آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

سوار بر شانه هایت...

سوار بر شانه های تو

بوی اسفند را می خواهم...

در میان هیاهوی ستاره ها و صبح رخوت انگیز زمستان...

در میان دستهای خنک صبحگاهیت،وقتی برایم آغوش می گشایی...

 بوی تلخ قهوه ژاکوبس را می خواهم به همراه قندیی که بر دهان می گذاری...

این روزهای پر از جوشش را دوست می دارم...

نویدم می دهند...نوید به آغازی نو و خون تازه ای که در رگهایم خواهد جوشید...

شب دلدادگی

چند سالی می شود که هستی...

اینجا...

با من...

در تار و پود وجودم...

با ستاره ای نورانی درچشم...

و با قلبی درشت در دست...

روز عشاق که می شود،گل از گل من می شکفد و خاطره های دور پیش چشمانم جان می گیرد...

شب اولین بوسه...شب اولین هدیه بزرگ، به رنگ سرخ...و شب دلداگی...

وقتی که گفتی:

Be My valentine

می خواهمت

و من باز تو را می خواهم...

با ستاره ای درچشم ...

قلبی سرخ در دست...

و باز و باز تو را می خواهم...

برفتر از برف...

خدایا...

خدا از خدایی کمت نکند...

و اینگونه کوه دوست داشتنی خانه من در آغوش برفهای ترد و نرم و سبک،نفس می کشد...

و من بر کف چوبهای اسکی که از فراز کوه نرم سرازیر می شود،می رقصم و می رقصم...و می خندم...تا ته دنیا...

تا رهایی...

ای ساده ترین تصویر خیال انگیز کودکی...

رهاییت مبارک...


از پس جنگل...

از پس پرده غروب...

از ورای غروب جنگل نور...

با دستانی لبریز از روشنایی...

لبریز از شوق پر کشیدن تا کره دو نیم شده سفید رنگ 

همراه چلچله های سیه بال...

تا قعر جنگل پاییزی رنگین کمان...

با دو پای مشعوف،همراه زمان

از پس شاخه های خشکیده و زرد پاییز...

 اینگونه ماه را بوسیدم...

کلاغ

وقتی که کلاغ پر کشید...

فهمیدم که سرنوشت باغ من،

تبر است...


"شاعر گمنام"


خانه ام...

خانه من جایی ست که دست می رسد به کوه...

به ابر...

به مه شبهای بلند پاییز...

خانه ام در جایی ست که بامداد صبح به آن آویخته است...

صبحها که چشم می گشایی ،یک نفر گنجشک تپل روی شانه ات می شیند...

آواز قمری ها هرگز هرگز نرود از یادت...

خانه من،دریچه اش رو به تجلی باز است...

پنجره هایش همه لغزنده در صبح بلورین پاییز و بهار...

قطره قطره شبنم می بارد بر سازت...

انگشتهایت را می توانی بکشی بر صورت شبهای سیاه...

ستاره هایت همه در مشت و ماه آوازه خوان می رقصد در آن بالا...

چه دل انگیز است،گر در آغوش جانان نشینی و قهوه ای تلخ چاشنی نگاه مستت باشد...

خانه ام در جایی ست که آن گوشه نارنجی پر از مه شده بود،امرزو صبح و

...ابرها چه نزدیک بودند...

صبح زده تر

برگها پریشان در باد، آرام از درختان فرو می ریزند...

و آشیانه کلاغ بر فراز ،درخت چنار پر جنب و جوش است...

یاد دشت پر از گندم،آرمشی ابدی ست...

زمزمه های شبهای پر رخوت پاییز از راه می رسد و گوشهای من به انتظار رقص قطره های باران،سکوت شب را می کاود...

و من صبح زده تر از سحر...

در چشمان پاییز خیره می شوم...

شهریوری

شهریور ماه من است...

روزهایی که مملو از گندمکهای طلایی پر لبخند است و آفتاب کمرنگ کجکی به زمین می خندد..

در ماه من،همه چیز به هم آمیخته است: گرمای تابستان...و برگهای پاییز چنار...باران نم نم ابرهای حوصله و کوچ پرستوهای مهاجر...

دوستت دارم ماه زاده شدنم...تک تک روزهایت را می پرستم و آسمان و ثانیه هایت را نفس می کشم...اینکه در روزهای آخر تو طلا درو می کنند،ستودنی ست...

دیشب خواب دیدم که با تو در خلنگزارهای طلایی می دوم و دست گرمت در دست من است و من چه حظی می بردم از بودنت...از 31 روز تکاملت...

زاده شدنم را اول به خدا و مادر مدیونم و بعد به تو  شهریورم...

تپش باغ

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی،همت کن و بگو ماهیها حوضشان بی آب است...

به تو...دخترم...کودکم...

این متن برنده جایزه عاشقانه نویسی وبلاگ خودشیفته شد...


می نویسم از برای تو...

برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست...

می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم...

می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و همیشه به رنگ شب...و برای گونه های صورتی رنگ عاج مانندت...

دوست دارم زیبا باشی...اما نه آنقدر که به وقت جوانی، هوسبازان،حریصانه به دنبالت روان باشند و هر روز کسی گوشی موبایلت را سوراخ کند و تو از مزاحمان بی دین بترسی...نه آنقدر که من از هراس دل سپردنت به آوازهای عاشقانه جوانی بیکاره،در خانه حبست کنم...و نه آنقدر که پدرت پشت پنجره ها به جای پرده ،روزنامه بچسباند تا به هنگام شب نظربازان نتوانند اندام زیبای تو را در قاب خانه مان در ذهن خود به تصویر بکشند...

