آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

اون شب...

سلام علیکم!

بنده امروز خیلی دیر می خوام آپ کنم!

گفته بودم که چند شب پیشا پارک ارم بودیم. یه 7-8  نفری می شدیم! من که عمرن! هیچ کدوم از بازیای خطرناکو سوار نشدم!یه گوریل انگوری سوار شدم و یه سینما 4 بعدی رفتم! بقیه از ترن هوایی بگیر تا رنجر و من نورد ، ببخشید مه نورد

رو شخم زدن! خواهرم خیلی از سینما 4 بعدی تعریف می کرد. می گفت اله و بله. بعد 1 ساعت وایستادن تو صف یه عینک آفتابی چرب و کثیف بهمون دادن که وسطش یه تیکه شیشه مات داشت که صفحه سینما رو نزدیک به صورت نشون می داد. قبل از اینکه فیلم شروع بشه، متصدیش گفت: اسم این فیلم خانه ارواحه.هر کی ترسید می تونه بره بیرون در قفل نیست! این عینکا هم که بهتون دادیم دونه ای 5 هزار تومنه که اگه بشکنه خسارت و از خودتون می گیریم! من که کپ کرده بودم! آخه از ماوراء طبیعه زیاد خوشم نمی یاد! یعنی دنبالش نمی رم.خرافات رو هم دوست ندارم!

 اول که نشستیم دختر بغل دستیم بهم گفت: خانوم این گوشت رو بگیر! گفتم: بله؟؟ گفت: آخه جیغای من خیلی بنفشه! دست خودم نیس.گوشت می ترکه! ( فچ کنم این چند روزه خارش گوشام مال همونه!)

 اول فیلم یه گربه چش سبز اومد تو صورتمون و فیف کرد . بعد یه دسته کلاغ از رو سرمون رد شد و از صندلی جاویی بخار زد تو صورتمون. بعد یه گیوتین اومد رو گردنمون و یه کله رو قطع کرد ، از صندلی جلویی آب پاشید تو چشمم که تمام آرایشم چشممو سوزوند. قهرمان داستان که از ساختمون افتاد پایین با یه تکون شدید  صندلیا رو از زیرمون کشیدن! وای 2 تا نی نی 5-6 ساله با مامانشون دویدن طرف در حالا در بزن کی درنزن! یارو که درو وا نمی کرد! طفلکی ها زده بودن زیر گریه و می لرزیدن! ....

واقعا" که ! می خوام بگم بعضی وفتا از زور بی تفریحی با چه تفریحاتی سر خودمون رو گرم می کنیم! بعضی از تفریحات ما واقعن مسمومن! آخه یکی نیس به این مدیر پارک ارم بگه این چه سرگرمییه که واسه مردم درست کردی ؟‌ ترسوندن مردم تفریحه؟

راستی آخر فیلم که چراغا روشن شد ، دیدم دختره که بغل دست من نشسته بود ، گوشهاش رو گرفته! مث اینکه جیغای من از جیغای اون بنفشتر بود!  

عاشق بی ادعا….( قسمت دوم)

مقدمه : بعضی وقتا آدم حس می کنه چقدر تغییر کرده و بزرگ شده! دیگه بعضی تفریحها که یه روزی عاشقشون بود و با کتک ولشون می کرد حالا دیگه براش رنگی ندارن ! مثل دیشب که رفته بودیم پارک ارم و ... اوووووه پارک پر از بازیهای خطرناک و جور واجور بود!  اما من دیگه جیگرشو نداشتم رنجر و چه می دونم ترن هوایی و از این جور  وسایل خفن سوار شم! هی ... هی !! جوونی کجایی که یادت بخیر!

بگذریم ... حالا قسمت دوم داستان!

 ... پدر شبلی روز و شب به دنبال پسر بود و تمام مسیرها را  هر روز با سپاهیان خود طی می کرد تا نشانی از فرزند گم شده بیابد . اما روزگار برای قصر نشینان بازی دیگری در آستین داشت:

سیروان داماد حاکم پس از ۲ سال و اندی زندگی با ماه لقا شبانه با ندیمه بچه سال همسرش  از قصر دختر حاکم گریخت و به ترکها پناهنده شد و چند روزی اهالی آن دیار را به غم و اندوه فرو برد. زنها و دختر های بدبین و خزعول باف سرزمین می گفتند : حتما ماه لقا عیبی داشته است که سیروان او را در اوج عشق و وجاهت و سلامتی رها کرده است.

