ای مهربان شده سرنوشت من
کاش همیشه باشی بهشت من
هماره بوده ام دوان از پس تو
پنداشتند مرا چون خس تو
همیشه بوده ام بندهء تو
چون کودک ، سرگردان بازیچهء تو
به یاد آرم روزی که تو و من
بودیم هرآیینه ، هر دم دشمن
نمیرسید آنگه صدای دوست به گوش
من و غم بودیم اندیشناک و خموش
غم زیباترین لحظه هایم آراست
خداوندم گفت:کین تو را سزاست
چموش و خروشان بودی سرنوشت من
تا به امروز نبدی چون بهشت من
روزهای برفی عمر بیست
می کشاندند همه هستیم به نیست
تو را که می گرداند ای سرنوشت؟
که می سرائی روزی یک سرشت
شبی به خواب دیدم تو را
سرخوش و مست و ترانه سرا
من می گریستم آن شب به خون
شدم عاصی تا سرحد جنون
به صدا آمدی :مباش غمین ، ای بندهءمن
ای فرشته، ای پناهنده ء من
زندگی چنین است که تو کین
هرگز نتوانی فلک کنی مهرین
دوشیزه وار باش و چنان
تا شود خواب ، آواز خزان
گفتمت : چنین باری گران است، گران
گفتمی با مهر: عشق را هرگز مران
گفتمت:عشق پوچی ست ، هرگز!
گفتمی: نگه دار آنچه تورا آورد به عز
گفتمت:چون نیستم درین دنیای زار
گفتمی:باد را نیست ز رخ برگ فرار
گفتمت:روم ز سیهدلان به خاک
گفتمی: آنان شوند روزی اندوهناک
بود هر دم طولانی و سخت آن خواب
کابوسی هولناک بسان یک سراب
خاستم از خود و ویران و ویرانتر شدم
چون درختی سبز پوش در باغ خزان پرپر شدم
نویدی از آسمان آمد به گوش
که ای بنده هماره باش به هوش
من همه کردم نعمت بر تو تمام
سرنوشت تورا هست همواره زمام
صبر پیشه کن ای بنده صبور
صبر آورد به زیستن همه سور
اشک فشاندم از دیدگانم ، آه
اشکهایی که می کرد لبریز عمق چاه
گذشت از آن خواب و دگر
ندیدم کابوس ، نشد دیده تر
سپیده زده است ،بامدادی دگر است
عشق هر روز زیباتر و زیباتر است
حال آزادم، آزاد و سرمست
می توانم روح را از جسم گسست
ای کابوس ، ای سرنوشت
کاش می شد تورا از سرنوشت.
25/2/87
Once upon a time, there was a king who lived a life of wealth & governed Balk country with beautiful green lands. He owned a daughter who was so beautiful & attractive. She could play all musical instruments in the way that everyone in the country could hear her flowerlike tune. Soon, she married a handsome, wealthy prince from another country. Of course, this is not the end of the tale! After one year the princess' husband got tired of her & fell in love with a Turk princess. The other year he fell in love with an Arab girl. .The happy beautiful princess became ruined & depressed. She wept all mornings & nights. The Castle's maids offered her a golden tear-stick in which she collected her tears. One day, when she was bathing in her golden bath, 4 Elves & Fairies appeared to her & said;" The more you cried, the more we felt pity for you. We'll make you more beautiful everyday& day to trap your husband & ward off other calamities. Break the tear-stick & listen to us! Every day, you'll be prettier than the previous day." The princess got so pleased & listened to fairies words carefully. The next day, she sent a message to her rutty husband;" I 'm an Indian princess, I'm wearing a red silk dress, I'll be waiting for you in the Roses garden today afternoon." Slavering, the swinger husband rode to the Roses garden to meet the beautiful Indian princess. Everyday, she wore a new colorful dress & waited for her husband in a new colorful flower garden. Once with a purple silk dress in Lily's garden & one day in Sun flowers garden with a golden silk dress. But once, when she was hobble bubbling in the castle with her husband, the burning coal burnt her hand, but the cruel husband didn't pay any attention to the matter. In the afternoon, she met her husband in Dandelion garden with a white silk dress. Due to her beauty; the prince was so astonished & enchanted that he bent over to kiss her soft hand. Within 2 minutes, the secret of such flourishing beauty was revealed! He yielded;" What a beautiful Pearl I've had near my eyes, but I was blind!" They lived happily ever after, but in young princess's heart something was frozen forever & that was "Love".
