آه ای قمری جان...
بخوان...
بخوان که صدای تو صدای سادگی ست...
که صدای تو صدای روزهای دورافتاده کودکی ست...
صدایت حیاط خلوتی ست که نفسهای صبح،آن را عطرآگین می کرد و من کودکانه میوه سپیده دم تابستانی عمیق را از سر شاخه های رخوت و سادگی می چیدم و خمیازه کشان به استقبال رنگ آفتاب می رفتم.
بخوان که دلم این روزها بدجوری هوای بوی کاشیهای خانه مادربزرگ را کرده...
بخوان که درخت خرما می خواهد این دلم...نخلی که روزی با دستهای پدربزرگ در باغچه بعدازظهر خرداد ماه نشانده شد و حال دیگر نیست!
بخوان که دلم هندوانه یخ می خواهد!از همان هندوانه ای که همدم عطش روزهای داغ مرداد ماه بود و وقتی می خندید،سرخیش چشمانم را پر می کرد...
برایم بخوان که این دل ،بی تاب دستهای مهربان پدربزرگ است و دل تنگ صدای تو...
بخوان!زودتر بخوان...
آخی چه نازه ... آدم دلش میخواد بوسش کنه
ممنون عزیزم شرمنده ام کردی ممنون که بهم سرزدی آره برای خودم مینویسم چون خودم برای خودم مهمم عزیزمممممممممممممممممم خوبی ؟ مممنون واقعا ممنون دوست خوبممممم
واقعا زیبا بود مثل همیشه
دوست عزیز
به ما هم سر بزنید
سلام
بیا ییشم
زیر آفتاب داغ و کنار زه زه و لالا و..........
تو عزیزمی....