آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

فانوس با طعم انار

در شب به دنبال تو گشتم با کورسوی  فانوس خاطره ام.

خانه ات  آشنا،در آن سوی در آهنی سبز  به خوابی هزار ساله رفته بود.انارهای تابستانی بی نشان ،ترک خورده و مست از نفس داغ  خورشید ،به شاخه شبانه آویخته بودند. بی کس شده اند ... می دانی؟

درخت خرمایت را به یاد داری؟از هسته  ای تکیده و خجول رویید و در حیات تو ریشه دواند...چه با معرفت است این حیاط تو!

 من تو را خوب به یاد دارم...با پاهایی لرزان ایستاده در آستانه ظهری سرد با عینکی  از جنس برف.در آغوشم کشیدی و گفتی:این بار که بیایی ،معجون رویاهایت را خواهم پخت.

سر رسید معجون رویاهایم ،چه زود هم آغوش لباس سیاهم شد...

نمی خواهم از رفتنت بگویم...

از پشت بام کودکیم می گویم که این روزها در گرمای غبارآلود گم شده است...از نرده های صبحی می گویم  که بی خیال بر دامان حیاط کهنه پر درخت آسوده است. از کاشیهایی می گویم که  تشنه  روزهای تو اند... از پنجره ای می گویم که  حتی به سپیده هم لبخند نمی زند ...

از اثاثیه تاراج رفته ات می گویم...از فانوس بادی می گویم  که می خواستی زینت روز پیوستنم  باشد....

حال من به دیارت آمده ام ، در فراسوی خواب ناز درخت مو ، با اناری کال در دست ... با مرد رویاهایم.

 هنوز صدایت ازتک تک  آجرهای قرمز رنگ  گوشم را پرمی کند.انگار سفره روزهای شلوغ در هجوم میهمانی آفتاب ، پر رنگ تر از همیشه مقابل چشمم جان می گیرد...عطر برنجت را به  مشام می کشم  و بوی سبزی  سرخ شده ذهن مرا از مرگ  خاموش تو جدا می کند....

تو هستی! ...همینجا بر سر شانه های  مشتاق من...با  دو بال کوچک و تٌرد... برتو می خندم ...می خندی...

 می دانم که می دانی که تا تابستان سال 89  خانه ات نیز به تو می پیوندد... 

هنوز...

هنوزم دوسم داری؟هنوزم راحت منو می بخشی؟هنوزم وختی بهت خیانت می کنم،راحت ازم می گذری؟ 

من اون نوع دوس داشتنتو نمی خوام که شامل حال همه جک و جونورات می شه!من اون دوس داشتنیو می خوام که خاصه!مخصوص من و توئه! 

این روزا حال درستی ندارم وختی می بینم هرچی می شه رو می ندازن گردن تو!چرا تو دهنشون نمی زنی؟چرا خودی نشون نمی دی؟مگه نمی گی من قادر مطلقم؟ 

می دونی چرا همه چیو می ندازن گردن تو؟چون تو یه وجودی،جسم نیستی! چون تو خدایی...خدا....چون هیچ وخ دم برنیاوٌردی! هیچ وخ تو دهن ظالما و زور گوها نزدی!اگرم زدی خیلی دیرشده بود!آدم تا وختی داغه دوس داره زمین خوردن آدم بدا رو ببینه!2-3 سال دیگه چه فاییده ای داره آخه تصدقت بشم؟  

می دونی بیشتر چی منو حیرون می کنه؟این که تو این همه صبر داری،این همه طاقت داری...معلومه دیگه!یه برشی ازین صبرو به ایوب دادی!که همه وختی خواسن واسه صبر کردن مثال بزنن ،پای ایوبو بکشن وسط نه تورو! 

ای کاش اونقدر بهت نزدیک بودم و تو اونقدر دوسم داشتی که 3 سوته هرچی می خواسمو می ذاشتی جولوم! ای کاش... 

اصن ولش کن!من می خواسم با تو دردو دل کنم که کردم!

پست پارازیت!!

آخه این چه وضعشه؟؟ 

طرف خودش سی سال پیش انقلاب کرده!پدرش در اومده!۳ تا برادرش تو جنگ کشته شدن!!(شهید شدن!!!) 

حالام پسرشو ۴۰ روزه گرفتن و نمی گن مرده یا زنده س!انقده چزوندنش و سرگردونش کردن که از انقلاب کردنش پشیمون شده! 

نسل سوخته به همین می گن!!

تقدیمی...

‌به تو تقدیم می کنم... 

ترانه ها را... فرصت خواب نخل را ... عشق کال یک نهال سبز را...

به تو تقدیم می کنم...تمام آرایه های خاک سرخ را در تلاطم خبیث روزهای سیاه... 

 تمام قاصدک را در خلال دشتی تباه...

تو هم نفس آرامش شدی... قهرمان جنبش و جوشش شدی...

همان به که به خواب رفتی و ندیدی این روزهای پر وسوسه و پر دود و تلخ را...  

...

روحت شاد اشکان،سهراب ،رامین 

روحت با خدایت قرین 

الهی آمیــــــــــــــــن...