آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

جادوی این روزها

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند!

چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم...

با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم...

گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند.

به قول آنالی،بارداری حسی جادویی ست...گویی تو را جادو می کند...اطرافیانت را جادو می کند! چون دیگر خودت نیستی و حسهای تازه ات بیشمار می شوند...تو عاشق می شوی...عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست...دنیای ازل...

آنالی راست می گوید! از ابتدای تاریخ بشریت همه زنان باردار می شدند و جنین کوچکشان را به شکم می کشیدند و این اتفاق،چیز تازه ای نیست! اما حس این تغییر، برای هرکس معنی خاصی دارد...

هر کس انتظار را یک جور معنا می کند و برای من روزهای گرمالود انتظار این تابستان،حس آهنگین بهاری ست که در پاییز می شکفد.

می دانی کوچکترینم؟ به دنیا حسودیم می شود!چون می خواهد تو را در آغوش بکشد...


بالماسکه ترین مهمانی...

91/1/31 را دوست می دارم...

به یادماندنی ترین شب زندگیم بود...مثل شب عروسیم...

مهمانی کودکیهایمان بود...مهمانی بالماسکه...مهمانی ای که تمام دوستان خوبم هر کدام یک شخصیت بودند...

شنل قرمزی بودم و شنل و سبد من به رنگ آتش بود و او نقابی سیاه بت من را بر چهره داشت...

خواهرکم رودخانه ای بزرگ و آبی بود و آن یکی دخترک اسپانیایی با گلی قرمز میان موهای طلاییش...

جودی آبوت موهایش را بالا با سیم بسته بود...زبل خان بینی ای از جنس کاغذ داشت و آن یکی فرشته بود و آن دیگری گل آفتابگردان...

پرستار و بیمار با لباسهای سفید و علامت صلیب سرخ...

فرشته مرگ داشتیم با داسش و مافیا با عینک رفلکس...نقاب به چهره ها هم زیاد بودند...و اسپایدر من هم آن گوشه موشه ها پایکوبی می کرد...

دوستانی بهتر از آب روان...دوستانی که اگر 100 سال هم بگذرد نظیرشان را پیدا نخواهی کرد!

دوستشان داشتم و می دانم که خاطره مهمانی من در سطر سطر ذهنشان باقی خواهند ماند...

می دانم و می دانند که خاطره بالماسکه ترین میهمانی در ذهنمان برای همیشه باقی خواهد ماند...

بهار خمار...

باز بهار است و چشم من خمار است...

نوروز زیبا هم گذشت و سفر بهترین هدیه نوروزی ست...

بی دغدغه و ازاد در مسیری آرام اوج گرفتن...

بهار را با سفر آغازیدم و با سفر تمام...

این روزها لحظه شماری می کنم...لحظه هایی ناب که می گذرند و من ثانیه ها را برای رسیدن به هدفی بزرگ نظاره می کنم...

هدفی که از کودکی در انتظارش بودم...

این لحظات بهاری و خیس را دوست می دارم چرا که آبستن حوادثی ست که شاید سالهاست به انتظارش نشسته بودم...

پرنده آبی...

بگو به کدامین پرنده سپرده ای که پیغامت را به من برساند...

آخر آن پرنده هنوز به مقصد نرسیده است...

به تو...به کودکم...

می نویسم از برای تو...

برای دختری که هنوز موجود نیست..و همین حالا،در این ثانیه،در آسمانهاست...

می نویسم برای تو...دخترکم...دخترک بازیگوشم...

می نویسم برای پوست برفی ات...برای موهایت که به رنگ بلوط جنگلهای رشته کوههای زاگرس می ماند...برای چشمهایت که مخمور است و همیشه به رنگ شب...و برای گونه های صورتی رنگ عاج مانندت...

