آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

جادوی این روزها

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند!

چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم...

با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم...

گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند.

به قول آنالی،بارداری حسی جادویی ست...گویی تو را جادو می کند...اطرافیانت را جادو می کند! چون دیگر خودت نیستی و حسهای تازه ات بیشمار می شوند...تو عاشق می شوی...عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست...دنیای ازل...

آنالی راست می گوید! از ابتدای تاریخ بشریت همه زنان باردار می شدند و جنین کوچکشان را به شکم می کشیدند و این اتفاق،چیز تازه ای نیست! اما حس این تغییر، برای هرکس معنی خاصی دارد...

هر کس انتظار را یک جور معنا می کند و برای من روزهای گرمالود انتظار این تابستان،حس آهنگین بهاری ست که در پاییز می شکفد.

می دانی کوچکترینم؟ به دنیا حسودیم می شود!چون می خواهد تو را در آغوش بکشد...


بالماسکه ترین مهمانی...

91/1/31 را دوست می دارم...

به یادماندنی ترین شب زندگیم بود...مثل شب عروسیم...

مهمانی کودکیهایمان بود...مهمانی بالماسکه...مهمانی ای که تمام دوستان خوبم هر کدام یک شخصیت بودند...

شنل قرمزی بودم و شنل و سبد من به رنگ آتش بود و او نقابی سیاه بت من را بر چهره داشت...

خواهرکم رودخانه ای بزرگ و آبی بود و آن یکی دخترک اسپانیایی با گلی قرمز میان موهای طلاییش...

جودی آبوت موهایش را بالا با سیم بسته بود...زبل خان بینی ای از جنس کاغذ داشت و آن یکی فرشته بود و آن دیگری گل آفتابگردان...

پرستار و بیمار با لباسهای سفید و علامت صلیب سرخ...

فرشته مرگ داشتیم با داسش و مافیا با عینک رفلکس...نقاب به چهره ها هم زیاد بودند...و اسپایدر من هم آن گوشه موشه ها پایکوبی می کرد...

دوستانی بهتر از آب روان...دوستانی که اگر 100 سال هم بگذرد نظیرشان را پیدا نخواهی کرد!

دوستشان داشتم و می دانم که خاطره مهمانی من در سطر سطر ذهنشان باقی خواهند ماند...

می دانم و می دانند که خاطره بالماسکه ترین میهمانی در ذهنمان برای همیشه باقی خواهد ماند...

بهار خمار...

باز بهار است و چشم من خمار است...

نوروز زیبا هم گذشت و سفر بهترین هدیه نوروزی ست...

بی دغدغه و ازاد در مسیری آرام اوج گرفتن...

بهار را با سفر آغازیدم و با سفر تمام...

این روزها لحظه شماری می کنم...لحظه هایی ناب که می گذرند و من ثانیه ها را برای رسیدن به هدفی بزرگ نظاره می کنم...

هدفی که از کودکی در انتظارش بودم...

این لحظات بهاری و خیس را دوست می دارم چرا که آبستن حوادثی ست که شاید سالهاست به انتظارش نشسته بودم...

به تو...به کودکم...

می نویسم از برای تو...

برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست...

می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم...

می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و همیشه به رنگ شب...و برای گونه های صورتی رنگ عاج مانندت...

دوست دارم زیبا باشی...اما نه آنقدر که به وقت جوانی، هوسبازان،حریصانه به دنبالت روان باشند و هر روز کسی گوشی موبایلت را سوراخ کند و تو از مزاحمان بی دین بترسی...نه آنقدر که من از هراس دل سپردنت به آوازهای عاشقانه جوانی بیکاره،در خانه حبست کنم...و نه آنقدر که پدرت پشت پنجره ها به جای پرده ،روزنامه بچسباند تا به هنگام شب نظربازان نتوانند اندام زیبای تو را در قاب خانه مان در ذهن خود به تصویر بکشند...

دوست دارم هر روز صبح،گیسوان نرم و مواجت را با شانه ای قرمز رنگ و دندانه درشت،پریشان کنم و از عطرش شجاعانه مست شوم...

