آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

تا رهایی...

ای ساده ترین تصویر خیال انگیز کودکی...

رهاییت مبارک...


یکی بود که حالا دیگر نیست...

یکی بود که حالا دیگر نیست...

تیکر بالای صفحه وبلاگ او هنوز می شمارد...بی خیال و بی تکلف...

غافل از شمردن لحظه های مرگ تا روز رستاخیز...

نوزادش 19 روز دیگر به دنیا می آمد...

اما...

چه زود مرگ شیارهای عمیق زندگی را پر می کند و چه زود شوق زندگی را خاموش...

مرگ همین نزدیکی ها روی میز چوب گردو رژه می رود و گاهی برای خودش از سرنوشت ما سٌر می خورد...

شاید دیگر مجال بوییدن ماه را نداشته باشیم...شاید دیگر هجوم خورشیدوار صبح نقاب را از چهره برنکشد...

شاید دیگر مجال چشیدن عطر نان تازه و انار را نداشته باشیم...

شاید فردا که در خواب ناز غوطه می خوری ،پنجره های صبح بسته شوند...

هدی جان...ای فرشته شوق زندگی...دیدار به قیامت...

"آسوده بخواب که فرشتگان بدن معطر تو ،نوزاد و همسرت را محافظت خواهند کرد."

فانوس با طعم انار

در شب به دنبال تو گشتم با کورسوی  فانوس خاطره ام.

خانه ات  آشنا،در آن سوی در آهنی سبز  به خوابی هزار ساله رفته بود.انارهای تابستانی بی نشان ،ترک خورده و مست از نفس داغ  خورشید ،به شاخه شبانه آویخته بودند. بی کس شده اند ... می دانی؟

درخت خرمایت را به یاد داری؟از هسته  ای تکیده و خجول رویید و در حیات تو ریشه دواند...چه با معرفت است این حیاط تو!

 من تو را خوب به یاد دارم...با پاهایی لرزان ایستاده در آستانه ظهری سرد با عینکی  از جنس برف.در آغوشم کشیدی و گفتی:این بار که بیایی ،معجون رویاهایت را خواهم پخت.

سر رسید معجون رویاهایم ،چه زود هم آغوش لباس سیاهم شد...

نمی خواهم از رفتنت بگویم...

از پشت بام کودکیم می گویم که این روزها در گرمای غبارآلود گم شده است...از نرده های صبحی می گویم  که بی خیال بر دامان حیاط کهنه پر درخت آسوده است. از کاشیهایی می گویم که  تشنه  روزهای تو اند... از پنجره ای می گویم که  حتی به سپیده هم لبخند نمی زند ...

از اثاثیه تاراج رفته ات می گویم...از فانوس بادی می گویم  که می خواستی زینت روز پیوستنم  باشد....

حال من به دیارت آمده ام ، در فراسوی خواب ناز درخت مو ، با اناری کال در دست ... با مرد رویاهایم.

 هنوز صدایت ازتک تک  آجرهای قرمز رنگ  گوشم را پرمی کند.انگار سفره روزهای شلوغ در هجوم میهمانی آفتاب ، پر رنگ تر از همیشه مقابل چشمم جان می گیرد...عطر برنجت را به  مشام می کشم  و بوی سبزی  سرخ شده ذهن مرا از مرگ  خاموش تو جدا می کند....

تو هستی! ...همینجا بر سر شانه های  مشتاق من...با  دو بال کوچک و تٌرد... برتو می خندم ...می خندی...

 می دانم که می دانی که تا تابستان سال 89  خانه ات نیز به تو می پیوندد... 

تقدیمی...

‌به تو تقدیم می کنم... 

ترانه ها را... فرصت خواب نخل را ... عشق کال یک نهال سبز را...

به تو تقدیم می کنم...تمام آرایه های خاک سرخ را در تلاطم خبیث روزهای سیاه... 

 تمام قاصدک را در خلال دشتی تباه...

تو هم نفس آرامش شدی... قهرمان جنبش و جوشش شدی...