همیشه وقتی از همه چی خسته می شم و رخوت و سستی سراغم می یان یه کار جدید می کنم تا حالم جا بیاد!آخه بعضی وقتا آدم از زندگی کردن و نفس کشیدن هم خسته می شه!
این جور موقعها آدم نباید بشینه و هی انتظار بکشه تا یه اتفاق تازه روزمریگی هاشو دگرگون کنه! هر روز سر کار رفتن و برگشتن توی این فصل آهن و دود ، یه عالمه خستگی تو جون آدم می ریزه! آدم باید خودش دست به کار بشه و یه فصل نو تو زندگیش ایجاد کنه!
خلاصه اینکه..... اصلا بگذریم!
داشتم می گفتم که: باید یه کار جدید کرد تا روحیه آدم سرحال بیاد. یه کار جدید مث بردن ۲ تا نی نی تپل و شیطون به کافی شاپ.یه کوپ شکلاتی حسابی بهشون بده تا کیف کنن!به جای اینکه آدم با دوستاش بره به کافی شاپ ۲ تا دختر و پسر ۵ ساله و ۲ ساله ء تپل و شیطون رو برداره و ببره تو یه کافی شاپی تنگ و تاریک که از دود سیگار پر شده!( راستی چرا بعضی از کافی شاپا عین دنس کلاپهای خارج، ترسناک و دود آلوده؟ چرا همه عجیب و غریب لباس می پوشن؟ ابروهای تراشیده شده ای با ابروهای مجازی نقاشی شده جایگزین شده! صورتایی که با روغن واکس سیاه شده! دماغای چسب زده شده و مانتوهای ۲ سایز کوچیکتر! چه می دونم شاید این هم نوعی از جوونی کردن امروزی باشه! خلاصه این جور کافی شاپا مث یه بالماسکه غریب می مونه که همه ماسک و صورتک به چهره دارن و معلوم نیست از اول چه شکلی بودن؟)... اصلا ولش کن!
حالا خیلی جالب می شه که آدم دست ۲ تا بره ء کوچیک رو بگیره و بره تو همچین جایی! خیلی باحال می شه! ۲ تا نی نی شیطون با جست و خیز به اطرافشون نگاه می کنن و از تعجب دهنشون باز می مونه! شاید تو این دوده خفه سیگار کمی هم سرفه کنن! همه نگاهها به طرفشون برمی گرده و بعد به تمسخر تبدیل می شه! یکی می گه: یارو مخش خله ورداشته این بچه مچه ها رو آورده تو چه جایی! اون یکی می گه: آخی ! نازی! چقدر کوچکولوئن! یه پسر سیاه پوش که موهاش رو سرش مث میخ سیخ سیخ شده میگه: مردم پاک قاطی کردن! بعضی ها م که اینقدر غرق صحبت و هر و کر هستند که اصلا توجهی به این ۲ تا موجود کوچیک نمی کنن! از اینکه یه کاری کردی که اون آدما یه کم از لاک و پیله سیاهی که برای خودشون تنیدن بیرون بیان و یه کم فکر کنن که چه انگیزه ای پشت آوردن این ۲ تا طفلی به یه کافی شاپه اونجوری، حال می کنی !
راستی مگه این آدمای گم شده پشت دود و صورتکهای سیاه و سفید خودشون یه روزی بچه نبودن که حالا با اومدن ۲ تا موجود که آیینه دیروزشونه اینقدر تعجب می کنن؟
مگه اصل همه مون همون کودکی کهنه و غبار گرفته نیست؟ همون پاکی لحظه های گذشته نیست؟ شاید با انجام یه کار جدید بتونی خیلیا رو به فکر بندازی! حتی به فکر وا داشتن آدما هم خودش کلی هنره به خدا!
فقط یادمون باشه کودکیمونو زیر نقابهای ترسناک دود آلود و آهنی پنهون نکنیم! ..... همین!
