یه چند روزیه که چند تا مطلب تو زهنمه و نمی دونم کدوم رو بیارم رو کاغذ . بر حسب شرایط موجود می خوام یه داستان کوتاه رو که مدتهاست تو ذهنم می لوله ، و خیلی وقت پیش نوشتمش بنویسم تو وبم.
شمس ساده ساده بود.نه جامه گران قیمت می پوشید نه از خوراکیهای الوان می خورد.ساده می گشت و ساده می پوشید و ساده زندگی می کرد. پسر وزیر حاکم بود ، قامت بلند و درشت اندام .چشمهاش مثل شب سیاه بود و موهای مواجش به دست باد شانه می شد.شعر می گفت اما پنهانی. هیچ گاه دوست نداشت در مدح حاکم شعر بگوید و مثل دور وبری های وی چاپلوسی و چرب زبانی بکند . پدر که وزیر بود بر عکس پسر لباسهای فاخر می پوشید و در قصرش همیشه انواع خدم و حشم در حال رفت و آمد بودند.او از دست پسر درویش صفتش به تنگ آمده بود و در هر مجلسی که از پسر سوال می کردند ، مدام طفره می رفت و خودش را به نشنیدن می زد!برای او و درباریان ننگ بالاتر از این نبود که پسر وزیر درویش عارف مسلک باشد و به کشورداری و جهان گشایی بی میل. شمس که نام خود را به شبلی تغییر داده بود، 16 سالی بود که شعر می گفت و می نوشت.اما کسی خبر نداشت و اوهم هرگز جار نمی زد که من شاعرم. آن زمان مردم آن سرزمین شاعر پیشگی را نوعی حسن و هنر می دانستند و شاعران همیشه نزد آنها گرامی و عزیزبودند. .اما شبلی فقط برای دل سوخته خودش شعر می گفت. روی پوست و کرباس و کاغذ غزلهای عاشقانه اش را می نوشت و در پستوی آشپزخانه قصر پدر پنهان می کرد.انگیزه شعرهایش یک دل دیوانه و سوخته بود که از دوران نوجوانی به دختر حاکم داده بود. روزها هر سوار غریبه ای که به تاخت وارد قصر حاکم می شد دل شبلی فرو می ریخت و فکر می کرد باز خواستگاری برای ماه لقا دختر حاکم آمده است و او باید آرزوی عشقش را به گور ببرد. ماه لقا مثل تمام دخترهای دیگر حاکم قصه های آن زمان زیبا و فتان بود. از هنر هم چیزی کم نداشت اما کمی سر به هوا و کم هوش بود. و از نگاههای عاشق شبلی که هر از چند گاهی پدرش را به اجبار تا قصر همراهی می کرد چیزی دستگیرش نمی شد. او فقط دنبال یک شوهر دهن پر کن و ثروتمند بود تا بتواند از حصارهای تنهایی قصر سبز رها شود و زندگیش رنگ تازه ای به خود بگیرد.
اواخر بهار مرد تاجر و ثروتمندی با پسر خوش سیما یش برای دست بوسی و پیشکش هدایایی هنگفت وارد قصر حاکم شدند. از قضا سیروان پسر تاجر شاعری چیره دست بود. وی از زمانیکه دل به دختری عرب داده بود و پدرش از ازدواجشان مانع شده بود به شعر و شاعری روی آورده بود. در همان چند روز اول اقامت در قصر آنقدر مدح حاکم و دخترش را با شعر گفت و گفت تا ماه لقا را شیفته کرد. جارزنان همه جا جار زدند که تاجر و شاعری به نام وارد شهر شده و خواهان دختر حاکم ماه لقا ست.
...چند روز بعد شبلی سخت بیمار شد و حکیم قصر از در مانش عاجز ماند. شب عروسی ماه لقا و سیروان شبلی با تن تبدارش از آن دیار کوچید و به صحرا گریخت. ۷ شبانه روز عروسی و پایکوبی بود . کسی حتی یادی هم از شبلی ساده ء درویش مسلک نکرد. پدرش پس از ۷ روز سپاهی را برای یافتنش به مناطق و شهرهای اطراف فرستاد. اما آنها پس از ۳ هفته جستجو ناامید باز گشتند.
