آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

اعصاب ندارم...

وای خدا!!! همش اعصاب خوردی! دیگه بسته! اصلن حوصله ندارم!

چرا آدما اینقده خودخواهن؟ چرا خودشونو نمی بینن؟ چرا حرف باید حرف خودشون باشه؟

چرا اینقده آدمو حرص می دن؟؟ هان؟؟  ( من امروز یه کمی اوضام حالت اسف داره ! نمی تونم حرف بزنم!

مجبورم اینجا خالی کنم. ببخشید!)

چرا یکی باید همه چیو یه طرفه بخواد؟ چرا باید توقع داشته باشه همه حرفشو گوش کنن اما خودش حرف

هیچ کس رو گوش نکنه و همه ش منم منم بزنه؟ مگه چه خبره؟؟

به خدا.. به خدا ... ما آدما هیچ کی نیستیم! اگه با هلی کوپتر بریم اون بالا و به پایین نگاه کنیم هر

کدوممون از یه نقطه هم کوچیکتریم! ما هیچی نیستیم!

نمی فهمم چرا بعضیا اینقده شرط و شروط می زارن و آدم رو تو تنگنا قرار می دن؟؟

همیشه یه چیزی هست که آزارت بده! پس درک و شرف کجا رفته؟؟

ای مسافر...

ای مسافر جاده های دور تنهایی! با سر انگشتان لطیفت بنواز این چنگ بی آوازه ء خاموش را.

بنواز تا سکوت سرد و سیاه و سنگین گورستان روحم با طنین پر آوازه ء دستانت شکسته شود.

بنواز تابشکنم.بنواز تا بسوزم.بنواز تا تن خسته صامت گرفتگی فریادها را در هم شکنی.نمی دانم کی

خواهی آمد ؟ اما اگر آمدی با خودت یک بغل زنبق سرخ بیاور.اگر آمدی زهر خندت را نثار پلیدی ها

کن.

اگر آمدی مرا هم با خود ببر.پروازم بده.این دستان رنجور و بی ذوق را نقاشی کن.

که من دیگر شکسته ام... بازگشتی نیست.

از لابه لای دست نوشته ها    در تاریخ   ۱۷ اسفند ۷۹

1 سال گذشت...

تو بودی و چه خوب که بودی پدربزرگ. روزگاران قریب گذشتند:

روزهایی که تو بالای درختان گردو آفتاب می چیدی و مادربزرگ در چشمان تو می خندید. و

(( من گل خنده های تو را در پس دیوار شیشه ای باغچه می بلعیدم.))

رفتن ، بودن تو را خلاصه نکرد.رفتن بودن تو را هجی کرد.

دلمان می خواهد بازگردی : کاشی های حیاط خانه اکنون تو هنوز در وهم خاکستری خیال بازگشتت

خاک می خورند ، ای کاش تو بیایی و آبشان دهی.

انارهای سرخ بر سر شاخه های تابستان خشکیده اند، کاش تو باز آیی و جانشان دهی.

این 1 سال بی لبخند تو خواب شدیم و بی صدای تو بی تاب شدیم.

(( تا قیامت ، روحت قرین رحمت))

تقدیم به پدربزرگم که آفتاب روحش همیشه خورشید قلبهایمان خواهد بود و یادش ماندنی ترین تیک تاک ساعت عمر

 

سوار ...

می آید سواری سفید پوش از افق مغرب پریده رنگ                

می شود سینه ام از خاطرات دور جوانی سخت تنگ

یاد دستانش بسان ساقه ای سبز است درون ذهن سوزان من                                       

دیدگانش چون ستاره غمناک ُ زیر اشکهای چون باران من

زنبقی دارد سرخ به مقیاس بی اندازه ء عشق

لبخندش رمز آلود ُ اما فصل پر آوازه ء عشق

چهره اش پرمهر ُ بر لبش آهنگ شباب

لبریز از احساس ُ خدایا بیدارم یا که خواب؟

آسمان نیمه ابری و هوا لبریز قاصدک است

آواز روح من بسان خنده ء مستانه یک کودک است

زمان می گذرد ُ من نیز می گذرمُ آری وقت گذر است

اتفاقی بایدُ شاید این خواب تباه خیس مجالی دگر است

می شوند محو تمام آن قاصدها و سواربالا بلند

می تپد دل زین رویای نیمروز چون غزالی در بند

آفتاب رخت بر می بندد از صحنه تلخ پاییز

شب و خورشید در شبق خونفامند در ستیز

می شوم اندک اندک هشیار از ین خواب خراب

می شوم نرم نرمک پیر در آغاز راه شباب

ایزداُ هجرت سوار خواب مرا بازگشتی نیز هست؟

در پی چون پیوندی کوتاه سرگذشتی نیز هست؟

               از لا به لای دست نوشته ها درتاریخ  ۲۷ مهر ماه سال ۸۰

 

کودکی...