... از قضا روزی وزیر که به سبب دلتنگی برای پسر به سرسرای وی رفته بود و از دردمندی بسیار به دنبال نشانی از گریز پسر بود سطری از اشعار او را یافت:

عاشق شده ام می ترسم از این عشق

قاصر شده ام  ترسم از این راه

 آن را خواند و تحسین کرد و به سینه فشرد. پس از آن با حاکم که به واسطه غم دختر اندوهگین و خونین جگر بود به شور نشست . سپس حاکم دستور داد آن را بر سر در شهر روی تخته سنگی سرخ حک کنند تا همه بدانند روزی شمس پسر وزیر بیتی شعر سروده  است. به محض پایان یافتن کندن آن بیت روی سنگ و قرار دادن آن بر سر در شهر  آشپز وزیر با اشک و آه به پای او افتاد و ماجرای یافتن طومار غزلهای شبلی را در پستوی انبار برای وی تعریف کرد. 

...ماه لقا افسرده و خاموش با ۲ چشم به خون نشسته روزها و شبها بر ایوان قصرش می ماند و این یک بیت را زیر لب زمزمه می کرد. طومار شبلی دست به دست گشت تا به دست حاکم رسید و وی از اینکه روزی چنین در و گوهر غزل سرایی را در قصر داشته و او را نادیده گرفته و دختر را به تاجری هوس باز و چرب زبان سپرده  بر خود پیچید.   او دستور داد تمام اشعار را روی پوست آهو بنویسند و بر دیوارهای قصر بیاویزند تا یاد شبلی  همیشه و همه جا در اذهان پدر  حاکم و مردم آن سر زمین  باقی بماند.

عاشق شده ام  ترسم از این عشق

قاصر شده ام  ترسم از این راه

پایان

برگرفته از نوشته خودم.....

۳/۳/۸۷                 

عاشق بی ادعا….( قسمت اول)

 

 

یه چند روزیه که چند تا مطلب تو زهنمه و نمی دونم کدوم رو بیارم رو کاغذ . بر حسب شرایط موجود می خوام یه داستان کوتاه رو که مدتهاست تو ذهنم می لوله ، و خیلی وقت پیش نوشتمش بنویسم تو وبم.

 

شمس ساده ساده بود.نه جامه گران قیمت می پوشید نه از خوراکیهای الوان می خورد.ساده می گشت و ساده می پوشید و ساده زندگی می کرد. پسر وزیر حاکم بود ، قامت بلند و درشت اندام .چشمهاش مثل شب سیاه بود و موهای مواجش به دست باد شانه می شد.شعر می گفت اما پنهانی. هیچ گاه دوست نداشت در مدح حاکم شعر بگوید و مثل دور وبری های وی چاپلوسی و چرب زبانی بکند . پدر که وزیر بود بر عکس پسر لباسهای فاخر می پوشید و در قصرش همیشه انواع خدم و حشم در حال رفت و آمد بودند.او از دست پسر درویش صفتش به تنگ آمده بود و در هر مجلسی که از پسر سوال می کردند ، مدام طفره می رفت و خودش را به نشنیدن می زد!برای او و درباریان ننگ بالاتر از این نبود که پسر وزیر درویش عارف مسلک باشد و به کشورداری و جهان گشایی بی میل. شمس که نام خود را به شبلی تغییر داده بود، 16 سالی بود که شعر می گفت و می نوشت.اما کسی خبر نداشت و اوهم هرگز جار نمی زد که من شاعرم. آن زمان مردم آن سرزمین شاعر پیشگی را نوعی حسن و هنر می دانستند و شاعران همیشه نزد آنها گرامی و عزیزبودند. .اما شبلی فقط برای دل سوخته خودش شعر می گفت. روی پوست و کرباس و کاغذ غزلهای عاشقانه اش را می نوشت و در پستوی آشپزخانه قصر پدر پنهان می کرد.انگیزه شعرهایش یک دل دیوانه و سوخته بود که از دوران نوجوانی به دختر حاکم داده بود. روزها هر سوار غریبه ای که به تاخت وارد قصر حاکم می شد دل شبلی فرو می ریخت و فکر می کرد باز خواستگاری برای  ماه لقا دختر حاکم آمده است و او باید آرزوی عشقش را به گور ببرد. ماه لقا مثل تمام دخترهای دیگر حاکم قصه های آن زمان زیبا و فتان بود. از هنر هم چیزی کم نداشت اما کمی سر به هوا و کم هوش بود. و از نگاههای عاشق شبلی که هر از چند گاهی پدرش را به اجبار تا قصر همراهی می کرد چیزی دستگیرش نمی شد. او فقط دنبال یک شوهر دهن پر کن  و ثروتمند بود تا بتواند از حصارهای تنهایی قصر سبز رها شود و زندگیش رنگ تازه ای به خود بگیرد.

