انگار به یک باره مشت می شوم...
در گنبد زردش گریستم... به حال تمام سوختگان این نسل ... به حال خونهایی که من خواب بودم و ریخت... به یاد گلوهایی که من ندیدم و سرخ شد..
یک صدا ریه هایم را در تنه سبز می شویم و ا... اکبر می گویم...
می دانم ...این روزها حال من و تو خوب نیست...می خوانم...