دوست دارم زیبا باشی...اما نه آنقدر که به وقت جوانی، هوسبازان،حریصانه به دنبالت روان باشند و هر روز کسی گوشی موبایلت را سوراخ کند و تو از مزاحمان بی دین بترسی...نه آنقدر که من از هراس دل سپردنت به آوازهای عاشقانه جوانی بیکاره،در خانه حبست کنم...و نه آنقدر که پدرت پشت پنجره ها به جای پرده ،روزنامه بچسباند تا به هنگام شب نظربازان نتوانند اندام زیبای تو را در قاب خانه مان در ذهن خود به تصویر بکشند...

دوست دارم هر روز صبح،گیسوان نرم و مواجت را با شانه ای قرمز رنگ و دندانه درشت،پریشان کنم و از عطرش شجاعانه مست شوم...

دوست دارم،برای من هر روز برقصی و بچرخی و برقصی...و بخندی...و بازیگوش توله گربه لاغر همسایه را نوازش کنی و برایش جرعه ای شیر بریزی و استخوانهای ترد مرغی را که برای ناهار بار گذاشته ام،پنهانی به او ببخشایی...

می خواهم پیراهنی به رنگ بهار برایت بدوزم که از سرشانه های ظریفت آویزان باشد و تو با بادکنکهای رنگی،در بوستانها به دنبال پروانه های صورتی در اوج، بدوی و بازی کنی...می خواهم که در بعدازظهرهای خواب آلود تابستانی،روی زانوان پدربزرگت بشینی و او برایت از کودکیهای من قصه آغاز کند...و مادربزرگت برایت همان لالایی سوزناکی را بخواند که زمانی من در کودکی،با شنیدنش به هق هق می افتادم...

دوست دارم تا ابد وابسته ام باشی...اما نه آنقدر که برای خرید کوچکی از سوپرمارکت نزدیک محل بترسی و یا حتی ندانی که با یک فروشنده ساده چگونه برخورد کنی...

دوست دارم بخندی...بلند بلند...آنقدر که فرشته های آسمان تو را ببینند و بدانند که روی این زمین خاکی پر از دود و آهن،کسی هست که از انتهای روحش خوشحال است و قهقهه هایش تمام نشدنی ست....

می خواهم که تو هنرمندترین دختر ایرانی باشی...هرگز نمی خواهم در میان حجم انبوه مثلثات و سینوس و معادلات جبری گم شوی و در فرداهای دور خواب خوشت با کنکور فیزیک از هم بٌگسلد...نمی خواهم روح نرمت با سوزن پرگار و تشریح جسدهای گمنام کلاس آناتومی،خراشیده شود...

دلم می خواهد محکم باشی و پر غرور با گردنی برافراشته و خوش تراش...نمی خواهم که هر دم،برای احیای حقت در من بیاویزی و گریه کنی...دلم می خواهد هر بار که به سویم می آیی مشتت را پیش رویم باز کنی و بگویی:مادر!!ببین...این حق من است...همین امروز گرفتمش...

صدای نشنیده ات را دوست دارم...حتی اگر گریه و فریاد کنی و شب بیداریهای من از تو باشد...

نمی دانی چقدر دلم می خواهد در میان نیزارهای طلایی کنار دریاچه،تا غروب توپ طلایی خورشید،زیر آسمان پاییزی آذر ماه با هم آواز بخوانیم و از باد پاییزی،سرمست شویم...

صدایم را می شنوی؟؟آن بالا هستی؟تختخوابت نرم هست؟آیا فرشته ها هر شب زیر گوشت لالایی می خوانند و تو با خرس کوچک قرمز رنگت به خواب می روی؟؟

می دانی که خیلی دوستت دارم؟می دانی که هنوز نیامده در بطن من،عاشقت شده ام کودکم؟

وقتی که هورمونهای زنانه قاط می زنند!

به گمانم منشاء یکی از مشکلات اساسی بشریت و زنیت از همین قاط زدن هورمونها باشد...

وقتی که این هورمونهای کوفتی بالا و پایین می شوند و آن دوره لعنتی در شرف شروع شدن است،زمین و زمان به هم دوخته می شوند و گویی طاق نیلوفری سیاه می شود!!

