آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

یکی بود که حالا دیگر نیست...

یکی بود که حالا دیگر نیست...

تیکر بالای صفحه وبلاگ او هنوز می شمارد...بی خیال و بی تکلف...

غافل از شمردن لحظه های مرگ تا روز رستاخیز...

نوزادش 19 روز دیگر به دنیا می آمد...

اما...

چه زود مرگ شیارهای عمیق زندگی را پر می کند و چه زود شوق زندگی را خاموش...

مرگ همین نزدیکی ها روی میز چوب گردو رژه می رود و گاهی برای خودش از سرنوشت ما سٌر می خورد...

شاید دیگر مجال بوییدن ماه را نداشته باشیم...شاید دیگر هجوم خورشیدوار صبح نقاب را از چهره برنکشد...

شاید دیگر مجال چشیدن عطر نان تازه و انار را نداشته باشیم...

شاید فردا که در خواب ناز غوطه می خوری ،پنجره های صبح بسته شوند...

هدی جان...ای فرشته شوق زندگی...دیدار به قیامت...

"آسوده بخواب که فرشتگان بدن معطر تو ،نوزاد و همسرت را محافظت خواهند کرد."