سبزی چشم تو دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هزیان از توست
سبزی چشم تو تخدیرم کرد
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست
زندگی از تو و مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنانمی کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم.
خیلی قشنگ بود
مرسی ولی مال من نبود!
واقعا زیبا و به جا بود. انتخاب شعرتون الان به حال و هوای بهار رو به تابستان می خوره!
سبز
سبز
سبز
این گزیده اشعار مصدق واقعا؛ یه جوری با احساسات آدم بازی می کنه!!! زیباست! باز هم بنویس!
واقعا؛!!! درست می گی!!