آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

حال من...

 انگار به یک باره مشت می شوم...  

در گنبد زردش گریستم... به حال تمام سوختگان این نسل ... به حال خونهایی که من خواب بودم و ریخت... به یاد گلوهایی که من ندیدم و سرخ شد..

یک صدا ریه هایم را در تنه سبز می شویم و ا... اکبر می گویم...  

می دانم ...این روزها حال من و تو خوب نیست...می خوانم... 

           

خون...

بوی خون می آید...خون تازه و دلمه شده...لبهای تشنه در جستجوی قطره ای باران می میرند... و آخرین بارقه های خورشید در شب بی مهتاب طوفانی ریز ریز می شود...

من می خوابم... به امید آنکه این روزها کابوسی بیش نبوده باشد...می خوابم تا خواب ببینم سبز بودن را... در خواب هم خون گریه می کنم... 

چون خواب چکاوک می بینم...خواب چکاوکی شکسته بال که با سنگ به رگبارش بسته اند...می خوابم... 

فقط خواب خوب است....

جای یک ابر...

این روزها  به دور از هیاهوی سفیدگرا ها و سبزنشین ها ، در کوچه باغ خاطره  پرسه می زنم...

سخت می نویسم دیگر...انگار نوشتن من هم داغ شده است و زیر سایه زمان ذوب می شود...

دستهایم مرطوب و زبانم  گس می شود... چرخ می خورم ...چرخ... آن پایین عده ای خود را گم کرده اند و دهانهایشان در  غریو های بی مایه تکه تکه می شود...

نمی دانم چه خواهد شد؟رنگ آبی می زنم بر بالاپوش سبکم... که نشانگر هیچ  است و هیچ کس مرا به خاطر رنگم  ریشخند نخواهد کرد...

گوشه ای از آسمان ابری ست و آن بالاتر جای یک ابر خالی ست... من از آسمان کم شده ام.. 

.

۱ سالگی...

امروز وبلاگ من 1 ساله می شه.نمی دونم کی به این موضوع پی بردم اما نوشتن توی اینجا هم آرومم می کنه و هم مغزم رو باز نگه می داره.تو این وبلاگ  با خیلی ها  آشنا شدم و با اینکه دنیای مجازی بود ، حس کردم به تک تکشون چقدر نزدیکم و کلی دوستای خوب مجازی پیدا کردم.

اولین خواننده های این وبلاگ  دوست عزیزم  روزهای من بود. همیشه نظر می زاره این هوااااااااا! بعدیها یکیش شاذه قصه گو بود و ماتیلدا که مالک آسمونه! فک کنم پرنیان و رونالی(مامانی) وپیرهن پری (که هر 4 ماه یه بار وبلاگشو می ترکونه و از صحنه بلاگ اسکای محو می شه)همزمان با من شورو به وبلاگ نویسی کردن.سحر بانو هم که زودی عروس شد و رف خونه بخت.دُرُس یادم نمی آد اما فک کنم یه خواننده آقای اعصاب زن داشتم که عمرن الان اینجا لینکشو بزارم!!!! این آقا خیلی خودشو عقل کل فرض می کرد...بگذریم...

آقای تهرانی با همسایه هاو خاطرات سرد و گرمشون همیشه نقدم می کردن و بیشتر بهم انگیزه نوشتن دادن.شیده عزیز بی وبلاگی که همیشه منو می فهمه.آخ آخ یادم رف اون بالا بگمش(الانه فُشم می ده!).ایدی خانوم با اون نظرات فیلسوفانه ش که وقتی می خونمشون حس می کنم چقد یه نفر می تونه به حسای من نزدیک باشه و درکشون کنه. فقط می تونم در استواری و استقامت یه نفرو مثال بزنم که اونم بلوطه. نازلی عزیزم هم که تو داستانک نویسی حرف نداره..

چی بگم ازین آقای سوسپانسیبل با این پستای آب دار و طنزشون که تا 2 روز به پست میزرا طاهرخان بوکوفسکی  می خندیدم.خیلی وقتا مث پروانه به پروانه وار سر زدم اما مث اینکه تازگیا از نوشتن دس کشیده.کارمند خانوم و آقای اینموریسک هم 2 هفته یه بار..؟؟ دُرُس گفتم ؟شایدم سالی یه بار آپ می کنن. و آدم دق مرگ می شه  و هردفه می ره وبلاگشون خاموش برمی گرده.اواسط وبلاگنویسی به یه وبلاگ غمگین برخورد کردم  به نام گفتی دوستت دارم... نوشته هاشو خیلی دوس دارم و همیشه می خونمش و امیدوارم دیگه هیچ وقت غم رو به دلش راه نده.بعدش دوست دیگرم به نام چالش وارد عرصه وبلاگ نویسی شد و با اینکه اوایل با شور و شوق می نوش اما الان فک کنم یه کم  بی حوصله شده.عمولی خان عزیز که با افاضات و فرموده هاشون کلی اینجانب رو مستفیض می کنن بد! دزیره عزیز که یه مدتیه کامنتدونیو بسته و به نظرم کار خوبی کرده چون افراد فضول و بدخواه دورو برش زیاد بودن...این من آزادم جان هم که سالی به ۱۲ ماه به من سر می زنه، قلم شیوایی داره و دوس دارم نوشته هاشو.

بی تعارف نوع نوشتن خیلیها رو مث مسیح(برهنه در باد)که کیفور کرد منو با اون ۳ گانه ای که نوشت ،آقای دیزگاه(که با پست عنکبوت پیر منو گریوندند) تیتا(مثل آب برای شکلات)(که متاسفانه وبلاگش رو حذف کرد)،دلتنگیها، نیمی از صورتم را ببوس،  بن بست، آلاچیق سپید مهربون، یک وجب تنهایی سیمای عزیز، راهب تبتی و سنجاقک ، 

وقتی چشمانت را می بندی نگاهم تنها می ماند (لیلا)، نوشته های آقای روشن و به خصوص تک بیتیهای سالهای صبوری ستایش می کنم.

سال نوشت:نمی دونم این وبلاگ خواننده های سایلنت هم داره یانه. اما اگه کسانی هستن که دوست(و نه دشمن) سایلنت منن ، با افتخار می گم قدمشون روی چشمم و نگاه همه شونو برای اینکه گاه و بیگاه خط خطیهای منو می خونن ، دوس دارم و به قلبم می سپرم...و امیدوارم با وجود عزیزانم این آسمون همیشه رنگین باقی بمونه!

با اجازه به وبلاگ همگی لینک دادم... 

اینم دس پخت خودم به مناسبت ۱ سالگی:

شاید...

سرم بر سینه ات... ناخودآگاه می هراسم از صدای تپش قلب.. 

می دانستی که من جرات ایستادن ندارم هرگز...؟