دوست دارم،برای من هر روز برقصی و بچرخی و برقصی...و بخندی...و بازیگوش توله گربه لاغر همسایه را نوازش کنی و برایش جرعه ای شیر بریزی و استخوانهای ترد مرغی را که برای ناهار بار گذاشته ام،پنهانی به او ببخشایی...

می خواهم پیراهنی به رنگ بهار برایت بدوزم که از سرشانه های ظریفت آویزان باشد و تو با بادکنکهای رنگی،در بوستانها به دنبال پروانه های صورتی در اوج، بدوی و بازی کنی...می خواهم که در بعدازظهرهای خواب آلود تابستانی،روی زانوان پدربزرگت بشینی و او برایت از کودکیهای من قصه آغاز کند...و مادربزرگت برایت همان لالایی سوزناکی را بخواند که زمانی من در کودکی،با شنیدنش به هق هق می افتادم...

دوست دارم تا ابد وابسته ام باشی...اما نه آنقدر که برای خرید کوچکی از سوپرمارکت نزدیک محل بترسی و یا حتی ندانی که با یک فروشنده ساده چگونه برخورد کنی...

دوست دارم بخندی...بلند بلند...آنقدر که فرشته های آسمان تو را ببینند و بدانند که روی این زمین خاکی پر از دود و آهن،کسی هست که از انتهای روحش خوشحال است و قهقهه هایش تمام نشدنی ست....

می خواهم که تو هنرمندترین دختر ایرانی باشی...هرگز نمی خواهم در میان حجم انبوه مثلثات و سینوس و معادلات جبری گم شوی و در فرداهای دور خواب خوشت با کنکور فیزیک از هم بٌگسلد...نمی خواهم روح نرمت با سوزن پرگار و تشریح جسدهای گمنام کلاس آناتومی،خراشیده شود...

دلم می خواهد محکم باشی و پر غرور با گردنی برافراشته و خوش تراش...نمی خواهم که هر دم،برای احیای حقت در من بیاویزی و گریه کنی...دلم می خواهد هر بار که به سویم می آیی مشتت را پیش رویم باز کنی و بگویی:مادر!!ببین...این حق من است...همین امروز گرفتمش...

صدای نشنیده ات را دوست دارم...حتی اگر گریه و فریاد کنی و شب بیداریهای من از تو باشد...

نمی دانی چقدر دلم می خواهد در میان نیزارهای طلایی کنار دریاچه،تا غروب توپ طلایی خورشید،زیر آسمان پاییزی آذر ماه با هم آواز بخوانیم و از باد پاییزی،سرمست شویم...

صدایم را می شنوی؟؟آن بالا هستی؟تختخوابت نرم هست؟آیا فرشته ها هر شب زیر گوشت لالایی می خوانند و تو با خرس کوچک قرمز رنگت به خواب می روی؟؟

می دانی که خیلی دوستت دارم؟می دانی که هنوز نیامده در بطن من،عاشقت شده ام کودکم؟

سفر به آن سوترها

وقتی همه چیز هماهنگ می شود و دست به دست هم می دهند تا تو باز به آن سوی آبها  بشتابی،همه چیز در نظرت آبی و بی نظیر می آید...

گاهی از اینکه در این سرزمینم،دلم می گیرد و گاه پرواز می خواهد دلم...و گاه هیجان مرا به نقطه اوج می کشاند...هیجانی که تنها می توان در آن سوترها یافتش و در قلب روزهای معتدل جستجویش کرد...

دلم می خواهد برایتان بگویم:

از غذاها و دسرهای خوشمزه هتلمان در دوبی تا

ادامه مطلب ...

به رنگ پرتقال...

مرداد که می آید٬شیشه ها هم داغ می شوند...

بارانی نیست...و من رو به کوهی دوست داشتنی در شمالی ترین و دنج ترین نقطه این شهر شلوغ٬در غروب آفتاب سرخ غرق می شوم و به شرشر شیر آب گوش می سپارم...قطرات آب میان انگشتانم سر می خورند...

آماده ام با لباسی به رنگ اتاق خواب و با موهایی لول خورده و افشان...

میز را هم چیده ام...به رنگ پرتقال...

صدای پایش را می شناسم...

نزدیک که می شود،غافلگیرانه درب را می گشایم و بعد لبخند است که من و او را در بر می گیرد...

