آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

مبهوت...

و من چقدر برف و باریدنش را دوست می دارم،درست وقتی که دستانت مبهوت آغوش گرم دستان من باشد...


پینوشت:باریدن اولین برف تهران مبارک...

تا تو...

من می خوابم تا تو.

تا همهء شب.

تا سلولهای گرمت را با نفسهایم خلاصه کنم...

فاصله من تا تو دقیقه نیست...ثانیه های بی تابی ست که با هرم نفسی بخار می شود.

تو باز گشته ای...از فراسوی آبهای افق...

با چمدان نیلی خیال انگیز  صبح...

با دستهایی فراخ  که در بند بند ش انگشتانش  شعری  ست نوشیدنی ...

و من باز از تو به تو می رسم... و از تو برای تو می نویسم...


ناگهانی

کجا می روی؟

که من تازه از تو سیراب شده ام...

بازآ..از همان پنجره ای که گریخته ای...

ای نسیم صبح زده سحری!!


پینوشت:این پست همینطور یه هویی،امروز صبح،پشت کیبورد متولد شد...

بی قراری

این اشک، بی قراری برای توست؟

یا چکیده اندوه پرتغالی روزهای آفتابی بی تو؟

می دانستی ک یک زن همیشه بی قرار است؟

بی قراری های من مانند امتداد شب کوچه های شعر "مشیری" پایان ندارد!

شمارش روزی به پایان می رسد...

می دانم...

می شمرم...

این روزها چه سخت شده است شمارش معکوس بهار بازگشت تو پدر...

باز هم می شمرم...

۱۰

۹

۸

۷

۶

۵

.....

به نام تو...

به نام تو می خوانم...به نام تمام کوههای بلند و شریف...به نام روزهای آفتابی و گرم...

به نام مرغان دورپرواز هوا... به نام سرو...به نام کاج همیشه سبز...به نام نعمت روزهای بارانی...به نام شانه هایت...

به نام دستهایت...به نام تو...به نام پدر...

وقت خواب نیست...

بیدار شو...

هوشیار شو...

می دانی که برادرانت را کشته اند دیروز؟

همان برادرانی که روزی در عزای تو گریستند و خود خاموش شدند...

دیگر خواب جایز نیست..

این روزها خواب را هم حرام کرده اند...

یزید رو سفید است...خولی هم خون می گرید...

نخواب...

خواب خوب نیست...

ندا!! بیدار شو...

می دانی چه می خواهم؟

....

در دور دستها ،

در رویای دم صبح،

بر نوک بالاترین ابر بی خواب زمستانی،

بر سرشاخه ناله زنجره ها...

عاشورایی بی مرگ می خواهم من...  

۱ سال گذشت...

1 سال از به خواب رفتن تو گذشت...

1 سال از مرگ ریه های تو گذشت...

1 سال از اینکه یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید، گذشت...

و من حیرانم که چه زود می گذرد این ثانیه های سنگین داغ رفتن تو ...

                                            

هیهات...

این بار هم درختی پیر و پر بار را با تبر از ریشه بیرون کشیدند...

آنان نمی دانند که درخت هرگز بی ریشه نمی شود...ازخاک باز هم جوانه می زند...

تبر به دستان بدانند که درخت هرگز نمی میرد...

رگبار...

خیس خیسم...

من اینجا...

زیر رگبار بوسه هایت...

چون درختی خواب در طوفان آخرین قطره های اشک رفتن پاییز...

                                                    

رام کننده

می دانم که خواهی آمد...

از پشت سرزمین کودکی پر برف...

از پشت روزهای یاس سپید...

از عمق بلندی شبهای یلدا...

می دانم که خواهی نشست...

در پشت آیینه چشمانم...

در کنار خواب کودکیهایم...

در آغوش عسل آفتاب کمرنگ زمستانی..

در میان حلقه های سرکش مویم...

تو رام کننده ای...

رام می کنی حلقه های بازیگوش گیسویم را 


هم آغوشی رنگ...

چه زیباست وقتی لحظه هم آغوشی رنگها را در امتداد مه جاده های سرخ و زرد قاب می گیری...

و چه ماندنی تر است وقتی که خروسی در همبستگی خواب جاده های سرسبز 2000 تنها موجود زنده آلبوم خاطره های یک تصویر می شود....

تصویری از جنس تو...و از جنس منی که در پشت دوربین اینچنین به رقص پاییز می خندیم...

سرماخوردگی...

سرماخوردگی،

یعنی گرفتن مرخصی از زندگی و از سر کار

نوش جان هر آدم گرفتار

.....

یعنی صبحانه را در تخت میل کردن

روزها را همینطور سهل ،طی کردن

سرماخوردگی،

یعنی تخم مرغ و آب گردن

یعنی خواب و ریلکسیشن تن

سرماخوردگی اند بی خیالی ست

زدن بر طبل خواب وبی عاری ست


پس نوشت:ایول به خودم!