اواخر بهار مرد تاجر و ثروتمندی با پسر خوش سیما یش برای دست بوسی و پیشکش هدایایی هنگفت وارد قصر حاکم شدند. از قضا سیروان پسر تاجر شاعری چیره دست بود. وی از زمانیکه دل به دختری عرب داده بود و پدرش از ازدواجشان مانع شده بود به شعر و شاعری روی آورده بود. در همان چند روز اول اقامت در قصر آنقدر مدح حاکم و دخترش را با شعر گفت و گفت تا ماه لقا را شیفته کرد. جارزنان همه جا جار زدند که تاجر و شاعری به نام وارد شهر شده و خواهان دختر حاکم ماه لقا ست.

...چند روز بعد شبلی سخت بیمار شد و حکیم قصر از در مانش  عاجز ماند. شب عروسی ماه لقا و سیروان شبلی با تن تبدارش از آن دیار کوچید  و به صحرا گریخت. ۷ شبانه روز عروسی و پایکوبی بود . کسی حتی یادی هم از شبلی ساده ء درویش مسلک نکرد. پدرش پس از ۷ روز سپاهی را برای یافتنش به مناطق و شهرهای اطراف فرستاد. اما آنها پس از ۳ هفته جستجو  ناامید باز گشتند.

...حاکم که شیفته شعر و شاعری شده بود و از داشتن چنین دامادی به خود می بالید به سیروان پیشنهاد کرد که در کنار قصر سبزش قصری بسازد و در همان دیار ماندگار شود. سیروان با خوشوقتی پذیرفت و پس از ۲ سال معماران به نامی که از مملکتهای دور برای همکاری به آن سرزمین دعوت شده بودند ؛  قصری زیبا بنا کردند و زن و شوهر جوان با خوشحالی بسیار زندگی خود را در آن آغاز نمودند......                    

 

  ( ادامه دارد)

 

بر گرفته از نوشته خودم ...

۳/۳/۸۷

این دفعه انگلیسی نظر بدید!!!

 

سلام دوست جونا!!!

باز امروز من حوصله نوشتن ندارم!!    

اگر انگلیسی بلدید ، ازتون دعوت می کنم  که  در مورد داستان  پایین نظر بدید!!!                                                                                            

                                                                 

     مرسی !!!!  فعلا" !!!   

The Tale Of  Balk Princess

 Once upon a time, there was a king who lived a life of wealth & governed Balk country with beautiful green lands. He owned a daughter who was so beautiful & attractive. She could play all musical instruments in the way that everyone in the country could hear her flowerlike tune. Soon, she married a handsome, wealthy prince from another country. Of course, this is not the end of the tale! After one year the princess' husband got tired of her & fell in love with a Turk princess. The other year he fell in love with an Arab girl. .The happy beautiful princess became ruined & depressed. She wept all mornings & nights. The Castle's maids offered her a golden tear-stick in which she collected her tears. One day, when she was bathing in her golden bath, 4 Elves & Fairies appeared to her & said;" The more you cried, the more we felt pity for you. We'll make you more beautiful everyday& day to trap your husband & ward off other calamities. Break the tear-stick & listen to us! Every day, you'll be prettier than the previous day." The princess got so pleased & listened to fairies words carefully. The next day, she sent a message to her rutty husband;" I 'm an Indian princess, I'm wearing a red silk dress, I'll be waiting for you in the Roses garden today afternoon." Slavering, the swinger husband rode to the Roses garden to meet the beautiful Indian princess. Everyday, she wore a new colorful dress & waited for her husband in a new colorful flower garden. Once with a purple silk dress in Lily's garden & one day in Sun flowers garden with a golden silk dress. But once, when she was hobble bubbling in the castle with her husband, the burning coal burnt her hand, but the cruel husband didn't pay any attention to the matter. In the afternoon, she met her husband in Dandelion garden with a white silk dress. Due to her beauty; the prince was so astonished & enchanted that he bent over to kiss her soft hand. Within 2 minutes, the secret of such flourishing beauty was revealed! He yielded;"  What a beautiful Pearl I've had near my eyes, but I was blind!" They lived  Together ever after, but in young princess's heart something was frozen forever & that was "Love".

