مقدمه : بعضی وقتا آدم حس می کنه چقدر تغییر کرده و بزرگ شده! دیگه بعضی تفریحها که یه روزی عاشقشون بود و با کتک ولشون می کرد حالا دیگه براش رنگی ندارن ! مثل دیشب که رفته بودیم پارک ارم و ... اوووووه پارک پر از بازیهای خطرناک و جور واجور بود! اما من دیگه جیگرشو نداشتم رنجر و چه می دونم ترن هوایی و از این جور وسایل خفن سوار شم! هی ... هی !! جوونی کجایی که یادت بخیر!
بگذریم ... حالا قسمت دوم داستان!
... پدر شبلی روز و شب به دنبال پسر بود و تمام مسیرها را هر روز با سپاهیان خود طی می کرد تا نشانی از فرزند گم شده بیابد . اما روزگار برای قصر نشینان بازی دیگری در آستین داشت:
سیروان داماد حاکم پس از ۲ سال و اندی زندگی با ماه لقا شبانه با ندیمه بچه سال همسرش از قصر دختر حاکم گریخت و به ترکها پناهنده شد و چند روزی اهالی آن دیار را به غم و اندوه فرو برد. زنها و دختر های بدبین و خزعول باف سرزمین می گفتند : حتما ماه لقا عیبی داشته است که سیروان او را در اوج عشق و وجاهت و سلامتی رها کرده است.
... از قضا روزی وزیر که به سبب دلتنگی برای پسر به سرسرای وی رفته بود و از دردمندی بسیار به دنبال نشانی از گریز پسر بود سطری از اشعار او را یافت:
عاشق شده ام می ترسم از این عشق
قاصر شده ام ترسم از این راه
آن را خواند و تحسین کرد و به سینه فشرد. پس از آن با حاکم که به واسطه غم دختر اندوهگین و خونین جگر بود به شور نشست . سپس حاکم دستور داد آن را بر سر در شهر روی تخته سنگی سرخ حک کنند تا همه بدانند روزی شمس پسر وزیر بیتی شعر سروده است. به محض پایان یافتن کندن آن بیت روی سنگ و قرار دادن آن بر سر در شهر آشپز وزیر با اشک و آه به پای او افتاد و ماجرای یافتن طومار غزلهای شبلی را در پستوی انبار برای وی تعریف کرد.
...ماه لقا افسرده و خاموش با ۲ چشم به خون نشسته روزها و شبها بر ایوان قصرش می ماند و این یک بیت را زیر لب زمزمه می کرد. طومار شبلی دست به دست گشت تا به دست حاکم رسید و وی از اینکه روزی چنین در و گوهر غزل سرایی را در قصر داشته و او را نادیده گرفته و دختر را به تاجری هوس باز و چرب زبان سپرده بر خود پیچید. او دستور داد تمام اشعار را روی پوست آهو بنویسند و بر دیوارهای قصر بیاویزند تا یاد شبلی همیشه و همه جا در اذهان پدر حاکم و مردم آن سر زمین باقی بماند.
عاشق شده ام ترسم از این عشق
قاصر شده ام ترسم از این راه
پایان
برگرفته از نوشته خودم.....
۳/۳/۸۷
این قسمتش چرا اینطوری تموم شد؟؟ یعنی شبلی پیداش نشد؟
خوب چه جوری باید تموم می شد؟ همین بود دیگه عزیزم!
سلام مشی جون خوبی؟
داستانتو ایشالا وقت کردم آفلاین میخونم:)
راستی من آی دی ام رو برات نوشتم...دیدی؟
من از مسنجر استفاده نمی کنم ولی توی یاهو 360 گاهی خیلی کم میرم.
خوب و خوش باشی عزیز
سلام بلوطم!
قربونت!
آره دیدم! الان تو ۳۶۰ م ! هر چی سرچت کردم پیدات نکردم که ادت کنم! باشه داستانو بخون!منتظر نظرت می مونم! الان می یام پیشت!
شاید اگه بی ادعا نبود به عشقش می رسید. نه؟
نمی دونم! فکر نمی کنم! بی ادعا ها همیشه بی ادعا می مونن! پروانه همیشه پروانه می مونه و مرغ سحر همیشه مرغ سحر!
این همه منتظر شدیم! آخرش هم به هم نرسیدن!
خوب چی کار کنم؟؟؟ همه داستانا و زندگیا که خوب نمی شن!
هر سر نوشتی یه جوره!
داستان جالبی بود! مثل اونایی که می گن ما هستیم ! ما هستیم ! اما در واقع نیستن! و اونایی که نیستن و در واقع هستن!
دقیقن پیام داستان همینه!! ممنونم!!! عالی بود! مرسی! راستی کاشکی وبتون رو می ذاشتین!
من وبلاگ ندارم! اما از خوندن داستانات لذت می برم!
ممنونم عزیزم! خوب یکی بساز!
قسمت اول بهتر از دومی بود!
شاید! مرسی که نظر دادین!