انگار وقتی نزدیکش می شود،زندگی بر سرت آوار است...هیچ چیز خوشحالت نمی کند!نه حیوان خانگی ات،نه شام در بهترین رستوران،نه دیدار دوستان قدیمی و جدید و نه شرکت در یک میهمانی باحال که فقط بزن و برقص باشد آنگونه که پاشنه پایت دهن باز کند و نه یک خرید حسابی در فروشگاه محبوبت و نه حتی شنیدن خبر خوبی از طرف یک ناشر گردن کلفت!!

دلت همه چیز می خواهد و به هیچ چیز راضی نمی شود!روحت به اشاره ای از هم فرو می پاشد و تمام ناراحتیهای پس پوس پوس پارسالا،به ذهنت هجوم می آورد و خودخوری آغاز می گردد و دلت می خواهد کسانی که زمانی در گذشته آزارت داده اند را به دار مجازات بیاویزی و از شر کابوسشان خلاص شوی!

دلت می خواهد به رنگ صورتی پارچه آشپزخانه به کیسه زباله یا ماهی یخ زده داخل فریزر گیر بدهی و ماهی تابه را بی جهت به در و دیوار بکوبی و از خودت صدا در آوری تا جلب توجه کنی...

و اینجاست که چندین فقره پاچه است که باید تهیه گردد تا عنایت شود و از هم دریده شود تا تب و تاب و نتایج قاط زدگی هورمونهای زنانه به مقدار کافی٬فروکش کند...

یکی دو روز اولش که همه چی سیاه است به سلامتی!! به تلنگر یا اشاره ای از هم فرو می پاشی و خدا نکند در محل کار،مدیرت احیانا" به تو بگوید که بالای چشم حضرت عالی،ابرویی وجود دارد!آنوقت است که همانجا استعفایت را امضا می کنی و بر فرق سر رئیس مذکور می کوبی و با گفتن گور پدرش!!خودت را آرام می کنی...

آنقدر فشارت پایین است که پلکهایت سنگین می شود و رنگت بسان رنگ گچ دیفال می گردد!آنوقت است که نای نفس کشیدن هم نداری!!چه برسد به قورمه سبزی پختن و کوکو سرخ کردن برای دلبرت!!

مشکلات ریزی مثل گم شدن نگین روی دمپایی حمام و تمام شدن زردچوبه داخل زردچوبه دان استیل!! و نپختن مرغ داخل فر گاز!!،آنچنان در نظرت بزرگ و لاینحل جلوه می کند که تنها اشک است که آرامت می کند!!

ای هوار!که چه بگویم از این هورمونهایی که قاط می زنند و دودمان خاندانی را به باد می دهند!!از همانهایی که وقتی در خون یک زن ترشح می شوند،زمین به آسمان می رود و آسمان به زمین می آید و همه چیز به هم گوریده می شود!!

همسرم مرا ببخش...

عزیزم...می دانم که سرت شلوغ است و وقت سرخاراندن نداری...می دانم که شبها خسته ای و حوصله فک زدن نداری اما من مخت را آنچنان کار می گیرم و با سرعت ۲۲۰ کیلومتر در ثانیه با خود می برمُ که تو بی حال و بی رمق روی کاناپه می افتی و جالب اینجاست که باز هم به رویم لبخند می زنی و سرت را به نشانه تایید حرفهایم تکان می دهی...

می دانم که عاشق کاری و البته عاشق من!پس بدخلقیهای گاه و بیگاهم را ببخش...اگر بعضی وقتها حوصله شام درست کردن ندارم٬ به این معنی نیست که نمی خواهمت! نه! دلم تنهایی می خواهد...دلم خواب می خواهد و رویا...دلم می خواهد کنار پنجره رو به منظره نزدیک برج میلاد بنشینم و در امتداد شبهای بلند پاییزی٬در سکوت رویا ببافم و غرق شوم...

مرا ببخش اگر قیمه ای را که می خواهی درست نمی کنم یا به جای سیب زمینی سرخ کرده٬چیبس می ریزم!مرا ببخش اگر گاهی خانه نامرتب است و فشنگ فسقلی آزادانه در خانه می پلکد و سیمهای سینما خانوادگی را می جود و از بیخ و بُن قطع می کند و بعد از پیروزی ای که نصیبش شده است ٬جفتک می اندازد و برای من جنگولک بازی در می آورد!مرا ببخش اگر پیراهنت اتو ندارد...و شلوار کتانت شسته نیست...!