نادر ابراهیمی درگذشت!!!!

 

{ بخواب هلیا

            بخواب! دود چشمانت را می آزارد.

دیگر نگاه هیچ کس غبار پنجره ات را نخواهد زدود.

                                                  شب از من خالیست هلیا!

شب از من و تصویر پروانه ها خالی ست. }

گزیده ای از  کتاب بار دیگر شهری که دوستش می داشتم  به یاد مرحوم نادر ابراهیمی که

اخیرا؛ در گذشت!

کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم  منو به یاد روزهای پاییزی دبیرستان و زنگ

ادبیات و دوستای از دست رفتم می ندازه!اون روزا زنگ تفریح من و دوستام ثانیه ای

صدبار این کتاب رو می خوندیم . عاشقش بودیم.... بخواب هلیا!!!.... بخواب نادر!!...

من دلم می شکند...

دیرگاهی ست که دلم می شکند

                                                          من دلم از همه دنیا می شکند

از زمین ، از هوا می شکند

                                                       من از بی وفا دلم می شکند

از ترنم بربال صدا می شکند

قلب من از جنس شیشه نیست   اما چه آسان می شکند

                                                      از این و از آن می شکند

من دلم از دوستان می شکند

                                                     از طعم گس تا بستان می شکند

من دلم از مهر و مهتاب

                                                  از اشکی که نمی آرد تاب

دلم از چشمها می شکند

                                               از بغض آن روزها می شکند

من دلم از روزگار می شکند

                                                  از حکمت کردگار می شکند

من دلم از همراهی غم می شکند

                                               از همه ، از زیاد، از کم می شکند

من دلم از شعر تو می شکند

                                            از وهم آوازنو می شکند

من از نظرها دلم می شکند

                                          از طوفان رهگذرها  دلم می شکند

من از حسزت دلم می شکند

                                       از لفظ لعنت دلم می شکند

من از عادت باختن می شکنم

                                         از باز ساختن می شکنم

کاهی دلم از همه کسم ، می شکند

                                        گاهی نیز از هم نفسم ، می شکند

از  داغ تابستان  می شکند

                                        از خزان بی فغان می شکند

من دلم از تاریکی شب ، می شکند

                                              از انتظار غرقه به تب  ، می شکند

از چهره های نزار می شکند

                                             بر گور و بر مزار می شکند

دل من از یاران می شکند

                                           از صدای باران می شکند

از سپیدار بی بار می شکند

                                            از اندوهی بیشمار می شکند

من دلم از آیینه ها می شکند

                                         از غبار کینه ها می شکند

از نم افسوسها می شکند

                                        از خواب فانوسها می شکند

من از نثر شاعرانه ات می شکنم

                                        از اشک بی بهانه ات می شکنم

من از سختی قلب شیشه ات می شکنم

                                         از باران دیده ات می شکنم

" گاهی من نیز می شکند "

                                        کاهی قفس تن نیز می شکند

 

نظر بدین لطفا !!!

دوستان

امروز اصلن حال نوشتن ندارم! 

دوست دارم نظرتون رو در مورد داستان یسنا که تو ردیف مطلبهامه رو بدونم!

مرسی ! فعلا!

سبزی چشم تو....

 

سبزی چشم تو دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هزیان از توست

سبزی چشم تو تخدیرم کرد

حاصل مزرعه سوخته برگم از توست

زندگی از تو و مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنانمی کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم.

خواب...

 

خواب رویای فراموشیهاست

               خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست!

                                حمید مصدق

عادت می کنیم....

به همه چیز عادت می کنیم! به نفرت ... به زحمت ... به رحمت عادت می کنیم.