سلام. تغییر توی همه ادما هست. منم حس میکنم نسبت به گذشته خیلی تغییر کردم. تنها بازی کردن نیست. حتی علاقه ادم نسبت به رنگ ها و غذاها و اهنگها هم عوض میشه.
من خیلیا رو دیدم داستان بنویسن اما جدن ندیده بودم کسی بتونه به این سبک بنویسه.
الهی قربونت برم! مرسی از نظر و ایده ت ایده جون!
من و بهاره از کتاب خونای قهار و حرفه ایم! البته بهاره بیشتر از من کتاب داره!
آره راس می گی آدما اگه تغییر نکنن که مرداب می شن!
ولی من فک کنم تا هر وقت که باشه دل و جرات سوار شدن رنجر و ترن هوایی رو داشته باشم :دی
راس می گی؟ چه می دونم! شایدم من دیشب تو مودش نبودم! اما با همون چند تا بازی هم که سوار شدم کلی حال کردم! و خوش گذشت!
من فقط دل رنجر و ترن هوایی و سقوط آزاد و ندارم!
مهشادی سلام
خوفی؟
خوشمل بود داستانت دوستم ولی من همچنان دلم برا شبلی میسوخد:)
بهار جونم! سلی! خوب بیدم دوستم!
قربونت برم! ممنون! آخه داستان شبلی یه پیام داره! این پیام و یه آقاهه یا یه خانومه فک کنم امروز تو نظرات نوشته که من تاییدش کردم!
آره طفلونکی گناه داشت!
شاعرش پیری بزرگواره که فکر نمی کنم شما بشناسیدشون . خدا آگاهه شاید هم بشناسیدشون . یا علی مدد
خوب اسمش چیه؟؟
بالخره این داستان چی می خواد بگه؟؟ آدمای بی ادعا یا با ادعا رو؟ یا می خواد بگه دل شکستن هنر نمی باشد یا عظمت عشق رو؟؟ کدومش؟
ببینید این داستان یه پیام داره! اون پیام رو هم یکی تو نظرا گذاشته با اسم چند تا نقطه! دقیقن همون چیزی رو گفته که من می خوام تو داستانم بگم!
آره منم بعضی وقت ها حس می کنم خیلی بزرگ شدم! ولی هنوزم پارک و بازی هاش رو دوست دارم!!
قربونت برم منم لینکت کردم عزیزم!
خواهش می کنم عزیزم! بازم پیشم بیا! همه یه روز بزرگ می شیم و خیلی وقتا فچ می کنیم که دیگه یه چیزایی از ما گذشته!
سلام به مهشید خانم نه ببخشید مشتی خانوم نه مشی خانم
اصلاً همون آسمانی که غمگینه !
نمی دونم از این همه موجود دریا چرا کوسه ها ؟ شما که این قدر خشن نیستید !
درسته کوسه ها تنها و غمگین هستن اما ...
تازه طلا ، طلاست چه زردش چه سفیدش ! مد هم مهم نیست ! ارزش مهمه !
می دونین چیه! من همیشه فکر می کنم که تو حیوونا زشترینشون مثل کرکس و کلاغ و کوسه و... خیلی تنهان و بعضی وقتا بی دلیل از طرف آدما مورد تنفرن!
مث سهراب که می گه: و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟ چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!
سلام.
ناراحت نمی شی اگه رک داستانتو نقد کنم؟
امیدوارم ناراحت نشی.
به نظرمن خیلی بهتر می تونستی داستانو پردازش کنی.
شما چیزی در مورد احساس دختر پادشاه به شوهرش ننوشتی..
ضمنن دختر پادشاه قبلن به پسر وزیر محل نمی ذاشت.. حالا چطور دقیقن وقتی که شوهرش ترکش کرد و قاعدتا باید از اینکه شوهرش با ندیمه اش فرار کرده غصه بخوره..اونوقت برای پسر وزیر که فقط شعرهاشو خونده گریه می کنه؟
ضمنن ننوشتی چرا شوهر فرار کرد؟
حاکم هم تو کشوری که مه شاعر بودند نباید برای پسر وزیر اینکارو می کرد که شعرهاشو به در و دیوار بزنن.. چون شعر گفتن تو اون دیار کار خیلی ها بوده و ...
ببخشید اینقدر رک نظرمو گفتم.
منتظر ادامه داستان هایت هستم...
ناراحت نشی ها...تو رو خدا...
ممنونم از نقدت عزیزم! اما من در پایانش اضافه کردم که برگرفته از نوشته خودم! یعنی داستان بلندتره و و قت نمی شه تو وب بنویسمش و از حوصله خواننده ها خارجه! تو داستان اصلی که حدود ۱۱ ـ۱۲ صفه ست همه ء این چراهای تو اومده! دختر حاکم از اینکه شوهرش فرار کرده افسرده س و داماد حاکم هم چون با خصوصیات چرب زبان و هوس باز تصویر شده زنش رو ول کرده و هر دفه به یکی دل می بنده! کلا منظور من پیام داستانه! اون پیام رو یکی با اسم ... تو همین نظرات گذاشته که من تایید ش کردم!