خاطره انگیزترین روزها در مرداد رقم خورد و در مهرماه به دفترچه خاطرات پیوست و در ذهن خیلیها جاودانه شد...

17 مرداد چندمین سالگرد بودن و یکی شدنمان بود و من چه خوب در مقابل همان درب ورودی غافلگیرش کردم!


یک جای دور...

روحت حظ می کند،تازه می شود و می خندد...

وقتی از آسمان شهر پر از دود و آهن پر می کشی تا اوج آن سوی مرزهای آبی...

بر ساحل آبی و زلال دریای مدیترانه چمباتمه می زنی و غروب که شد تنی به آب می زنی...

در روزهای ولرم و پر ازدحام شهری آرمیده در کرانه ساحلی شنی غرق می شوی...

کنار منطقه ای سبز با گیسوانی باز و پریشان در باد و قدمهایی خنک که روی شنهای ظریف و تمیز می نشینند،بیتوته می کنی...

و شبها آرام و پر آواز و رقصان و آزاد در لانه مهتاب ،خانه می کنی...

پینوشت:سفرم؟؟عالی بود...یه ریلکسیشن حسابی و تجدید قوا و در آغوش کشیدن آرامش..

آنتالیا و کٍمٍر از اون دسته شهرهایین که خاطرات تفریحاتشون هرگز از ذهن پاک نمی شه و لایق نوشتن به روایت تصویرن تا برای همیشه ثبت بشن...البته بودن در کنار یک اکیپ از زوجهای جوون که باهات همسو هستن،به این خوشی و تفریح اضافه می کنه...الحق که همسفرهای خیلی خوبی داشتیم...دمشون گرم!

پینوشت 2:اینجا روی دیدین؟؟این وبلاگ از بین 3700 وبلاگ با رتبه 69 ،جز صدتای اول شده...با وجود این همه ننوشتن و غیبت از نت٬ از اینکه به اینجا رای دادید٬ واقعا؛ ممنونم...

رٍینه...

وقتی اوج می گیری تا قلب تپه های نور...

وقتی دشت سبز و بی انتها از میان دو انگشت اشاره ات پیداست و ثبت می کند دوربین، لحظه هایت را با من...

لحظه های سبز با هم بودن را میان شقایقهای درشت خودرو و خوبرو...

جایی که میان کوه و ابر فاصله ای نیست و دستت می خورد به یال بلند ابر...

تو گویی تکه ای از آسمان را در دست داری،...گویی تکه ای از آسمان جدا شده...

و بهشت به زمین آمده است...

در روستای ییلاقی و سرسبز رٍینه...

دل نوشت: سه سالگیت مبارک...آسمان من...باورم نمی شه که سه ساله دارم اینجا و برای دل خودم می نویسم...


از تو برای تو...

تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...

می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...

اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟

یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟

و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس مشق رقص به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...

من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...

دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...

همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!

ای آیینه فردای من...روزت مبارک...

سیب چینی...

نوشته ام باز اینجاست...

در پس پرده ای بنفش...

در پس دستان عاشق چوپان و نی لبک و سیم چینش...

پشت کوههای فاو و جنگ و آتش...

"سیب" ندای قلب من است...

سیب را چیده ام از پس باغ "نگاه دزدکی حنا"

پینوشت: با تشکر از خانم ارتجاعی به خاطر زحمات و محبتهایی که به من و نوشته هایم داشت و دارد و با قبول زحمت نوشته ام را در کتاب دوم به چاپ رسانید...

نسرین جان!تو یه کوه صبور و پر غروری !! یکسالگی کتابت مبارک...

سوار بر شانه هایت...

سوار بر شانه های تو

بوی اسفند را می خواهم...

در میان هیاهوی ستاره ها و صبح رخوت انگیز زمستان...

در میان دستهای خنک صبحگاهیت،وقتی برایم آغوش می گشایی...

 بوی تلخ قهوه ژاکوبس را می خواهم به همراه قندیی که بر دهان می گذاری...

این روزهای پر از جوشش را دوست می دارم...

نویدم می دهند...نوید به آغازی نو و خون تازه ای که در رگهایم خواهد جوشید...

شب دلدادگی

چند سالی می شود که هستی...

اینجا...

