آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

من

من

تا به آخر

ایستاده ام...

پرغرور...

بخوان...

به من گفتی بخوان...خواندم به نام خدایم در دستهای تو...هجی کردم موسیقی زندگی را...

تمام آرزوهای خوش زمین تقدیم تو باد...

تو که با حضورت در روز دلهره آور اول مهرُ  آب را با گچ سپید پای آن تخته سبز نوشتی و یاد دادی که  روشنایی ست...

بابا نوشتی و گفتی که سایه سر است و انار شادی آور ترین میوه بهشتی ست...

نان هستی ست و مادر واژه ای است ابدی ...

حال دستهایت را ندارم...گچ تخته سیاهت دیگر نیست...اما نمره های بیست تو هنوز پای آن دفتر سیمی به رنگ خواب ُ کهنه ام می درخشد...

امروز به یادت می خوانم...به یاد تویی که ۷ سالگی و معلمیت از دست رفته ام را مدیون توام...

پینوشت:تقدیم به س*تاره ا*حم*دین ُ معلم کلاس اول دبستانم که نمی دانم امروز در کجای این کره خاکی ست..

آسوده

ای عزیزترین دلیل بی خوابیهای من...

آسوده بخواب ...

که من هنوز بیدارم...

رخوت اردیبهشت...

رخوت بی اندازه اردیبهشت...

بازی نامفهوم و خواب سرنوشت...

گفتی جهنم است؟

نه...

برای من شد چون بهشت...

                  

دامن پٌرچین

پریشان می کند باد بهاری

دامن پٌر چین و شکن سبزه را

شاید این بار می جوید.

آغوش گرمی را به مهر

تا آرام گیرد در این روزهای کاهویی بهار...

بار خدایا...

می دانم که هستی...

دستهای گرمت را می شناسم...

تو از ازل تا ابدی ...

لبخند سبزت را می شناسم...

ایستاده ام،زیر باران آبی تو...

روزهای بهاری را می شمارم...

ثبت می کنم موفقیتم را در 29 فروردین89

می خوانمت تا همیشه...

صدای گنجشکان دورپروازت هرگز گوشم را خالی نمی کند...

تو هستی،اینجا...روی همان گل سرخ...

در جرعه جرعه روزهای شب نشده ام...

در رگبرگهای درخت چنار...

می بویمت...می خواهمت...

مرا یاری کن...

آسمان خشمگین است...

سر که بر می دارم...آسمان خشمگین است...

می کوبد و می ریزد...

تبعیدگاه برگها چاله ای آب است و شکوفه ها سرنوشتی پاییزی دارند...

می دوم...همچنان در باد و باران بهاری...

در رگباری موقت که حس لحظه هایش آنی ست...

خیس می شوم...

خیس...

به ایینه که می رسم،حجم شکفته بهار در ذهنم می رقصد...

چشمهایم شکفته است...

و آرامش گیسوانم انگار پایانی ندارد...

چشم که بر هم می گذارم،صاعقه لالایی شب می شود...

و تخت نئنوی سبزم...

...

ای کاش بازهم ببارد...

تند و ریز و یکدست...

                             

اندوه لحظه ها

رگبار و تگرگ را دوست می دارم...

حتی اگر در چشم لحظه ها، کورم کند...

تند و ولرم...

نمی دانم در این روزهای ولرم و تند پر از بهار

روزهایی که به ثانیه نکشیده،از فراسوی زمان می گریزند،

روزهایی که گرمند اما تند...

تند مثل سوزش زخمی از سر تیغ...یا فریاد خسته در گلو...

چه حکمتی نهفته که مرا اینچنین مست و خالی از شعر کرده است...

شعرهایم مچاله شده و خط خطی،در افتاب ذهنم یله می شوند و بعد پوچ می شوند...

مشتم را که باز می کنم خالی ست...

آخر بهار است...

پرم از روزهای شیرین سال 88...

این روزها حالم بدجوری بهاری اسفندی ست...

آخر...

بهار است و باز خون تازه ای در رگهایم می جوشد...

