طفلکی! هیچ کس نمی آد دیدنش!

- هیچ کسو نداره! پسره ولش کرده و رفته.

- پدرو مادرش چی ؟

- یتیمه! الان  پنج ساله که آوردنش "روزبه".هر روز ساعت دو بعدازظهر میزنه به سرش.

                                                                         پایان                     

                                                                       28/10/87 

پی نوشت: این داستانک جز 10 نوشته اول  جشنواره داستانک نویسی هزار دستان  شد.

گره...

 

 

پی نوشت: من و تو به هم پیوسته ایم..... تا همیشه ام بمان

یادم آید...

من از راه پله ها  پرواز کردم                        سر درد و دلم را باز کردم

دو زانو من پایین جستم                              چشم از ترس مرگ ، سفت بستم

چنان افتادم من با کف دست                       که دنیا شد ستاره ، من شدم مست

خونی آمد و درد پیچید به پشتم                   حواسم رفت و مچاله شد مشتم

درین حین خاطرات خفته ، خاموش            چنین کردند قلبم ، یک باره مدهوش

به یادم آمد  روز تابستانی                          نگاهی دزدکی ، عشقی نهانی

لرزشهای دست و پیچش مو                       هراسان در پی زنگش به هر سو

اشکهای  بی بهانه و لوس  هر روز             آههای بی نشان  روح و جان سوز

آشتی و کافی شاپهای تاریک                      وصال یار بود انگاری  نزدیک :

چه زیبا گشته ای ! نازت بنازم                     که من خوش الحانترین مرد نیازم

چه خوش بود و شکر، آن روزگاران              طعمی دیگر داشت ،آن عطر بارن

آسمان آبیتر و آبیتر بود                                معشوق من  بر همه سر بود

گرم روری دل تنگم بگیرد                              باز هم از پله  پروازم بگیرد

جاده...

جاده انگار زیر چرخهای زبر زمان کشیده می شود.

من اما  درسایه تو و بر شانه ات آرمیده ام.

جاده تا انتها  در ورای زندگی ابرها ، در بستری از آسفالت سیاه پر سنگیریزه ،خفته است.

مقصد گاهی مه آلود و گاهی خورشیدوار می شود.

راه به آسمان می رسد و کناره ها لبریز خاک شور و تپه های بی فکرند. 

تر شدن پی در پی را می شناسم.

می دانم که در خلال این روزهای جاده ای ، چقدر مشعوفم! و از حیرت قلبم در میان بحبوحه احساس ، سیر می خندم!

می دانم که انتها خط خطی ست ومن  به شوق آغاز دل بسته ام!

شوقی کودکانه  مخلوطی از حس بادبادکی  در شبهای بلند مرداد.