روزی بود و روزگاری بود.در یه آبادی دور دست و سرسبز دختری زندگی میکرد به اسم رعنا. رعنا دختری بود ریزاندام. موهاش به رنگ آتیش سرخ بود و دو تا چشم درشت و سیاه داشت مث ستاره.پای کوه یعنی چند فرسخ اونطرفتر آبادی سرازیر از تپه ها یه نهر بود که آبش زلال بود مث اشک چشم. مردای آبادی چند روز یکبار برای پر کردن کوزه هاشون پای کوه می رفتند. رعنا هیچ کس رو نداشت که براش از از نهر آب بیاره .یه پدر پیر و از کار افتاده داشت که هر روز کنار دیوارای کاهگلی آبادی با اهالی چپق می کشید و ازبدی روزگار می نالید.رعنا هفته ای یک بار از نهر آب می کشید تا به خونه ببره.اون سال زمستون سختی بود.برف سنگینی اومده بود و همه جا یخ بسته بود.پدر رعنا مریض بود. طبیب درمونگاه ده بالا به رعنا گفته بود: پدرت از آب بد مریض شده.باید با آّب زلال چشمه یه معجون درست کنی و بهش بدی تا بخوره و نمیره.اون روز صبح زود رعنا کوزه رو رو سرش گذاشت و تو برف به طرف نهرپای کوه راه افتاد.همش تو دلش خدا خدا می کرد که آب نهر یخ نبسته باشه.اما... .آب نهربه عمق یک انگشت یخ بسته بود.رعنا با اشک روی برفها نشست . داشت به پدرش فکر می کرد که بدون این آب می میره اما یه دفه سایه ای رو پشت سر خودش احساس کرد.رو برگردوند و چوپون قد بلند ده رو دید.چوپون با سنگ یخ رو شکست ،کوزه رو از دست رعنا گرفت واز آب پرش کرد. رعنا میون اشک خندید و مثل قرقی کوزه رو قاپید و به طرف آبادی دوید.
بهار اومد و همه جا سبزشد.حال پدر پیر رعنا نرم نرمک رو به بهبودی می رفت.اما هیچ کس نمی دونست که چرا نوای نیلبک چوپون آبادی اینقده غم انگیز شده! آخه چوپونه هیچ کسو نداشت ، نه پدری نه مادری.فقط یه دل دیوونه داشت که لا به لای آواز دشت و بره ها گم شده بود.بهار هم تموم شد اما صدای نی چوپونه هی غمگینتر و آرومتر می شد.تابستون عروسی رعنا بود.دیگه موقعیت بهتر از این نمی شد! آخه خواهر زاده کدخدا خواستگارش شده بود.شب عروسی رعنا گرگ به گله زد.چند تا از گوسفندا دریده شدند و سگ گله خونین و مالین و زوزه کشون خودش رو به آبادی رسوند.اون شب همه فانوس به دست به دشت رفتن و گله رو جمع و جور کردن.اما هر چی گشتن چوپونه گله رو پیدا نکردن.
......چند هفته بعد، یه روز که رعنا رفته بود تا از نهر آب بیاره،از وحشت خشکش زد:یه جسد توی اب نهر بود که متلاشی شده بود.انگاری از بالای کوه افتاده بود پایین.چند قدم اونطرفتر بالاپوش چوپون ده افتاده بود رو زمین و پاره پاره شده بود.رعنا به دو رفت و اهالی رو صدا زد.مردا جسد چوپون رو جمع کردند و همون شب به خاک سپردنش.
آخرش هم هیچکس نفهمید که چرا نوای نیلبک چوپون هر روز غم انگیز ترشده بود . هیچ کس هم نفهمید چرا گرگ به گله زد و چوپون طفلکی اونطوری مرد؟.......
مادر جون من همیشه یه جورایی از سوار شدن تو ماشین می ترسید.
هر دفعه که سوار ماشین می شد محکم به دستگیره ای که بالای پنجره عقب بود می چسبید.
یه شب تو جاده پیش من عقب ماشین نشسته بود و با تعجب به ماشینایی که از کنارمون رد می شدن نگاه می کرد.از من پرسید
جاده مگه به طرف جلو نیست؟گفتم چرا مادر جون
گفت پس چرا این ماشینا همه عقبکی می رن زی؟
طفلکی نمی دونست که ماشینا عقبکی نمی رن بابام از اونا سبقت می گیره!