آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

چشمهایش

وقتی برای اولین بار دیدمش،چشمانش آنقدر به دلم نشست که آرزو کردم : ای کاش چشمانی به رنگ او داشتم...چشمانی گس به رنگ زندگی...

چشمانی خاکستری و سبز و آسمانی در هاله ای از اشک و خون و غبار.چشمانی پاک که آرامش از آن سرریز بود و گنجشکها برای پرواز در آن خیره می شدند.

آن روزها نمی دانستم که صاحب این چشمها دخترکی شهرستانی ست که با هزاران امید و آرزو پا به خاک این شهر دود آلود گذارده است و یکه و تنها با دستانی سبز می خواهد آشیانه اش را روی برگهای چنار و افرا بنا کند.با خودم فکر می کردم چقدر آزاد است که شاغل نیست و روزها برای خودش در خانه می چرخد و بعدازظهرها با شوهرش در شهر گشت می زنند و خوش می گذرانند.

اما...

آن روزها هر که را می دیدم از او تعریف می کردم و می گفتم کسی را دیده ام که تکه ای از آسمان را در صورت دارد و وجودش فرشته گون و آزاد است.

چه خوش خیال بودم من که نمی دانستم خواب آلودگی آغاز افسردگی آن چشمهاست و غم است که از آن سرریز می شود نه آرامش!

نمی دانستم که رنج می کشد وقتی شوهرش شبها  از کار که به خانه می آید به جای نوازشش،به کامپیوتر می چسبد و با این و آن چت می کند.نمی دانستم وقتی شوهر ریش می گذارد اندازه دم اسب و ادای روشنفکری اش آسمان را پاره می کند،قلب او چه بی تاب در هم می پیچد.شاید نمی دانستم که دود سیگار برگ درشت در میان دو انگشت سبابه و اشاره آن مرد چگونه خانمانی را بر باد خواهد داد.

آخر خیلی پیشتر از اینها مرد قسم خورده بود که هر از چند گاهی فقط نقبی به گذشته ها می زند و می خواهد که با خودش خلوت کند و دخترک  نمی دانست که این خلوت چه فتنه ها که بر نمی انگیزد.اما لباسهای تکراری و ارزان قیمت زن،و مانتویی که برتنش زار می زد،همه و همه غم بی کسی و بی توجهی را فریاد می کردند.

امروز باهمند اما تو انگار کن که به اندازه اقیانوسهای روی زمین دورند از هم.چرا؟چون دخترک در شان مرد نیست!چون حالا که مرد برای خودش مردی شده،روزهای بارانی و عاشقی گذشته را فراموش کرده است...

در میهمانیها خوش است و چون شیری که شکمش سیر شده و دیگر گوشتی بر تن طعمه اش باقی نگذارده ،بر سر مردار طعمه لحظه ای می چرخد و بعد در میان انبوه کفتارها و کرکسها رهایش می کند و به عیش خود مشغول می شود.

و من این روزها خوب می دانم که دخترک قصه من نه پای رفتن دارد و نه دل ماندن و ساختن.مانند حبابی سبک و رنگین در هوایی مسموم معلق است و هر لحظه ممکن است با تلنگری از هم فروبپاشد...

سردی چشمهایش از آرامش نیست!می دانم!او با چشمانی باز به خواب فرو رفته و هر آنچه را که می بیند انکار می کند...تو گویی همیشه خواب است وهرگز بیدار نبوده است...