با من...

در تار و پود وجودم...

با ستاره ای نورانی درچشم...

و با قلبی درشت در دست...

روز عشاق که می شود،گل از گل من می شکفد و خاطره های دور پیش چشمانم جان می گیرد...

شب اولین بوسه...شب اولین هدیه بزرگ، به رنگ سرخ...و شب دلداگی...

وقتی که گفتی:

Be My valentine

برفتر از برف...

خدایا...

خدا از خدایی کمت نکند...

و اینگونه کوه دوست داشتنی خانه من در آغوش برفهای ترد و نرم و سبک،نفس می کشد...

و من بر کف چوبهای اسکی که از فراز کوه نرم سرازیر می شود،می رقصم و می رقصم...و می خندم...تا ته دنیا...

از پس جنگل...

از پس پرده غروب...

از ورای غروب جنگل نور...

با دستانی لبریز از روشنایی...

لبریز از شوق پر کشیدن تا کره دو نیم شده سفید رنگ 

همراه چلچله های سیه بال...

تا قعر جنگل پاییزی رنگین کمان...

با دو پای مشعوف،همراه زمان

از پس شاخه های خشکیده و زرد پاییز...

 اینگونه ماه را بوسیدم...

خانه ام...

خانه من جایی ست که دست می رسد به کوه...

به ابر...

به مه شبهای بلند پاییز...

خانه ام در جایی ست که بامداد صبح به آن آویخته است...

صبحها که چشم می گشایی ،یک نفر گنجشک تپل روی شانه ات می شیند...

آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت...

خانه من،دریچه اش رو به تجلی باز است...

پنجره هایش همه لغزنده در صبح بلورین پاییز و بهار...

قطره قطره شبنم می بارد بر سازت...

انگشتهایت را می توانی بکشی بر صورت شبهای سیاه...

ستاره هایت همه در مشت و ماه آوازه خوان می رقصد در آن بالا...

چه دل انگیز است،گر در آغوش جانان نشینی و قهوه ای تلخ چاشنی نگاه مستت باشد...

خانه ام در جایی ست که آن گوشه نارنجی پر از مه شده بود،امرزو صبح و

...ابرها چه نزدیک بودند...

صبح زده تر

برگها پریشان در باد، آرام از درختان فرو می ریزند...

و آشیانه کلاغ بر فراز ،درخت چنار پر جنب و جوش است...

یاد دشت پر از گندم،آرمشی ابدی ست...

زمزمه های شبهای پر رخوت پاییز از راه می رسد و گوشهای من به انتظار رقص قطره های باران،سکوت شب را می کاود...

و من صبح زده تر از سحر...

در چشمان پاییز خیره می شوم...

شهریوری

شهریور ماه من است...

روزهایی که مملو از گندمکهای طلایی پر لبخند است و آفتاب کمرنگ کجکی به زمین می خندد..

در ماه من،همه چیز به هم آمیخته است: گرمای تابستان...و برگهای پاییز چنار...باران نم نم ابرهای حوصله و کوچ پرستوهای مهاجر...

دوستت دارم ماه زاده شدنم...تک تک روزهایت را می پرستم و آسمان و ثانیه هایت را نفس می کشم...اینکه در روزهای آخر تو طلا درو می کنند،ستودنی ست...

دیشب خواب دیدم که با تو در خلنگزارهای طلایی می دوم و دست گرمت در دست من است و من چه حظی می بردم از بودنت...از 31 روز تکاملت...

زاده شدنم را اول به خدا و مادر مدیونم و بعد به تو  شهریورم...

به تو...دخترم...کودکم...

این متن برنده جایزه عاشقانه نویسی وبلاگ خودشیفته شد...


می نویسم از برای تو...

برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست...

می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم...

می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و همیشه به رنگ شب...و برای گونه های صورتی رنگ عاج مانندت...

دوست دارم زیبا باشی...اما نه آنقدر که به وقت جوانی، هوسبازان،حریصانه به دنبالت روان باشند و هر روز کسی گوشی موبایلت را سوراخ کند و تو از مزاحمان بی دین بترسی...نه آنقدر که من از هراس دل سپردنت به آوازهای عاشقانه جوانی بیکاره،در خانه حبست کنم...و نه آنقدر که پدرت پشت پنجره ها به جای پرده ،روزنامه بچسباند تا به هنگام شب نظربازان نتوانند اندام زیبای تو را در قاب خانه مان در ذهن خود به تصویر بکشند...