به زندگی .. به مردگی ... به جنون ... به دیوانگی ... عادت می کنیم.

من به تو عادت می کنم. تو به من عادت می کنی....

من به حسرت عادت می کنم . تو به عادت ُ عادت می کنی.

من به خواب عادت می کنم ... تو به سراب عادت می کنی.

شعرگونه های من همه زاییده عادتن... و حرفهای سخت تو زاییده طبیعتن

ما به ماه عادت می کنیم...  به آه عادت می کنیم.

ما به نور عادت می کنیم... به ماهی در میان تور عادت می کنیم.

ما به جور عادت می کنیم.... به عاشقانه های دور عادت می کنیم.

ما به سنگ عادت می کنیم... به دست تنگ عادت می کنیم.

ما به نار عادت می کنیم ... به آوای غم تار عادت می کنیم.

به غم عادت می کنیم... به زیادی به کم عادت می کنیم.

من به شرم عادت می کنم... تو به رخ گرم عادت می کنی.

من به آن عادت می کنم....    تو به این عادت می کنی.

من به تنهایی عادت می کنم.... تو به آشنایی عادت می کنی.

من به اشک عادت می کنم...... تو به گریه رشک عادت می کنی.

من به شک عادت می کنم.... تو به تاختن تک عادت می کنی.

من به جدایی عادت می کنم..... تو به بی پروایی عادت می کنی.

من به رفتن عادت می کنم.... تو به گسستن عادت می کنی.

ما عادت می کنیم ُ عادت می کنیم. به رفتن عادت می کنیم.... به حس باختن عادت

 می کنیم.....

................................

یسنا…

یسنا

پدر:‎‏ یسنی ‏ پاشو غذای پارمیدا رو بده! دختر بلند می شه! بلند قامت و گندمگون. چهره ش هنوز از مرز 18 سالگی نگذشته. وقتی پدر صداش کرد ‏تو فکر مادرش بود.طفلی مادرش 35 ساله ش رو در عرض 1 شب از دست داده بود: تورم رگهای مغزی بعدش هم خونریزی داخلی و بعد هم تمام! یسنی هیچ کس رو نداشت. پدر که هم جوون بود و هم خوش تیپ و دنبال کارای خودش. بعد 2 سال که از مرگ مادرش می گذشت همه چیز عادی شده بود. مادربزرگ هم که یه سر داشت و هزار سودا! نمی تونست خودشو جمع و جور کنه و یکی باید به دوا دکتر اون می رسید. پارمیدا 5 6 ساله بود . در خود فرو رفته و داغون. از مرگ مادر به این طرف بیشتر تو خودش رفته بود و کم حرفتر شده بود. شب مرگ مادر داشت تو حیاط دوچرخه بازی می کرد.هیچ کس دلش نیومد واقعیت رو بهش بگه. حالا دیگه مادرش یسنی بود.

یسنی شام خواهر کوچکشو داد و دوباره لب تخت چوبی غبار گرفته به فکر فرو رفت: دغدغه هلای زندگیش تو سر 18سالش جا نمی شدن؛ پدرش ‏‎ پارمیدا امیر ! امیر؟؟!!! وااای!! اگه بابا بفهمه! منو می کشه! 3 ماه پیش چه بلایی به سرم اومد! چقدر احمق بودم ! به چه آدم پستی اعتماد کردم! الان دقیقاً 3 ماهه نه موبایلشو جواب می ده نه تو مغازه پیداش می شه! معلوم نیس کدوم گوری رفته؟خدا کنه مرده باشه! ایشا لا. خدا انتقاممو ازش بگیره! قطرات درشت اشک از چشمای روشنش سرازیر شدن. چقدر عاشق امیر بود. چقدر الکی بهش اعتماد کرده بود! حالا اگه کسی می فهمید قصه یسنی می شد عبرت این و اون. نمی دونست چرا اون اتفاق افتاد و چرا یه آدم تونسته بود با یه دختر بی مادر و محتاج محبت و عشق این کار رو بکنه؟ تصویر امیر تو ذهنش چند تیکه شد خرد شد و به زمین ریخت.

