مرداد که می آید٬شیشه ها هم داغ می شوند...
بارانی نیست...و من رو به کوهی دوست داشتنی در شمالی ترین و دنج ترین نقطه این شهر شلوغ٬در غروب آفتاب سرخ غرق می شوم و به شرشر شیر آب گوش می سپارم...قطرات آب میان انگشتانم سر می خورند...
آماده ام با لباسی به رنگ اتاق خواب و با موهایی لول خورده و افشان...
میز را هم چیده ام...به رنگ پرتقال...
صدای پایش را می شناسم...
نزدیک که می شود،غافلگیرانه درب را می گشایم و بعد لبخند است که من و او را در بر می گیرد...
خاطره انگیزترین روزها در مرداد رقم خورد و در مهرماه به دفترچه خاطرات پیوست و در ذهن خیلیها جاودانه شد...
17 مرداد چندمین سالگرد بودن و یکی شدنمان بود و من چه خوب در مقابل همان درب ورودی غافلگیرش کردم!