دوست دارم هر روز صبح،گیسوان نرم و مواجت را با شانه ای قرمز رنگ و دندانه درشت،پریشان کنم و از عطرش شجاعانه مست شوم...

دوست دارم،برای من هر روز برقصی و بچرخی و برقصی...و بخندی...و بازیگوش توله گربه لاغر همسایه را نوازش کنی و برایش جرعه ای شیر بریزی و استخوانهای ترد مرغی را که برای ناهار بار گذاشته ام،پنهانی به او ببخشایی...

می خواهم پیراهنی به رنگ بهار برایت بدوزم که از سرشانه های ظریفت آویزان باشد و تو با بادکنکهای رنگی،در بوستانها به دنبال پروانه های صورتی در اوج، بدوی و بازی کنی...می خواهم که در بعدازظهرهای خواب آلود تابستانی،روی زانوان پدربزرگت بشینی و او برایت از کودکیهای من قصه آغاز کند...و مادربزرگت برایت همان لالایی سوزناکی را بخواند که زمانی من در کودکی،با شنیدنش به هق هق می افتادم...

دوست دارم تا ابد وابسته ام باشی...اما نه آنقدر که برای خرید کوچکی از سوپرمارکت نزدیک محل بترسی و یا حتی ندانی که با یک فروشنده ساده چگونه برخورد کنی...

دوست دارم بخندی...بلند بلند...آنقدر که فرشته های آسمان تو را ببینند و بدانند که روی این زمین خاکی پر از دود و آهن،کسی هست که از انتهای روحش خوشحال است و قهقهه هایش تمام نشدنی ست....

می خواهم که تو هنرمندترین دختر ایرانی باشی...هرگز نمی خواهم در میان حجم انبوه مثلثات و سینوس و معادلات جبری گم شوی و در فرداهای دور خواب خوشت با کنکور فیزیک از هم بٌگسلد...نمی خواهم روح نرمت با سوزن پرگار و تشریح جسدهای گمنام کلاس آناتومی،خراشیده شود...

دلم می خواهد محکم باشی و پر غرور با گردنی برافراشته و خوش تراش...نمی خواهم که هر دم،برای احیای حقت در من بیاویزی و گریه کنی...دلم می خواهد هر بار که به سویم می آیی مشتت را پیش رویم باز کنی و بگویی:مادر!!ببین...این حق من است...همین امروز گرفتمش...

صدای نشنیده ات را دوست دارم...حتی اگر گریه و فریاد کنی و شب بیداریهای من از تو باشد...

نمی دانی چقدر دلم می خواهد در میان نیزارهای طلایی کنار دریاچه،تا غروب توپ طلایی خورشید،زیر آسمان پاییزی آذر ماه با هم آواز بخوانیم و از باد پاییزی،سرمست شویم...

صدایم را می شنوی؟؟آن بالا هستی؟تختخوابت نرم هست؟آیا فرشته ها هر شب زیر گوشت لالایی می خوانند و تو با خرس کوچک قرمز رنگت به خواب می روی؟؟

می دانی که خیلی دوستت دارم؟می دانی که هنوز نیامده در بطن من،عاشقت شده ام کودکم؟

تکرار..

این روزها ،خوابهای من چه تکراریند...

انگار بی خواب شده ام...

گفته اند تاریخ تلخ تکرار می شود...

اما خوابهای شیرین را نمی دانم...

بتاب...

دوستت دارم...

به وسعت تمامی شعرهایم ...

به بی کران آبی اقیانوس چشم دریاها...

به سبزی چشم جنگل ...

به لطافت تن نسیم صبح...

به گرمای آتش تابستانی و روزهای تفته و  سوخته...

دوستت دارم...

......................

ای کاش  بازهم بتابی...

آسمان من

عشق قرمز رنگ

سوزانده اند ...

دامن پرچین سبزه را...

در آغوش گرم خرداد ماه، سبزه ای نمی روید...

نمی خندد دستان پیر و خاموش...

نمی لغزد عشق قرمز رنگ روی تپه ها،مدهوش...

همه رفته اند یا که از ترس جان خویش ،بر درگاهی پنجره ها

خشکیده اند...



آنک...آنک...

آنک ای دختر کاغذی...

آنک ای دخترک کاغذی...

............

رو به کلبه های سیاه و دود اندود

در عطشی سرد و زمستانه

................

برلب آتشی پر زهر و پر دود

................

نگیرد گوشه دامانت به شعله خشم پر از برفی

که گر گیرد گوشه کاغذ به سوز برف

..................

بسوزاند سراپای پیراهن کاغذ را...

دلبر من

وقتی تو هستی،دنیا تو مشت منه...

وقتی پشت منی ،همیشه و همه جا،یاد کوه می افتم...یاد رود...

یاد کودکی همیشه با منه و تو یگانه تصویر جاودان کودکی و بزرگسالی منی...

روزت مبارک دلبر من...روزت مبارک مادر من...

آبی شدنت مبارک...

باز هم بتاب ای آسمان آبی من...

باز هم ماوای خوابهای من شو...

خوابهایی به رنگ هذیان خوشبوی بهاری...

خوابهایی به عمق شبهای پر ستاره که نورش چشم فلک را کور می کند...

آسمان من دو ساله می شود...

دومین سالگرد روییدن و آبی شدنت مبارک ...


بازهم شوق نوشتن دارم...باز هم جرات خواندن دارم...


نجاتم دهید...

نجاتم دهید...

از میان کاغذپاره های کودکیم نجاتم دهید...

من دیرگاهی ست که به کودکیم بازگشته ام...

تو...

این دستان من است...

شتاب زده و تند...

در پی دستان تو...