                                                                                                      

زمان چه زود گذشته ها را به قاب عکس کهنه تبعید می کند.

ما چه سخت بزرگ می شویم و کودکی چه آسان در افقهای دور دست  ، لا به لای دفترچه های مشق به خواب فراموشی می رود.

آن روزها رفتند ؛ روزهای سکوت و بی گناه کودکی... روزهای آب و آیینه . روزهایی که عطر پونه های سبز عصرهای بهاری اشتهای روحم را برمی انگیخت و من چشمان از مشق شب خمارم را به ساقه ء دستان مادربزرگ می سپردم تا سفره ء قسمت را با تربچه های براق  ترد ، آذین بندد..

گل خنده های پدربزرگ را از پشت فضای شیشه  ای باغچه می بلعیدم.

تنها دغدغه آن روزهایم نمره های 16 بود و ساختن درناهای کاغذی. دنیای من به اندازه حجم نیمکت  بود و آموزگار بزرگترین تجسم ذهنم. به سرود باران می پیوستم و آهسته آهسته یاسهای بنفش را با سوزن به سرنوشتم  وصله می کردم.

نوجوانی را  مزه مزه کردم و به بزرگسالی رسیدم و  دیشب کودکی ام را به خواب دیدم : من و کودکی ام پروانه به دست در آن سوی افقهای شفق انگیز به فرداها  می شتافتیم.

من به عادت بزرگسالانم  اما... به تازگی کودک شده ام.

 من ... تمام کودکیم را می خواهم که از این مردمان بزرگسال خسته و خواب بیزارم.

ترانه ها...

                                                                                               

تا حالا شده بخوای یه خاطره تلخو پاک کنی؟       ذهنتو خالی از فکرای  خطرناک  بکنی؟      

تا حالا شده یه وقتی پا بشی                          جلو عکس خودتم دولا بشی؟

تا حالا شده دلت بخواد رها باشی                  عاشق یه کور بی دست و پا بشی؟

تا حالا  دلت خواسته بری یه جای دور              بری تا ولایت خدا ، تا خود نور؟

دلت خواسته که دیگه نباشی                        دیگه حتی نکشی یه نقاشی؟

دلت خواسته یه دل سیر گریه کنی                 تا خود صبح دل کاغذا رو تیره کنی؟

تا حالا شده پنجره رو باز کنی                           بعد مث کبوترا پرواز کنی؟

تا حالا خواستی یه کمی ناز کنی                     هوس خوندن یه دهن آواز کنی؟

تا حالا شده یه روز بچه بشی                           مث اون روزا آواره کوچه بشی؟

تا حالا خواستی دیگه بزرگ نشی                      میون دیو و ددا یه گرگ نشی؟

دلت خواسته دیگه عاشق نباشی                     اگر عاشقم شدی ، آیینه دق نباشی؟

تا حالا شده مشتتو باز کنی                              تا می تونی آهنگ دلتو ساز کنی؟

تا حالا شده دیگه خسته بشی                          مث یه دفتر نخونده ُ بسته بشی؟

تا حالا شده مث یه حس بد                               هی بیای و نداشته باشی حد؟

تا حالا شده خواب پریون ببینی                      خواب فرار شاهزاده پشیمون ببینی؟

تا حالا خواستی درد و دلت رو بنویسی    اونقده بنویسی تو وبلاگت تا دی- سی بشی؟

تا حالا شده آیینه ها رو بشکونی              تموم کینه ها رو یه گوله آتیش کنی؟

تا حالا شده یه وقت حسود بشی           با دیدن بهتر از خودت نابود بشی؟

تا حالا خواستی چشماتو بشوریو            همه شیطونا رو ببینی نه فقط حوریو؟

تا حالا شده یه قطره آب بشی                   دست نیافتنی تر از سرآب بشی؟

من تموم حسارو زدم تو نقاشیم                 تا دیگه از تکرارا خسته نشیم!

 

بارش...