دوست دارم هر روز صبح،گیسوان نرم و مواجت را با شانه ای قرمز رنگ و دندانه درشت،پریشان کنم و از عطرش شجاعانه مست شوم...

دوست دارم،برای من هر روز برقصی و بچرخی و برقصی...و بخندی...و بازیگوش توله گربه لاغر همسایه را نوازش کنی و برایش جرعه ای شیر بریزی و استخوانهای ترد مرغی را که برای ناهار بار گذاشته ام،پنهانی به او ببخشایی...

می خواهم پیراهنی به رنگ بهار برایت بدوزم که از سرشانه های ظریفت آویزان باشد و تو با بادکنکهای رنگی،در بوستانها به دنبال پروانه های صورتی در اوج، بدوی و بازی کنی...می خواهم که در بعدازظهرهای خواب آلود تابستانی،روی زانوان پدربزرگت بشینی و او برایت از کودکیهای من قصه آغاز کند...و مادربزرگت برایت همان لالایی سوزناکی را بخواند که زمانی من در کودکی،با شنیدنش به هق هق می افتادم...

دوست دارم تا ابد وابسته ام باشی...اما نه آنقدر که برای خرید کوچکی از سوپرمارکت نزدیک محل بترسی و یا حتی ندانی که با یک فروشنده ساده چگونه برخورد کنی...

دوست دارم بخندی...بلند بلند...آنقدر که فرشته های آسمان تو را ببینند و بدانند که روی این زمین خاکی پر از دود و آهن،کسی هست که از انتهای روحش خوشحال است و قهقهه هایش تمام نشدنی ست....

می خواهم که تو هنرمندترین دختر ایرانی باشی...هرگز نمی خواهم در میان حجم انبوه مثلثات و سینوس و معادلات جبری گم شوی و در فرداهای دور خواب خوشت با کنکور فیزیک از هم بٌگسلد...نمی خواهم روح نرمت با سوزن پرگار و تشریح جسدهای گمنام کلاس آناتومی،خراشیده شود...

دلم می خواهد محکم باشی و پر غرور با گردنی برافراشته و خوش تراش...نمی خواهم که هر دم،برای احیای حقت در من بیاویزی و گریه کنی...دلم می خواهد هر بار که به سویم می آیی مشتت را پیش رویم باز کنی و بگویی:مادر!!ببین...این حق من است...همین امروز گرفتمش...

صدای نشنیده ات را دوست دارم...حتی اگر گریه و فریاد کنی و شب بیداریهای من از تو باشد...

نمی دانی چقدر دلم می خواهد در میان نیزارهای طلایی کنار دریاچه،تا غروب توپ طلایی خورشید،زیر آسمان پاییزی آذر ماه با هم آواز بخوانیم و از باد پاییزی،سرمست شویم...

صدایم را می شنوی؟؟آن بالا هستی؟تختخوابت نرم هست؟آیا فرشته ها هر شب زیر گوشت لالایی می خوانند و تو با خرس کوچک قرمز رنگت به خواب می روی؟؟

می دانی که خیلی دوستت دارم؟می دانی که هنوز نیامده در بطن من،عاشقت شده ام کودکم؟

دلبر من

وقتی تو هستی،دنیا تو مشت منه...

وقتی پشت منی ،همیشه و همه جا،یاد کوه می افتم...یاد رود...

یاد کودکی همیشه با منه و تو یگانه تصویر جاودان کودکی و بزرگسالی منی...

روزت مبارک دلبر من...روزت مبارک مادر من...

آبی شدنت مبارک...

باز هم بتاب ای آسمان آبی من...

باز هم ماوای خوابهای من شو...

خوابهایی به رنگ هذیان خوشبوی بهاری...

خوابهایی به عمق شبهای پر ستاره که نورش چشم فلک را کور می کند...

آسمان من دو ساله می شود...

دومین سالگرد روییدن و آبی شدنت مبارک ...


بازهم شوق نوشتن دارم...باز هم جرات خواندن دارم...