فردا با محمد قرار داشت. محمد تازه نفس بود و نجیب و سر به راه! پسر خاله شیما دختر همسایه بود. 1 ماه و نیم بود که سر و کلش تو زندگی یسنی پیدا شده بود. می دونست یسنی مادر نداره. اما در مورد ماجرای امیر.. نه!

چند بار هم جسته گریخته به یسنی پیشنهاد داده بود تا با خانواده های هم بیشتر آشنا شن. اما یسنی می ترسید اگه کار به ازدواج بکشه همه چی از هم بپاشه.باید قبل از اینکه محمد خودش می فهمید همه چیز رو بهش می گفت. یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمی تونست یه جوون 24 25 ساله رو علاف خودش کنه بعدش هم وابستگی بعد از 6 ماه جدایی و بعد هم یه ضربه مهلک دیگه! نمی شد! باید تمومش می کرد. فردا ساعت 5 محمد رو می دید و همه چیز رو بهش می گفت.بالاخره یکی پیدا می شد که حرفشو بفهمه و درکش کنه! که البته اون یه نفر اگه محمد باشه! اگه یه مرد باشه!

ی: محمد من باید قبل از اینکه این مسئاله جدی بشه یه چیزی رو بهت بگم. م : چه واقعیتی؟؟ ی: من من

م: تو چی یسنی ؟ حرف بزن ! قلبم داره از جا کنده می شه! ی: هیچی . اصلا ولش کن! م : بگو ..می شنوم! صدای محمد عامرانه و محکم بود و چشمای درشت و قشنگش مات و سرد. یسنی با لرزش شدید دستهاش روسریش رو رو سرش جا به جا کرد و همه ماجرا رو گفت. اصلا دلش نمی خواست که محمدرو از دست ! دلش نمی خواست دوباره تنها بشه! حاضر بود 40 سال از عمرشو بده و محمد هیچ وقت تنهاش نذاره!.. تا به خودش اومد محمد رو دید که دورتر پشت به او به سمت نور در حال دویدنه! هیکل لاغر و سردش رو از روی نیمکت بلند کرد و ساعتی بعد نفهمید چطوری به خونه رسیده! تموم شب رو مات به سقف فکر می کرد. 1 روز 2 روز 5 روز 1 هفته گذشت اما از محمد هم خبری نشد! انگاری اون هم مث حباب توی هوای ابری و دود آلود دی ماه گم شده بود.

. صدای زیر زنگ تلفن یسنی رو به خودش آورد. به سختی و خسته از آشپزی برای مهمونی اون شب خودش رو به طرف تلفن کشوند؛

م : سلام ی: سلام شما؟ م: محمدم یسنی ! تشویش تموم بدنش رو به لرزه انداخت؛ حتما زنگ زده که همه چی رو تموم کنه! به درک..! این یه هفته ای که زنگ نزده یعنی همه چی تمومه دیگه! پس واسه چی می خواد خردم کنه؟همشون مث همن! ی: خوب؟؟ واسه چی زنگ زدی؟؟ م : با من ازدواج می کنی؟؟ گوشی از دست یسنی سر خورد و افتاد روی دامنش. پنجره باز بود و آسمون آبی پیدا ! یسنی لبخند سبز خدا رو از دریچه های نور به چشم خود دید.

. م : الو الو یسنی ! صدامو می شنوی ؟؟ من دوست دارم!

باز من.....

باز من شوق نوشتن دارم

باز من جرات خواندن دارم

از بابت هر که تو را می خواند

باز من نرگسی به دامن دارم.

تقدیم به تمام  اونایی که وب لاگ منو می خونن!!!

هرگز

من از تو تمنا کردم

که تو با من باشی و تو گفتی هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این هرگز کشت!

"حمید مصدق"

"حمید مصدق"

مکثی در لحظه

مردی زیر درخت صنوبر دراز کشیده  و به خواب رفته است.

همسرش می آید

بیمارگونه و نزار

مرد برخاست

بافه ای هیزم به زیر بغل زد

فرزندش را در آغوش کشیدو همسزش را بوسید

 و به سمت خانه پیش رفتند.

هیچ کس به او نخواهد گفت که چقدر زیباست.

و او هیچ گاه نخواهد فهمید که چقدر زیباست.

سرکاری...