سلام
مزسی که اومدید!
داستانتونو خوندم قلمتون زیباست
هرچند بیشتر آدما تو این دوره زمونه انتظار دارن آخر قصه ها هم مثل آخر فیلم هندی باشه ولی قشنگ بود!
ممنونم سارا جان! ممنون تو لطف داری! اما این همه ش نبود! خیلی خلاصه ش کرده بودم! ممنونم که بهم سر زدی!
من که نگفتم همون شبلیم! اما دوس دارم شبلی بشم! عارف و زاهد!
باشه! من دیگه چی بگم؟؟
من بالاخره داستانتو خوندم!
اتفاقاً خیلی خوب شد که به هم نرسیدن!!!
مخصوصاً دختر حاکم که خیلی در حق شبلی ظلم کرده بود حقش بود بهش نرسه! ( وای چقدر خشن شدم!)
خود شبلی هم لیاقتش بیشتر از دختر حاکم بود (چشمک)
خلاصه داستانت قشنگ بود دوستم.
امیدوارم در همه زمینه ها موفق باشی.
راستی گالری عکسها و نقاشی های منو دیدی؟
آدرسشو توی لینکای وبلاگم گذاشتم...اینجا هم برات می نویسمش.
اگه دوست داشتی سر بزن. خوشحال میشم.
http://www.flickr.com/photos/9153358@N02/
به به ! بلوط خانومی! مرسی که خوندی!آره دیگه اگه همه به هم برسن که لوس می شه داستانا! اما این داستان یه پیام خاص داشت! (وای امروز چقده به این و اون گفتم پیام خاص.. پیام خاص.. ایشششش!!)
ممنون از لینکت ! اگه وقت کنم می بینمش ! به ۳۶۰ هم سر بزن!
میسی خوب بود :*)
قربانت! نوش جون!
داستانت جالب بود! فقط سانسور شده بود! معلوم بود!
آره! ممنون! گفته بودی!
سلام
نوشتن هم بای خودش عالمی داره ، من چند تا داستان نوشتم که هیچ وقت دیگه سراغشون نرفتم و ...
داستانت چه اسمهای جالبی داره!
این یک بیت شعر فکر نمی کنم انقدر ارزش داشته باشه که روش مانور زیادی بدی... البته شاید حساسیت داستان اقتضا می کنه! شعرش هم جالبه... کلاً ما دوست داریم هی با کلمه ای به نام عشق بازی کنیم!
موفق باشی
آپ کردی خبرم کن
ببین روفوزه جان! پیام من چیز دیگه ای بوده! این پیام رو محمود و نسرین بعد تو گفتن!
رو شعر مانور ندادم! ممنون از نظرت! باشه جدید نوشتم حتمن خبرت می کنم! منظور از داستانم چیز دیگری ست ای دوست!!!!
نقدت رو قبول دارم!!! بازم مرسی!
مرحبا به قلمت مشی جوت مرحبـــــــــــــــا
کاش آدما بی ادعا بودن چی می شــــــــــــــد
دلم گرفته
مرسی دوس جونم
فعلا
آخی چرا؟؟؟ دلت نگیره! این چیزا مث ابر بهاره ! زود می باره و آسمون باز می شه!! ممنونم از لطفت دخملم!
دقیقن تو داستانم همینو می خوام بگم! بی ادعا بودن و پر مدعا بودن آدما رو!
بازم سر بزن!
هر داستانی یه سبکی داره! داستان شما هم شیواست! شیرین هم هست یه جورایی!
ممنون از لطفتون! سبک خاصی ندارم!
موفق باشی عزیزم..
............
خوب راست می گن.. چرا استفاده شخصی می کنی؟
و من همه اش حسودیم بشه که چرا تو شرکت نت ندارم... :(
من که اصلن استفاده شخصی نمی کنم! کو ؟ کی ؟ من ؟ آخه آدم می خواد استراحت کنه یاهو رو می بینه وسوسه می شه! تازه من کلی عضو سایتهای مختلفم برام اطلاعات تجاری و بازرگانی می یاد!
سلام عزیزم..
ممنونم از اینکه اومدی و کل حس قشنگ بهم دادی ممنونم.باید سر فرصت بخونم همه نوشته هات..فعلا همینو از من بپذیر..
خواهش می کنم! خوشحال می شم نوشته هامو بخونی! من لینکت کردم!
سلام دوست من. خوشحالم که تونستم امروز بالاخره موفق به باز کردن وبلاگ شما بشم... امیدوارم در آینده بتونم حضور پررنگی داشته باشم. شاد و برقرار باشید دوست عزیزم. بووووس
به به ! سلام دوست ۳۶۰ تی ! عزیزم مگه حضور دیگه از این پررنگ تر هم می شه داشت؟ ممنون که بهم سر زدی!
شما هم سرافراز باشی میم جان!
az dastan avalit khosham omad yani az enteghadesh vaghean che kara vase pool dar ovordan mikonan mardom
چی بگم والا؟ از هر طریقی شده باید پول در بیارن دیگه! حتی با زهره ترک کردن مردم!