من یک زنم...دوست ندارم لباست اتو نداشته باشد!اما چه کنم که نمی شود!برخی اوقات حساب یخچال از دستم در می رود و گوجه-خیارها و میوه ها به گل می نشینند!و سینک ظرفشویی پر از ظرف می شود...خوب وقتی خسته و بی حس از راه به خانه می رسم٬تنها عضوی که کار می کند فکم برای حرف زدن است و دیگر هیچ!

تو بگو چه کنم؟از اینکه هیچوقت از من ایرادی نمی گیری یا اعتراضی نمی کنیُ از تو ممنونم...

به خاطر همه چیز می خواهمت و صورت دوست داشتنی ات را دوست می دارم!

پس مرا به خاطر تمام کاستی ها ببخش و من هم تو را به خاطر تمام خوبیهایت می بخشم...

چشمهایش

وقتی برای اولین بار دیدمش،چشمانش آنقدر به دلم نشست که آرزو کردم : ای کاش چشمانی به رنگ او داشتم...چشمانی گس به رنگ زندگی...

چشمانی خاکستری و سبز و آسمانی در هاله ای از اشک و خون و غبار.چشمانی پاک که آرامش از آن سرریز بود و گنجشکها برای پرواز در آن خیره می شدند.

آن روزها نمی دانستم که صاحب این چشمها دخترکی شهرستانی ست که با هزاران امید و آرزو پا به خاک این شهر دود آلود گذارده است و یکه و تنها با دستانی سبز می خواهد آشیانه اش را روی برگهای چنار و افرا بنا کند.با خودم فکر می کردم چقدر آزاد است که شاغل نیست و روزها برای خودش در خانه می چرخد و بعدازظهرها با شوهرش در شهر گشت می زنند و خوش می گذرانند.

اما...

آن روزها هر که را می دیدم از او تعریف می کردم و می گفتم کسی را دیده ام که تکه ای از آسمان را در صورت دارد و وجودش فرشته گون و آزاد است.

چه خوش خیال بودم من که نمی دانستم خواب آلودگی آغاز افسردگی آن چشمهاست و غم است که از آن سرریز می شود نه آرامش!

نمی دانستم که رنج می کشد وقتی شوهرش شبها  از کار که به خانه می آید به جای نوازشش،به کامپیوتر می چسبد و با این و آن چت می کند.نمی دانستم وقتی شوهر ریش می گذارد اندازه دم اسب و ادای روشنفکری اش آسمان را پاره می کند،قلب او چه بی تاب در هم می پیچد.شاید نمی دانستم که دود سیگار برگ درشت در میان دو انگشت سبابه و اشاره آن مرد چگونه خانمانی را بر باد خواهد داد.

آخر خیلی پیشتر از اینها مرد قسم خورده بود که هر از چند گاهی فقط نقبی به گذشته ها می زند و می خواهد که با خودش خلوت کند و دخترک  نمی دانست که این خلوت چه فتنه ها که بر نمی انگیزد.اما لباسهای تکراری و ارزان قیمت زن،و مانتویی که برتنش زار می زد،همه و همه غم بی کسی و بی توجهی را فریاد می کردند.

امروز باهمند اما تو انگار کن که به اندازه اقیانوسهای روی زمین دورند از هم.چرا؟چون دخترک در شان مرد نیست!چون حالا که مرد برای خودش مردی شده،روزهای بارانی و عاشقی گذشته را فراموش کرده است...

در میهمانیها خوش است و چون شیری که شکمش سیر شده و دیگر گوشتی بر تن طعمه اش باقی نگذارده ،بر سر مردار طعمه لحظه ای می چرخد و بعد در میان انبوه کفتارها و کرکسها رهایش می کند و به عیش خود مشغول می شود.