...حاکم که شیفته شعر و شاعری شده بود و از داشتن چنین دامادی به خود می بالید به سیروان پیشنهاد کرد که در کنار قصر سبزش قصری بسازد و در همان دیار ماندگار شود. سیروان با خوشوقتی پذیرفت و پس از ۲ سال معماران به نامی که از مملکتهای دور برای همکاری به آن سرزمین دعوت شده بودند ؛ قصری زیبا بنا کردند و زن و شوهر جوان با خوشحالی بسیار زندگی خود را در آن آغاز نمودند......
( ادامه دارد)
بر گرفته از نوشته خودم ...
۳/۳/۸۷
سلام مهشادی
خوفی؟
این شبلی همون شبلی عارف معروفه یا فقط با هم تشابه اسمی دارند؟ مشی خیلی بدی همش میزنی عاشقای داستانت و یا میکشی یا پدرشونو درمیاری دوستم:( خوف یه ذره رحم کن بهشون دیگه دوست جون:( دلم سوخید برا شبلی خیلی :(
منتظر تا بقیه شو بخونم:-*
پ.ن. در کامنت قبلی ۲ فروند سوتی ناقبل فرمودیم هم دیکته فریز غلط بود هم گریتفول ولی تو به روی خودت نیار خوف؟ (چشمک)
مواظب خودت باش:-*
سلام دوست همیشگی من!
آره یه جورایی عارفه! شخصیتش برگرفته از همون عارف معروفه! چی کار کنم دوس جوون؟؟ آخه این آخرش یه حکمتی توشه که بعدن برات می گم! فردا بقیش رو می نویسم حتما!!!!!!
این سوتیا رو ولش کن! مهم نیستن که!
چه جابل داستان خودت بود؟ من کالمن از جوش حس کردم داستان یکی از همین نویسنده های قرون ۷-۸-۹- هست...
در هر حال اعصابمون خونی شد از غم شبلی.
آره خانومی ! داستان خودم بود! آخی! عیبی نداره! بقیه ش یه کم بهتره!
خودشو ناراحن نکن!
جالب بود! اما چرا آخرش ما رو گذاشتی تو خماری؟؟
چه کنیم دیگه! داستان دنباله داره!
وبلاگ پر محتوایی داری! ادامه بده! دست نوشته هات هم گیراست!
ممنونم! کاش آدرس وبتونو گذاشته بودین!
قسمت اولش اینه! قسمت دومش می خواد چی بشه!! حتمان شبلی می میره!
نغمه جان فعلا دل قوی دار ! سحر نزدیک است!
این شبلی یکی از اون بی ادعاهایی که شاعر می گه:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
ممنونم!
این شعری که شما نوشتین مال دوران حفظیات دبیرستان منه! و واقعا اینجا مصداق پیدا می کنه!
کلا داستانات یه غم پنهان داره! چرا؟ همش جداییه!
نمی دونم! شاید علتش بیشتر بودن غمها نسبت به خوشحالیه!
آخ جون! داستان دوس داالم! منتظر بقیشم دوس جون :*)
سلام الیکم شاذه ای! چطولی دخملم؟
بقیه اش رو فردا می نویسم برات! توپ! باشه؟؟
این داستان تو چه قرنی اتفاق افتاده؟ فکر کنم خیلی قدیمیه!
اما می دونم که شبلی مرد عارفی بوده! راستش بیوگرافیش رو نمی دونم!
قرنش رو نمی دونم! اما تو زمانهای دور اتفاق افتاده! این شبلی اون شبلی معروف نیست به خدا!
سلام.
۱- عزیزم..آدرس بلاگت را اشتباه تو نظرات گذاشته بودی..