امروز صبح تو آشپزخونه چه خبر بود! املت درست کردیم و خوردیم، خوش گذشت توپ! این آبدارچی پررومون که نبود ، آشکوب خونه کویت شد. آخه این آبدارچی ما مدیره، مستخدم نیست! به مدیرا هم دستور می ده! 2 دفعه چون دیر رفتم سر ناهار مردکه پررو بهم ناهار نداده! و هیچ کس هم چیزی بهش نگفته! بچه ها می گن : 30 ساله اینجاست، نمی شه بهش چیزی گفت، قدیمیه! من واقعا" نمی فهمم قدیمی شدن تو یه اداره یعنی چی؟ یعنی چون قدیمیه باید هر کاری دوست داره بکنه و با هر کس هر جوری دلش خواست رفتار کنه؟ اینقده بهش رو دادن که اگه بتونه سر ناهار و چایی اشک همه رو در می آره!یه لیست سیاه داره که هر کی رفت تو اون لیست ، یا براش چایی نمی آره یا سر ناهار باهاش لج می کنه! هی می گن قدیمیه! قدیمیه! سرت به باد می ره! تو جلسه عمومی هیچ کس جرات نکرد ازش شکایت کنه و بگه این بابا انگار مروت نداره! وقتی مدیر از همه پرسید که کسی از کسی ناراحتی داره ، بگه. همه مث .... لبخند زدن و گفتن:نه! ما همه باهم دوستیم. آقای .... گله، ماهه! واقعا" که! آخه مگه می شه یه آبدارچی اینقده تو یه اداره به این بزرگی قدرت داشته باشه؟ و هیچ کی جرات نداشته باشه بهش چیزی بگه؟....

حس بد این روزها....

این روزا حس خوبی ندارم. خیلی خسته و خواب آلودم! دلیلشو نمی دونم.شاید مسائل اطراف رو هم جمع شده و یه دفعه اعصاب و روحم رو هدف قرار داده! همه چی تو زندگیم بد نیست ، می گذره. اما نمی دونم چم شده! به قول دونه:" خوشی زیر دلتو زده!" آخه مگه خوشی هم زیر دل آدم می زنه؟ "دل خوشی ها کم نیست!" واقعا" دلخوشیها کم نیست! اما چرا اینطوری شدم این روزا ، خدا عالمه! چی بگم والا! شما می دونین من چم شده؟.....