و من این روزها خوب می دانم که دخترک قصه من نه پای رفتن دارد و نه دل ماندن و ساختن.مانند حبابی سبک و رنگین در هوایی مسموم معلق است و هر لحظه ممکن است با تلنگری از هم فروبپاشد...

سردی چشمهایش از آرامش نیست!می دانم!او با چشمانی باز به خواب فرو رفته و هر آنچه را که می بیند انکار می کند...تو گویی همیشه خواب است وهرگز بیدار نبوده است...

یلدای طولانی تو...

۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت...

هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم...

دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ بابا!

چند وقت پیشا تو خوابم تو یه دست لباس شیک و سفید ایستاده بودی...

اولش برام دست تکون دادی و بعد محو شدی...

حالا من اینجام...در گوشه ای از دنیای خاکستری...

تک و تنها با یاد تو...

سفر به آن سوترها

وقتی همه چیز هماهنگ می شود و دست به دست هم می دهند تا تو باز به آن سوی آبها  بشتابی،همه چیز در نظرت آبی و بی نظیر می آید...

گاهی از اینکه در این سرزمینم،دلم می گیرد و گاه پرواز می خواهد دلم...و گاه هیجان مرا به نقطه اوج می کشاند...هیجانی که تنها می توان در آن سوترها یافتش و در قلب روزهای معتدل جستجویش کرد...

دلم می خواهد برایتان بگویم:

از غذاها و دسرهای خوشمزه هتلمان در دوبی تا

ادامه مطلب ...

تخدیر...

این روزها خواب یک برگ را هم می شود تفسیر کرد...

مرگ یک زنجره را تعبیر کرد...

گر شوی تو به اندازه آه، می توان آواز را تسخیر کرد...

به رنگ پرتقال...

مرداد که می آید٬شیشه ها هم داغ می شوند...

بارانی نیست...و من رو به کوهی دوست داشتنی در شمالی ترین و دنج ترین نقطه این شهر شلوغ٬در غروب آفتاب سرخ غرق می شوم و به شرشر شیر آب گوش می سپارم...قطرات آب میان انگشتانم سر می خورند...

آماده ام با لباسی به رنگ اتاق خواب و با موهایی لول خورده و افشان...

میز را هم چیده ام...به رنگ پرتقال...

صدای پایش را می شناسم...

نزدیک که می شود،غافلگیرانه درب را می گشایم و بعد لبخند است که من و او را در بر می گیرد...

خاطره انگیزترین روزها در مرداد رقم خورد و در مهرماه به دفترچه خاطرات پیوست و در ذهن خیلیها جاودانه شد...

17 مرداد چندمین سالگرد بودن و یکی شدنمان بود و من چه خوب در مقابل همان درب ورودی غافلگیرش کردم!


یک جای دور...

روحت حظ می کند،تازه می شود و می خندد...

وقتی از آسمان شهر پر از دود و آهن پر می کشی تا اوج آن سوی مرزهای آبی...

بر ساحل آبی و زلال دریای مدیترانه چمباتمه می زنی و غروب که شد تنی به آب می زنی...

در روزهای ولرم و پر ازدحام شهری آرمیده در کرانه ساحلی شنی غرق می شوی...

کنار منطقه ای سبز با گیسوانی باز و پریشان در باد و قدمهایی خنک که روی شنهای ظریف و تمیز می نشینند،بیتوته می کنی...

و شبها آرام و پر آواز و رقصان و آزاد در لانه مهتاب ،خانه می کنی...

پینوشت:سفرم؟؟عالی بود...یه ریلکسیشن حسابی و تجدید قوا و در آغوش کشیدن آرامش..

آنتالیا و کٍمٍر از اون دسته شهرهایین که خاطرات تفریحاتشون هرگز از ذهن پاک نمی شه و لایق نوشتن به روایت تصویرن تا برای همیشه ثبت بشن...البته بودن در کنار یک اکیپ از زوجهای جوون که باهات همسو هستن،به این خوشی و تفریح اضافه می کنه...الحق که همسفرهای خیلی خوبی داشتیم...دمشون گرم!