هیچ کس!

تو هیچ کس نیستی...هیچ کس...چون تو خود خود منی...

لالایی...

و اینک منم...

زنی ایستاده در هجوم بادهای سرد...

در سیطره یخ باغ گل سرخ...

در بی انتهای تکلٌفهای بی تکلیف...

در ترس بی اندازه کبوترهای زار

در کابوس زرد چنارهای مست

در آستان تو...

بر شانه هایت..

که تا برهنه ترین پگاه برایم شاهانه ترین لالایی را زمزمه کنی...

                                                   

پنبه بزن...

و من تورا قاب می گیرم در آستانه فصل سرد...

با تمام حجم قلب داشته و نداشته ام...

ای پنبه زن...

پنبه بزن...

10 تا رو 100 دونه بزن...

بزن ،بزن....ای پنبه زن...

که دستهای تو انعکاس پینه مرگ شباب است در رگهای زمان ...

        

یکی بود که حالا دیگر نیست...

یکی بود که حالا دیگر نیست...

تیکر بالای صفحه وبلاگ او هنوز می شمارد...بی خیال و بی تکلف...

غافل از شمردن لحظه های مرگ تا روز رستاخیز...

نوزادش 19 روز دیگر به دنیا می آمد...

اما...

چه زود مرگ شیارهای عمیق زندگی را پر می کند و چه زود شوق زندگی را خاموش...

مرگ همین نزدیکی ها روی میز چوب گردو رژه می رود و گاهی برای خودش از سرنوشت ما سٌر می خورد...

شاید دیگر مجال بوییدن ماه را نداشته باشیم...شاید دیگر هجوم خورشیدوار صبح نقاب را از چهره برنکشد...

شاید دیگر مجال چشیدن عطر نان تازه و انار را نداشته باشیم...

شاید فردا که در خواب ناز غوطه می خوری ،پنجره های صبح بسته شوند...

هدی جان...ای فرشته شوق زندگی...دیدار به قیامت...

"آسوده بخواب که فرشتگان بدن معطر تو ،نوزاد و همسرت را محافظت خواهند کرد."

خاطره ای به یاد ماندنی...

دوس دارم اون لحظات رو تمام و کمال تو این وبلاگ هم ثبت کنم...لحظات جشن بانوان برتر وبلاگ نویس پرشین بلاگ در آمفی تئاتر ...

لحظاتی پر ازشور و پیدا کردن ویولت نازنیم که خیلی دوست داشتم از پاهای ظریفش عکس بگیرم،و گیلاسی که نیومد...زیپ و زیگزاک بامزه سبز پوش...بهاره رهنمای شاد و شنگول و شیطون...

هفتم آبان ماه 88 ،یکی از پر شورترین روزهای زندگی من بود و اینکه نویسنده های 100 وبلاگ برتر ایران اونجا جمع بودند...

لوحم تقدیرم رو خیلی دوست دارم...چون نماد بودن و وجود عشق من به نوشتنه و هر بار که نگاهش می کنم،دلم مملو از آینده و شور می شه...

اسم  اون یکی وبلاگمو که برنده این لوح شده رو با اجازه تون از  روش پاک کردم،خوانندگان عزیزی که دوست دارن اسمش رو بدونن،اگر بشناسمشون و لینک داشته باشن،تو کامنت خصوصی بهشون خواهم گفت...

شاد باشید تا همیشه...

 

                             

زنبورک...


زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام.

صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست. 

بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای

سرباز پیر گوش سپردم .گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.

و ملخی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند.گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت باغی ست که بوی یاس می دهد ، یاس بنفش!گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است. 

سر باز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک!اجل روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.

 

پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کار ه و کاره و آرزو..

                    

رخش سپید...

 

می لرزد در هجوم  پاییز و باد خزان

                                            دخترک  مشکی پوش بی سایبان

انگشتانش  به زیر پوسته  قرمز شعر ناخنهایش ،

                                                                     می درخشد بدجور

                                                            کوچک قامت می سپارد تنش را به آهنگ حضور

حال و هوایی دارد مثل رنگین کمان

                                                       نزدیک می شوم من،دیرکرده و دوان  دوان

گویی می شکند آسمانش با جنس کفشهای من

                                                      می خندد دندانهایش در فراسوی لبخند تن

سر برمی دارد و می درخشد انگار

                                                    می خندد به زردی  کابوس چنار

من همه محو تماشای شال سیاهش در باد خزان

بوق  یک پراید می پراندم  زین  خواب گران

می برد رخش سپید دخترک شعر مرا

                                                                              می کند باز مٌشت طبع شعر مرا