آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

نوستالژی

خوب و عزیزی ایران زیبا                    پاینده باشی ، ای خانه ما 

من دوست هستم با شهرهایت         با کوه و دشتت،با نهرهایت 

خورشید زیبا یک بار دیگر                  تابیده از تو ال... اکبر 

در هر کجایت خون شهیدان               پیوسته جاری ست ای خاک ایران 

در کوی و کوچه ،در شهرهایت            روییده لاله،جانم فدایت 

 

جانم فدایت... جانم فدایت... 

ایران زیبا ....جانم فدایت....

رقص مست

آفتاب می سٌرد  در پشت غروب... 

 می کشد پیش از خواب انگشتان استخوانی و سرخش را بر سرم ...شانه می زنم گیسوانم  را در پس حس ترم... 

تا بیایی و بگیری در بًرًم...

 

حال ایستاده ام در نقطه اوج گلدان یاس روی دریچه شب... 

سرک می کشم تا ته کوچه را غرقه به تب... 

تا این غروب هزارن بار تا به کمر پایین آمده ام، آمدنت ...  

تو می آیی خنده در چشم،با پرتقالهای بازیگوش در دست...  

من تا به آخر پله را می رقصم سرمست... 

 فاصله کم می شود با بوسه ای از جنس انار... 

می شویم چشم خود را در نگاههای خمار... 

من می پرسم:

مگر در اوج تابستان پرتقالی هم هست؟  

تو می گویی: 

آری! 

 تا تو میرقصی،تابستان, زمستانی هم هست... 

  

تو...

این روزها آغوش تو امنترین جای ایران زمین است... می ترسم از سایه های لرزان دود و کلاشینکُفهای سرد...  

مرا در بر بگیر که تا صبح بیارامم... 

شاید بیاید روزی که لبهای کرم زده مان از میان خاک سرد به پرواز بادبادکهای سبز بر  پشت بامهای کاهگلی،لبخند زند...

بی سازم!

دیگر شعرهایم در عُمق شبهای دراز  

در ذهن شبپره بی پرواز

 نمی آید به گوش 

آی! ای بزرگان خواب و چموش 

مدتی ست که فریادم گشته خموش... 

دیرگاهی ست که می کوشم، نباشم هرگز 

ننویسم ،نخوانم،نسرایم هرگز 

اما نوشتن حیات قلم است  

گر بمیرد قلمم ،

سلاح سردم پس چیست؟ 

زین پس نگارنده خون و تاریخ ،پس کیست؟  

که نویسد ازین ظلمت دهر 

نویسد از قتل و سپر؟ 

روزنه ها را به گل بسته اند 

دُرنا و کلاغ همه پر بسته اند 

می دانم که در پس این روزهای  تاریک  

روزهای سیاه  نزدیک است نزدیک... 

می دانم که سلاح من قلم است 

بر دریای تنگنا و غم ،بلم است

 می دانم که آسمان نبارد جز خون  

این روزها خود آنانند، مغبون 

آب دریا گیرد دامن این نوح را 

آه سنگ گیرد سینه این کوه را

وطنم...

دقایق سُر می خورند در گرداب زمان... 

نفسم می گیرد در سقف دهان... 

ایرانم...در آن روزهای تفته، پاره هایت را با سرانگشتان دود گرفته و متورم جمع کردم... 

بو برده ام که درختانت را به دار آویخته اند...آخر دیشب صدای ناله زنجره ها تا صبح به گوشم نیاویخت ...

... 

کبوترها...

قبلترها قمری ها و کفترای پاپری و دم چتری قفسی، با درد بی کسی،با همان آب و دونه پوسیده دل خوش بودن... 

فکر می کردن که دنیا همین یه وجب قفسه و همین یه مشت ارزن و آب لجن...صاحبشون که یه روز در میون پرشون می داد تو آبی آسمون،ذوق می کردن و تا می تونستن نفس می کشیدن...باز فکر می کردن اون یه تیکه ابری که تو آسمونه تختخواب آرامش همه دنیاست و هر کی پر می کشه تو آسمون می ره روی اون تیکه ابر می شینه... 

وقتی صاحبشون که یه روز سرد زمستونی از پشت بوم افتاد و مُرد...بی کستر شدن...حالا دیگه کسی نبود جمشون کنه و پرشون بده...همون یه ذره آب و دون لجنی هم که می خوردن قطع شده بود. 

پاپریها برای پیدا کردن آب و دونه، زدن به دل شهر سیاه و دود آلود...یه کم ازون تکه ابر اونورتر...دونه کم بود و به سختی پیدا می شد... 

یه روز از راه دور ،پاپری سفید با بال خونین از راه رسید...انگاری اشتباهی برای دونه های تازه تر و آب تمیزتر که حقش بود به لونه کلاغ زده بود... 

حالا دیگه هر روز صبح یه دسته کلاغ به آشیونه کفترا حمله می کردن...حالا دیگه هر روز یکی از دم چتریها و پاپریهای سیاه و سفید و خاکستری کم می شد... 

حالا همه شون تو وحشت و گرسنگی به انتظار روزهای بدتر و حمله ها و کلاغهای بیشتردست و پا می زنن..

این روزا هر روز صبح کفترا برای دعا به درگاه خدا با خون وضو می سازند... 

این روزا...

این لحظه ها...