همان به که به خواب رفتی و ندیدی این روزهای پر وسوسه و پر دود و تلخ را...  

...

روحت شاد اشکان،سهراب ،رامین 

روحت با خدایت قرین 

الهی آمیــــــــــــــــن... 

آمدم...

آمدم ،نبودی.... یک بغل زنبق سرخ بی مشام آورده بودم برایت... کوبیدم درب را با مشت،نگشودی ... آخر تو، تا به آخر خوابیده ای... 

مرا دیدی؟با تن پوش شبم؟با کفشهای چهار فصل گلی که نفسهایش وهم سرد آن روز را می شکافت؟ پاره های داوودی له می شد...  

دیدمت...

پنبه ای چپانده شده میان شیارهای دندانهای عاریه ای... کاسه ای آب گل سرخ روی پوست خنک باد.. و بعد طعم گس زبان تلخ مزه من...

آنسوتر مرثیه می خواندند... تو را می خواندند...و من تار بودم .. تار...

 گریستم ، ندیدی... شتافتم،نخواندی... ماندم،نخواستی... 

 پشت به تن سرد خاک ساییدی... دست تکان دادی و از گور سپید پوش گفتی: 

دیدار به قیامت... 

اما من، قیامت ندانم که چیست!

آسانسور

به هنگام غروب زخم خورده خزان دیروز ، در آیینه آسانسور در ته چهره بی رنگم چیزی دلم را لرزاند. 

کودکی با پاهای سفید که در اشک قرنیه سیاه شنا می کرد ، روی پله های زیر چشمهایم قدم می زد و جفت پا به سرسره بینی ام می پرید و زیر سایه گیسوانم به خواب می رفت. 

من این کودک را می شناختم : ممویی بود 4 ساله با چشمانی شیشه ای و شفاف ، بینی کوتاه و موهایی مواج. 

 خوبی زندگی او آن است که تا همیشه کودک می ماند.                     

 

                                                              

 دستهای امروز من در دستهای کوچک سرنوشت اوست.

می دانم که با بادبان غم می آید و با زورق طلایی شیرینی در هم می آمیزد و باز در چشم خانه ام جا خوش می کند.

می دانم که سایه است ، می دانم که با باران می گریزد و با خورشید می خواند.

...... اما او تنها رستنی سبز من در یادهای دور است.

نبش قلب...

 

امشب که قلبم را می شکافم ، در لحظه ای گیج و اندوهناک تو را  به خاک سرد خاطرات می سپارم. بر مزارت بوته کاجی معصوم می کارم تا عطر کاج تو را به یاد به خواب این دنیا بیندازد.

تو در عمق سرد خاک چه می کنی؟ سلولهایت زخمی نمی شوند؟ آب نمی خواهند؟ اصلا" تو تشنه می شوی؟ ماتم بر لب ماسیده من اشک خون را کم کمک مزه مزه می کنم.

  

                                    

و تو در میان برهوت قاب عکسی از جنس درخت ، لبخندی کش دار می زنی. لبخندت باز می شود و صدای قهقهه ات در گوشم زنگ می زند: تو به اشکهای شور مزه ام هم می خندی!

پ.ن: این شعر مخاطب خاص نداشت ، فقط یه حس بود!

کمر تابستان...

کمر تابستان هم شکست                                     ذهن پاک ریشه ها از خواب  جنگل هم گسست

درختان آموختند: خم شدن                               چشمهای بهار درس غرق ماتم شدن

برگهای سبز می میرند چه سان                        می آویزند به تب تند و بوران خزان

باران سرریز می شود از کاسه بی رنگ ابر       طوفان غبار فصل می کوبد به کوههای ستبر

ناله زنجره ها                                                 می گدازد ذره ذره در تب دلهره ها

نرم نرمک نغمه سرخ پاییز                              می کند آشیانه کوچ را لبریز

دل من می گیرد اما اینجا                                  در پس شبهای بلند ‏‏با بارشهای تند بیجا