من با خاک خوب سرزمین پرچینهای عادت یکرنگم و این حس یکرنگی لحظه ای از ذهن خواب آلودم دور نمی شود.

از رنگها بیزارم و رنگ خاک روشنترین نقطه تجسم ابدیت و زندگی من است.

ابرهای ظهر عمیق بارشند و من با روحی چند لایه در عمق خاک ، پی ریشه ام می گردم.

قیر شب سرد به پایم آویخته است و  بالهای احتزاز را قیچی می کند. طلوع باران در چشمان

<او>ست و ریشه هایم پا گرفته در غبار ملکوت.

بندهای زمینی ام را بشارت پرواز می دهم. از تمارض جسم خاک می گریزم و پرواز می کنم تا

عمق آشیانه . تا آنجا که محو می شوم در سبزی خوابش؛ برمی خیزد ، لبخند می زند و من

در عطر رهایی ثانیه ها غرق می شوم ، تا خود لبخندش می شکفم.

من رهسپار خلوت <خدا> می شوم.

سایه ...

سایه ام را دوست می دارم.به آفتاب سپرده ام همیشه بتابد تا تصویر خلاق تن را روی دیوار ذهن قاب بگیرم.

به مهتاب سپرده ام در وقت مرگ خورشید ،سراپا  نور باشد و با سایه ام در آمیزد.

به ستاره سپرده ام که در شبانگاهان خاکستری خورشیدی کند  تا سایه ام همه رقص باشد.

سایه ام با من می خندد، می گرید و بر تخت چوبیم آرام می گیرد. سایه من می نویسد ؛ با قلمی درشت در دست.

گاهی که دلم می گیرد و از خود فرسنگها دورم و با خود نیستم ، نزدیک می شود و ثانیه های بودنم را

 می شمارد.

سایه ام را دوست می دارم چون همیشه با من است: خنده و گریه اش را نمی بینم چون روح من

است.

وقتی می گریم ، خم می شود و گاهی که می خندم ، می لرزد. اما نمی دانم چرا از من می گریزد؟

هرگاه که به سویش می شتابم ،

دور می شود و هر گاه از او می گریزم ، آرام آرام از پیم می آید.

سایه من شبح سرگردان دل من است. هماره می ماند اما هرگز به من نمی پیوندد  و در دور دستها با آواز شمع می رقصد.

و تو به سایه ام می مانی ؛ یکدست و صبور. همیشه هستی و هرگزدر من یکی نمی شوی...

 "  دوستت می دارم"

کوچ...

       

کفشهای چهار فصل سیاهم را به سردی انگشتان پاهایم می سپارم.

و من سراپا شب رهسپار مرگ تن تو می شوم. سایه دستانم روی شیشه مات

تابوت بزرگ شفاف می لغزد.

تو ، آرام ، بی صدا و دل کنده از شهر آهن با کوله باری آکنده از عطر رهایی ،

به ابدیت پیوسته ای.

تو رفته ای مادربزرگ. ای آینه فردای من.

 

"روحت شاد"

و خداوند زن را بر بوم نقاشی آفرینش به تصویر کشید..

و تو با صورتی آفتاب زده ، چشمانی خسته و خاموش تا تن شب سینه خیز لحظه ها را رج می زنی.

 ای زن ، تو با دستان متورم از نزاع با سرنوشت ، در همین حوالی عادت می فروشی.

لبهایت حزن مرثیه واگسستگی را هجی می کند و تن خسته ات زل زده به آفتاب ظهر گرم تابستان ، رنگ حراج می کند.

 تو با جوانی مدفون شده در ویرانه ء سالهای رنج ، بر گیسوان مواج دخترکت " مادری "  نقش می کنی.

                                                     " روزت مبارک "

" روز زن بر تمام یاران نازنینم مبارک "

من و آیینه ها

بعضی وقتا آیینه هم به آدم دروغ می گه. انگار وقتی خودت رو تو آیینه اتاقت تماشا می کنی ، زیبا و دلنشینی اما  وقتی بیرون می ری خودت رو تو شیشه ویترین  لوستر فروشی ها نگاه می کنی  کج و معاوجی. تو آیینه مغازه ها ی لباس خسته و بی کسی. تو آیینه آب ،  تصویر ت مثل پری  قصه هاست :  اساطیری و رویایی. و تو شیشه پنجره سایه روشن نور، نیمی از صورتت رو  سیاه و محو می کنه. تو عکسها هم جوری می افتی کهانگاری این تو نیستی.. جایی شنیدم که  پیروان مذهبی در سرزمینهای دور اصلا" آیینه ندارن . چون معتقدن که" آیینه خودپرستی می یاره."