پینوشت 2:اینجا روی دیدین؟؟این وبلاگ از بین 3700 وبلاگ با رتبه 69 ،جز صدتای اول شده...با وجود این همه ننوشتن و غیبت از نت٬ از اینکه به اینجا رای دادید٬ واقعا؛ ممنونم...

قٌمری جان!

آه ای قمری جان...

بخوان...

بخوان که صدای تو صدای سادگی ست...

که صدای تو صدای روزهای دورافتاده کودکی ست...

 صدایت حیاط خلوتی ست که نفسهای صبح،آن را عطرآگین می کرد و من کودکانه میوه سپیده دم تابستانی عمیق را از سر شاخه های رخوت و سادگی می چیدم و خمیازه کشان به استقبال رنگ آفتاب می رفتم.

بخوان که دلم این روزها بدجوری هوای بوی کاشیهای خانه مادربزرگ را کرده...

بخوان که درخت خرما می خواهد این دلم...نخلی که روزی با دستهای پدربزرگ در باغچه بعدازظهر خرداد ماه نشانده شد و حال دیگر نیست!

بخوان که دلم هندوانه یخ می خواهد!از همان هندوانه ای که همدم عطش روزهای داغ مرداد ماه بود و وقتی می خندید،سرخیش چشمانم را پر می کرد...

برایم بخوان که این دل ،بی تاب دستهای مهربان پدربزرگ است و دل تنگ صدای تو...

بخوان!زودتر بخوان...

رٍینه...

وقتی اوج می گیری تا قلب تپه های نور...

وقتی دشت سبز و بی انتها از میان دو انگشت اشاره ات پیداست و ثبت می کند دوربین، لحظه هایت را با من...

لحظه های سبز با هم بودن را میان شقایقهای درشت خودرو و خوبرو...

جایی که میان کوه و ابر فاصله ای نیست و دستت می خورد به یال بلند ابر...

تو گویی تکه ای از آسمان را در دست داری،...گویی تکه ای از آسمان جدا شده...

و بهشت به زمین آمده است...

در روستای ییلاقی و سرسبز رٍینه...

دل نوشت: سه سالگیت مبارک...آسمان من...باورم نمی شه که سه ساله دارم اینجا و برای دل خودم می نویسم...


از تو برای تو...

تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...

می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...

اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟

یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟

و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس مشق رقص به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...

من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...

دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...

همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!

ای آیینه فردای من...روزت مبارک...

عسل

نگاهت شیرین است...

چون عسل...

و  تلختر آن روزی ست که تو نگاهت شیرینت را از من دزدیده باشی...

سیب چینی...

نوشته ام باز اینجاست...

در پس پرده ای بنفش...

در پس دستان عاشق چوپان و نی لبک و سیم چینش...

پشت کوههای فاو و جنگ و آتش...

"سیب" ندای قلب من است...

سیب را چیده ام از پس باغ "نگاه دزدکی حنا"

پینوشت: با تشکر از خانم ارتجاعی به خاطر زحمات و محبتهایی که به من و نوشته هایم داشت و دارد و با قبول زحمت نوشته ام را در کتاب دوم به چاپ رسانید...

نسرین جان!تو یه کوه صبور و پر غروری !! یکسالگی کتابت مبارک...

صبر در لحظه...

این روزها می توانی به آسمان بپیوندی و از سایه ابرها آویزان شوی...

هوا نه آنقدر گرم است که گر بگیری و نه آنقدر سر د است که به بادی بلرزی...

بهار است و رخوت همیشگی صبح...

بهار است و یاسهای بنفش بازیگوشی که روی شانه های دیوار می لغزند و سر می خورند...

لحظه ای بارانی ست و لحظه ای دیگر آفتاب روی صورتت بازی می کند...

و می دانی بهار است و بهار...

روز تلخ...

گرفته بود و بهاری...آن روز...روز خرداد تلخ...

ابرها خاکستری بودند و پر از فریاد...

به آسمان نگاه کردم و به درب سفید دود گرفته...

....

چند ثانیه بعد...

در چشم برهم زدنی،باران آمد...

اما تو ...

...

...

تو هرگز نیامدی...