غم انگیز و غبار آلود است اول مهر                  حیاط مدرسه ها غم دارد به چهر

می شنوم آوای خنده های کودکان                      می خوانند با هم سرود ؛ باران باز باران؛

می چکد ابر از سطر سطر کوچه ها                  می اید بوی تلخ و تند دفترچه ها

من همیشه پرم ز دلهره ها                                غم بودن ها ‏ جدایی و اشک چهره ها

می نویسم جفای خزان سرد را                           به یاد کودکی؛ آمدن آن مرد؛ را

می سپارم گوش به انگیزش باران و برگ         می بویم ترس یک بوته را از خواب مرگ

نقش من دیدن مرگ تابستان است و بس              آرزوی دیدن خواب بهاران است و بس!

پ.ن: آمدن یک مرد تلمیح به کتاب فارسی سال اول دبستان با این جمله است: آن مرد آمد.. آن مرد در باران آمد

 

 

هیزم...

چه حس بدیه  ...!

یه تیکه هیزم داشتی باشی و بکاریش تو گلدون . هر روز بهش آب بدی  ، پنجره رو براش باز کنی تا نور بهش بتابه . الکی به ذهنت ، به خودت  فشار بیاری  که : صبر کن صبر کن ... درست می شه  ، اما ...

هر روز به امید سبز شدنش  رو به روش می شینی و بهش زل می زنی تا  جوونه زدنش رو ببینی. اما دریغ از یه جوونه یا برگ کوچیک! دریغ! هیزمه با اون هیکل قناص و بیمارش بهت دهن کجی می کنه و سبز نمی شه! هر روز سیاهتر و سیاهتر می شه! بعد تو دلت می گیره  ... خیلی می گیره ... دیگه هیچ کس رو نمی تونی تحمل کنی .

 می خوای اون هیزم رو از ریشه در آری و پرتش کنی از پنجره بیرون. بغض گلوت رو فشار می ده ... اشکات دونه دونه می ریزه رو گونه های خسته ت! دیگه تحمل برات سخت شده ! می خوای بزنی زیر همه چیز! این هیزمه چقدر داغونت کرده. هیزمی که هیچوقت سبز نمی شه  و آرزو و زحمات تو بیهوده ست. ... دیگه سبز نمی شه ... ریشه نداره ... معنی آفتاب و نور و ... نمی فهمه! چقدر سخته! خیلی سخته! ...

1 سال گذشت...

تو بودی و چه خوب که بودی پدربزرگ. روزگاران قریب گذشتند:

روزهایی که تو بالای درختان گردو آفتاب می چیدی و مادربزرگ در چشمان تو می خندید. و

(( من گل خنده های تو را در پس دیوار شیشه ای باغچه می بلعیدم.))

رفتن ، بودن تو را خلاصه نکرد.رفتن بودن تو را هجی کرد.

دلمان می خواهد بازگردی : کاشی های حیاط خانه اکنون تو هنوز در وهم خاکستری خیال بازگشتت

خاک می خورند ، ای کاش تو بیایی و آبشان دهی.

انارهای سرخ بر سر شاخه های تابستان خشکیده اند، کاش تو باز آیی و جانشان دهی.

این 1 سال بی لبخند تو خواب شدیم و بی صدای تو بی تاب شدیم.

(( تا قیامت ، روحت قرین رحمت))

تقدیم به پدربزرگم که آفتاب روحش همیشه خورشید قلبهایمان خواهد بود و یادش ماندنی ترین تیک تاک ساعت عمر

 

کوچ...

       

کفشهای چهار فصل سیاهم را به سردی انگشتان پاهایم می سپارم.

و من سراپا شب رهسپار مرگ تن تو می شوم. سایه دستانم روی شیشه مات

تابوت بزرگ شفاف می لغزد.

تو ، آرام ، بی صدا و دل کنده از شهر آهن با کوله باری آکنده از عطر رهایی ،

به ابدیت پیوسته ای.

تو رفته ای مادربزرگ. ای آینه فردای من.

 

"روحت شاد"