۲- داستان زیبا و روان بود.. منتظر ادامه اش هستم..
اما یه پیشنهاد دارم.. داستان را به سبک امروزی بنویس..
هر چند این داستان منو یاد قصه های هزار و یک شب انداخت و دلنشین بود...
۳- ممنون که به بلاگم سر میزنی..خیلی لطف داری...
راست می گی ! شرمنده! آخه می خواستم یه کم متفاوت باشه! معنا و تمی که می خواستم برسونم با قالبهای امروزی جور نبود!
ممنونم که سر زدی!
گلم واقعا زیبا مینویسی گلم امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزم ممنون که بهم سر زدی
مرسی عزیزم! خاله ریزه جون ممنونم! باز هم بهم سر بزنی ها! نری یه وقت پیدات نشه!
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل بیشه دور
تا به انبوهی جنگل برسیم
تا به سرشاری رود
تا به خاموشی سنگ
تا به بالای صنوبر برسیم
بال بگشا و بیا
تا به تنهایی جان
تا به بیتابی دل
تا به سرچشمه اشک
تا به پاکی محبت برسیم
بال بگشا و بیا
تا به مهتابی شب
تا به پهلوی سکوت
تا به بارانی ابر
تا به خوشبوئی گلها برسیم
بال بگشا و بیا
تا به سر حد خیال
تا به اوج ملکوت
تا به پهنای افق
تا به آن سوی تمنا برسیم
بال بگشا و بیا
تا کنار ساحل
تا دل دریاها
تا غریو طوفان
تا به همخوانی مرغان مهاجر برسیم
بال بگشا و بیا
تا دل گندمزار
تا به سبزی چمن
تا شکوفائی گل
تا به سرخی شقایق برسیم
بال بگشا و بیا
تا لب جوی جمال
تا به پاکی نسیم
تا سر کوی وصال
تا به سرمستی نرگس برسیم
بال بگشا و بیا
تا سر کوی مغان
تا به میخانه دل
تا به پیمانه و می
تا به سرجوشی خم
تا به لبریزی ساغر برسیم
بال بگشا و بیا
تا پریشانی زلف
تا به بیصبری جان
تا به دیوار فنا
تا قریبی وفا
تا به سرسینه نالان برسیم
باز کن پنجره را
بال بگشا و بیا
تا دل باغ خیال
تا بن کوچه ذوق
تا به مهتابی شب
تا به سرجوشی خم
تا به سرچشمه معنی برسیم
خیلی شعر ریبایی بود! ممنونم ازتون! اما چه ربطی به داستان من داشت؟ نکنه از دل سوخته شبلیه! به هرحال ممنونم که به من سر زدین؟
این هم از یک داستان قرن هشتمی....
خسته نباشید.
در ضمن سیبیلشو ول کن ببین چیا میگه....
من بهتره دیگه حرفی نزنم ...
جناب نویسنده ! من از نوشتن این داستان یه پیامی رو می خواستم برسونم! پیام به شما نه ها! به کل مرغان سحر! و .....
پس قسمت دومش رو کی می نویسی؟؟ می خوام بدونم سر نوشتم چی می شه؟؟
نوشتم ! ایناهاش! اون بالاییه ست! حالا از کی تا حالا نت شبلی پیدا کرده؟
تازه ۲ قسمت و با هم خوندم!
ممنونم! شما آدرس وب ندارین خانوم ناشکیب؟؟؟
هر دو قسمتش جالب بود!
قسمت اول دوم بود یا دوم اول؟؟؟؟؟؟؟؟
فرقی نمی کنه! از زمین به آسمون می باره یا از آسمون به زمین؟؟؟
واقعا این واسه خودته؟آخه حال وهواش یه جوریه!
ولی عالیههههههههه
چقدرم مردم دوست دارن ُببین چند تا نظر داری!
مرسی عزیزم!!! از انگیزه دادنت ممنونم! تو هم خاص می نویسی!
bazam ax nazashti ke:-/