بمان...

روزهای زرد کوتاه به تاریخ پیوسته اند و پوچند....

و اینک هرچه مانده است، باغی ست همه سبز و آبی ...

و من تا همیشه با تو مانده ام...

تا همیشه ام بمان...

سالگردمون مبارک...

وانت

وانتی دیدم...بارش همه گل بود و بهار...

بدرود...

داری میری؟؟ 

به سلامت... 

خداحافظ ماه مهربونی... 

یادت باشه سال دیگه حتما" با خودت برف بیاری... 

خداحافظ ماه پیوستن...اسفند من...  

 

و 

سومین فراخوان جشنواره داستان دفاع مقدس...

و ثبت من...

در شباهنگامی،

پست چی پشت در است...

بسته ای دارد به دست...

درون بسته اش قلب من است...

کتاب نوشت 1:بالاخره چاپ شد!! با اسم خودم...چی؟خوب داستانم دیگه!!اونم کجا؟جز آثار برگزیده!!

تشگر نوشت:همینجا از خانم ارتجاعی عزیز و انتشارات مرسل که قبول زحمت کردند و بهترین کار دنیا رو انجام دادن،صمیمانه تشکر می کنم...دستتاتون همیشه سبز...

اسفند

راه که می روم دانه های برف زیر پاهایم،آب می شوند...

اسفند خیلی وقت است که سفره رنگینش را پهن کرده است...

درخت گوجه سبز دور افتاده من چند روزی است که شکوفه کرده است...

پرستوها بازگشته اند از لانه های گرمسیری خود...

و تو و من انگار سالهاست که یکی هستیم...

انگار این ماه،ماه ماست...

ماه پیوستن...

پوست روح

انگار پوست روحم نازک شده است...

با هر نوازشی ترک بر میدارد...

تو هستی...

وقتی هستی،انگار داغ داغم...پر از حس پرواز...پر از تو...پر از چشمهای براقت...

سعی می کنم تمام عشقمو بریزم لا به لای سبزی که دارم سرخ می کنم...توی سالادی که دارم درست می کنم...لا به لای برنجی که زعفرونیش می کنم...می خوام عطرش بپیچه تو خونه مون...

تو تمام کوچه های آجری رنگ و خاکی تهران...

تو تمام شهرهای ایران...

تو تمام دنیا...

لا به لای سیاره های کهکشان...

توی هفت آسمون و میون فرشته ها...

برف

به پاهایت که می نگرم،برفی ست...

به دستهایم که در بر توست،نگاه می کنم،برفی ست...

دقایق روزهای دوست داشتنی،بزرگند...

به وسعت لبخند تو تا امتداد جاده های ناتمام خواب...

روزها چه کوتاهند و شبها چه وقتگیر...

سرم بر شانه ات،می نگرم ارتفاع کوه سپید را...

سرنوشت چه بازی می دهد مارا...

4 سال پیش،من و توخواب دیدیم که برف آمده است...

جامدادی

خوب است که تو پری از نگفته ها...

اما من...

از گفته ها خالیم...

میان جامدادی خسته سالهای کودکی

ماژیک زرد هنوز خورشید را می شناسد...

و مداد قرمز خون را نقاشی می کند و میان آبی ماهی می نشاند...

ماژیک آبیم هنوز دریا می کشد...

و سبزم جنگل...

هنوز جوهر دارند...

انگار نه انگار که زمان جوهر ایام را می خشکاند...

کنار من و برای من...

دنیا اینقدر کوچیکه...اینقدر کوچیک ...

که حتی نمی دونی یه دوستی که 2 ساله نوشته هاشو می خونی و دوس داری...

و چند ماهه که نگرانشی...

1 ساله همین جاست...کنار تو....

و تو هر روز زیر یه سقف باهاش نفس می کشی،می خندی و می نویسی...

باهاش از یه پنجره به شهر نگاه می کنی...

تجربه اولین برف، بینتون مشترک بوده...

...

هیجان نوشت:خیلی حرف واسه گفتن دارم...اما یادم نمی آد...