بوی هستی

Perfume

 داستان یه پسر بچه بی کس و کاره که از جبر طبیعت تو پاریس قرن 18 هم ، تو بازار متعفن ماهی فروشها به دنیا می آد. مادرش اونو به میون آشغالا می ندازه و بی توجه به زجه های نوزاد به کارش که خرید و فروش ماهی بوده ادامه می ده!‍ ژان بزرگ میشه ! اون یه نابغه بوده .نابغه عطر. می تونسته با بو کردن عطرها عینشو بسازه. اون برای ثابت کردن خودش پیش یک عطرساز معروف می ره که ازش یاد بگیره بوی اجسام مختلف رو تشخیص بده و عطرساز بزرگی بشه! اما اون عطرساز هم از دونستن برخی رازها ناتوان بود. .ژان نا آگاهانه اولین قتل زندگیشو مرتکب می شه. مقتول یه دختر مو سرخه که آلو می فروشه و ژان از بوی تن اون سرمست می شه و بعد از قتلش سعی می کنه بوی بدنشو به خاطر بسپاره! ژان یه روز می فهمه که هر چیزی یه بویی داره : حتی سنگها، درختها، رودخونه ، قورباغه ها ، سیب، شیشه،مس و..... .اما خودش هیچ بویی نداره.یه روز تو تخت سنگی تو دل کوهستان خودش رو زندونی می کنه ، به بدنش گل می ماله و بعد با آب بارون بدنش رو می شوره تا بوی بدنش رو حس کنه. اما بعد از شسته شدن می فهمه که هیچ بویی نداره .و فکر می کنه که اصلا وجود نداره! اون فکر می کنه که بودن آدما با داشتن عطر بدنشون ثابت می شه. و فکر می کنه که اصلا زمینی نیست.تموم دخترهای شهرگیس(مهد عطرسازی اون زمان) که زیبایی خاصی داشتن رو می کشه تا از بدنشون عطر بسازه . کسی حتی به خاطرش هم نمی رسید که این پسر نابغه عطرساز ، قاتل دخترهای زیبای شهر باشه. ژان به دنبال بوی هستی بوده که از 12 عنصر اصلی طبیعت درست شده بود. بویی که با اون بتونه خودش رو به همه ثابت کنه. بوی هستی مخلوط عطرهایی می شه که از بدن 12 زن گرفته . بوی هستی تو دستای ژان عطری می شه که به خاطرش همه به اون تعظیم می کنن و عاشقش می شن.اون می تونست با این بو ادعای مسیح بکنه! یک راز بزرگ که ژان اون رو کشف کرد. و بعد از روی زمین محو شد. اما یه نکته هست که راوی داستان می گه: ژران نه می تونست کسی رو دوست داشته باشه و نه کسی اون رو دوست بداره. به همین دلیل هم فکر می کرد وجود نداره. این فیلم آدمو به فکر می ندازه. هرکسی یه بویی داره . شاید منظور این فیلم از بو، روح آدماست. بوی روح آدما گاهی همه رو مست می کنه و گاهی هم مشمئز. شده وقتی برای اولین بار کسی رو می بینی ، جذبت کنه و از عمق نگاهش فکر کنی واقعا" مثبته و آدم درستیه و یه جورایی مسخ و شیفته ش بشی؟ اما برعکس از بودن و نگاه به صورت کس دیگه ای که برای اولین بار می بینیش، چندشت بشه و تاثیر خوبی روت نداشته باشه؟.حتی اگه عالم و آدم هم برن بالا و بیان پایین و بگن این آدم ماهه، و برای اثبات حرفشون 100 تا سند بیارن، نتونی قبول کنی. شاید این تاثیر نتیجه بوی روح آدما روی همدیگه ست. نمی دونم شاید اینقدر اسیر روزمرگی های خودمون شدیم که اصلا" هیچ بویی رو حس نمی کنیم. به خاطر همین هم هست که بعضی اوقات از خیلی ها ضربه می خوریم. شاید اصلا" خیلی ها وجود نداشته باشن.یعنی نه بتونن دوست بدارن و نه بتونن دوست داشته بشن. شاید بوی هستی همون روحه! همون عشقه!.... نه؟ .... نمی دونم!

....

آنقدر بی تابم که  دلم می خواهد  بدوم تا سر دشت...  بدوم تا سر کوه!

بارون

دیشب بارون اومد و تموم سیاهی های هستی را شست!

سیاهی های دل ما رو چی می تونه بشوره؟

من به هیچ چیز فکر نمی کنم!

من به هیچ چیز فکر نمی کنم! من به نگاه مشتاق یک قناری در قفس ،  به پرواز  قمری های خاکستری فکر نمی کنم! ..... من به کودکان اسکاچ فروش یخ بسته از سرما در خیابان فکر نمی کنم!... من به گربه لنگان همسایه فکر نمی کنم! من به قربانی شدن عدالت به پای قانون فکر نمی کنم!... من به فصل آهن و دود فکر نمی کنم!.... به کتابهای غربت فکر نمی کنم. ..... به بردگان خاموش فکر نمی کنم. به زندگی زنان تنهای محبوس فکر نمی کنم. .... من به سیاهدلان  بی هوش فکر نمی کنم.... به نگاه پرتمنای سائلان  برخاک  فکر نمی کنم. من هر روز فکر می کنم. اما به هیچ فکر می کنم. من به تو فکر نمی کنم! به زجه نگاه عاشقت فکر نمی کنم!... به زندگی سراسر  رنجت فکر نمی کنم! .... به تو که همیشه سرگردانی فکر نمی کنم! .... به اشکهای شبانه ات فکر نمی کنم!.... به غمهای رو ی شانه ات فکر نمی کنم!  ... به  نثر شاعرانه ات فکر نمی کنم!......  به زندگی فکر نمی کنم!.... به لاله های واژگون صحراها فکر نمی کنم!... به طوفان دریاها فکر نمی کنم!.... من به نقاش هستی که رنگ غم آفرید فکر نمی کنم! ......  همه فکر می کنند تا باشند ! اما من فکر  نمی کنم تا نباشم! من فکر نمی کنم تا بخوابم! .......

خواب را می خواهم که خواب، عاری از هر فکر مسموم و خاکستری رنگ هستی ست!