خانه من جایی ست که دست می رسد به کوه...
به ابر...
به مه شبهای بلند پاییز...
خانه ام در جایی ست که بامداد صبح به آن آویخته است...
صبحها که چشم می گشایی ،یک نفر گنجشک تپل روی شانه ات می شیند...
آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت...
خانه من،دریچه اش رو به تجلی باز است...
پنجره هایش همه لغزنده در صبح بلورین پاییز و بهار...
قطره قطره شبنم می بارد بر سازت...
انگشتهایت را می توانی بکشی بر صورت شبهای سیاه...
ستاره هایت همه در مشت و ماه آوازه خوان می رقصد در آن بالا...
چه دل انگیز است،گر در آغوش جانان نشینی و قهوه ای تلخ چاشنی نگاه مستت باشد...
خانه ام در جایی ست که آن گوشه نارنجی پر از مه شده بود،امرزو صبح و
...ابرها چه نزدیک بودند...
چقدر قشنگ
آدم با خوندش فکر میکنه واقعا همچین جاییه
خوب هست دیگه!منتهی یه کمی کمتر...
چقدر قشنگ بود این پستت دوست جون
چه خونه ی خوبی:)
سلام مشی خانوم.متن زیبایی نوشتی.من را که فراموش نکردی؟
نه ! هرگز...شما هم می نویسید؟؟
زیبا بود جایی که با نوشتت نقاشیش کرده بود. ممنون
سلاممممممممممممممممممممم دیگه به ما سر نمی زنییییییییییییییی
سلام عزیز دلم
کاملا حسش کردم . یه روز که مه شده بود نوشتی درسته به علت همسایه بودن کاملا حسش کردم . انگاری از خونه خودمون بود.
عالی مینویسی دوستم .
قربونت برم من....خیلی خانومی دوستم!
سلام
حالتون خوبه مشی خانووم عجب خونه ای ساختین واقعا لذت بردم ... آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت.
خیلی دلم واسه وبلاگ نویسی و دوستای وبلاگ نویس تنگ شده کاشکی دوباره مثل قدیم میشد به هر حال بازم خوشحالم که حداقل شما گه گاهی می نویسید
عشق را به خاطر بسپار باقی فسانه است
موفق باشید
سلام.با شعری تازه از خودم به روزم و منتظر نقد و نظر شما
با احترام.