 من نمی دونم کجا باید عکس خودم رو تماشا کنم که بهم دروغ نگه. کجا باید عکس خودم رو ببینم که  برام باور پذیر باشه. به کدوم آیینه پناه ببرم که تصویر خود خودم رو برام نمایان کنه. کجا برم که عکس این هزارچهره ها توی آیینه ها نیفتن! به کجا فرار کنم از  آیینه ها؟  دلم می خواد بشکنم  این آیینه رو!  چی می شد چشمام آیینه می شدن و می تونستم خودم رو از تو چشمام نگاه کنم؟  چی می شد از شر این هزارچهره ها رها می شدم و فقط دلهای دریایی رو می دیدم؟

 آب می خواهم ، آب! آب یک دریای شور دریایی را!

آیینه ها را می شکنم

من خود را به درون می فکنم.

دل قوی دار...

 

خیلی وقتا ما آدما در خود فرو رفته و تلخ می شیم. این ذات آدمیه که گاهی به غار تنهاییش پناه ببره و با خودش چند وقتی خلوت کنه. اما همیشه در خود فرورفتگی دوای درد  نیست!  تو این دنیا هیچ کس دلش واسه کسی نمی سوزه. آدما همه به فکر خودشونن. اگر ما همیشه به خودمون سخت بگیریم و  واسه مسایل  بی ارزشی  بشینیم و چند روز از روزای خوب و آفتابی خدا رو  برای خودمون سیاه و  پوچ بکنیم ، عمرمون به باد می ره.  ما باید قوی باشیم تا  اگر روزی فلک و سرنوشت به ما ضربه زد ، بتونیم  دوباره از جامون بلند شیم و سرنوشت رو از نو بسازیم.  این جمله " شکست مقدمه پیروزیه" ممکنه خیلی کلیشه شده باشه اما عین حقیقته!

گریه و زاری بر مزار آرزوها هیچ سود و فاییده ای به حالمون نداره. تلخ بودن همیشه خوب نیست. چون ما  اونقدر وقت برای زیستن نداریم که نیمیش به  عزاداری برای آرزوهامون و در  حسرتی تلخ سپری بشه.

هر کس مسوول شکست خودشه. اگر شکستیم ، خودمون موجبش بودیم و شاید این  سرنوشته. نقش  گلیم بخت آدما با همدیگه فرق می کنه. مال یکی رو طلایی بافتن ، برای اون یکی سبز و مال دیگری خاکستری.افکار خودمون هم تو این نقش ،مطمئنن دخیله. اگه همیشه دنیا رو خاکستری ببینیم ، الیافهای  این گلیم خاکستری می شن. اگه آروم و امیدوار باشیم ، گلیم بختمون آبی می شه.

امید خیلی  زیباست و این آرزوست که امیدها رو می سازه.آرزو هیچوقت دروغ نیست و ذهن رو تسکین می ده.

"به قول دکتر آزمندیان تو هر چیز رو که از خدا و کائنات بخوای ، چند وقت بعد همون رو با همون برچسب و مارک بهت تحویل می دن. این فکر ماست که زندگی رو می سازه."

شکست همیشه بد نیست.  شکستها خیلی از نقاط ضعفمون رو نمایان می کنه  تا  روز بعد و جای دیگه این نقاط رو یا از بین ببریم یا  به نقاط  قوت تبدیلشون کنیم. تا دلتون بخواد شکست و ناراحتی زیاده. مهم اینه که آدم ضعیف نباشه و بتونه  خودش رو از گرداب  غم و ناامیدی بیرون بکشه.مهم اینه که نزاریم دیگرون با دیدن ضعف ما زیر پا لهمون کنن و از کنارمون بگذرن. مهم اینه که آدم بقیه رو به خاطر شکست خودش محکوم و سرزنش نکنه.کنج عزلت نشینه . قلبش رو باز کنه و دلش رو دریا.یادمون باشه که دریا هیچوقت به هیچ سیاهی آلوده نمی شه و همیشه دریا می مونه.

باید رشد کرد و شکوفا شد

باید خورشید را پذیرا شد

باید غم راسیاه کرد

باید خاطرات تلخ را تباه کرد