آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

من و گذشته ها

 

 

وقتی به عقب برمی گردم ، می بینم برای خیلی چیزای گذشته ها دلم تنگ شده. من یه روزگاری تیچر زبان بودم.اوایل کارم یعنی سال 80 -82  هم به بچه ها تدریس می کردم هم به بزرگسالا. این عکس متعلق به همون دورانه : زمستون سال 82 .، با بچه های موسسه. همه کلاس پنجمی بودن و 2 سال بود که باهام کلاس داشتن:

فاطمه تپل و مهربون و درس خون: این دختر یکی از بهترین و شادترین شبای عمرمو بهم هدیه کرد از پدرش  بلیط کنسرت محمد اصفهانی  رو برای من و خانواده م گرفت . اونشب برفی به من و خانواده م خیلی خوش گذشت.

گلزار شیطون وبلا و درس خون: با شعرای عاشقانه ش هر دفه منو مستفیض می کرد.

نیوشا شیطون و پرحرف و باهوش: درس نمی خوند و همیشه از دستش عاصی بود چون تکلیفاشو انجام نمی داد.

اون یکی که به من چسبیده و گوله برف دستشه اسمشو یادم نمی آد اما خیلی مهربون و شیطون بود.

مادرش دم به دقیقه مدرسه بود و ازم می خواست  بچلونمش تا درس بخونه اما من که دلم نمی اومد!

یه فاطمه دیگه : خیلی در خورد فرورفته و درس نخون بود: از زبان متنفر بود اما کلاس و بچه ها رو دوس داشت.

الان دیگه همه این دخترا بزرگ شدن! خانوم شدن! می دونم! میون اون برف با این فسقلیا من چه برف بازی کردم.نیوشا یه گوله برف زد توصورتم ! (یه کم روش به من باز شده بود) گلزار به پالتوم آویزون  بود و قربون صدقه می رفت.

سال بعد دیگه هیچ کدومشون رو ندیدم .همه ازون مدرسه رفتن و دیگه من کلاس بچه ها رو نگرفتم.

وقتی بهشون فکر می کنم می بینم چقدر دلم براشون تنگ شده !‌ چقدر من از اون دوران دورم.اون روزای خوب کجا رفتند؟؟الان از همه چی راضیم اما  یه نقطه به نام گذشته تو زندگیم خالیه! انگاری یه چیزی کمه.

آدم نباید با گذشته ها زندگی کنه اما  بدون گذشته هم نمی شه زندگی کرد. این 7 سالی که تدریس می کردم پر خاطره از شاگردای جور واجورمه . شاگردایی که اونقدر پررنگ بودن که شده بودن جزیی از زندگیم.جزیی از

تاریخ و قاموس گذشته من.

خیلی دلم می خواد برگردم به اون دوران. دورانی که پر بود از خاطره!

 

بعدا" نوشت: شاید دیگه اعصاب تدریس رو نداشته باشم  اما هروقت روحم به تلاطم روزمره می افته، نقبی به گذشته ها آرومم می کنه.خوشحالم که هیچوقت حسرت گذشته ها رو نمی خورم و از اون فقط یه خاطره پر رنگ برام مونده.خوشحالم.....!

نظرات 24 + ارسال نظر
ایده چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:20 ق.ظ

انصافن خیلی صبر و تحمل میخواد معلمی...
مهم همینه که به وقل خودت حسرت چیزیو نمیخوری و خوشچالی مادر جون!!!!!

اینموریکس چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام...نمیدونم پست جدیدتون چرا صفحش تا ته باز نمیشه...جاش اومدم اینجا بهتون خسته نباشید بگم خانم معلم

شیده چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:06 ب.ظ

خیلی وقته که پیشت نیومده بودم. این پستت چقدر آروم و بی آلایش بود.
همیشه شاد باشی.نمی دونستم یه روزی معلم بودی و شاگرداتو دوست داشتی.

´°●¤◦( دزیره )◦¤●°` چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:03 ب.ظ http://desiree.blogfa.com/

سلام عزیزم
منم خیلی وقت ها یاد گذشته ها رو می کنم
با اینکه تذریس سخته ولی من عاشق درس دادن هستم
البته من گاهی حسرت گذشته رو می خورم خوش به حالت که تو اینطوری نیستی :*:*

سحربانو پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:55 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام مشی جونم
حالا یه عکس واضح تر می ذاشتی می دیدیمت خواهر:)
گذشته همیشه واسه آدم خاطره ست عزیزم. ایشالا گذشته همه پر از خاطره های قشنگ باشه.

بهاران پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:39 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

یادش بخیر...چه زود گذشتا...
بدجور هواییم کردی...

آره والا!!! اون موقعها جز می زدیم که چرا تموم نمی شه!!! حالا حسرت تموم شدنشو می کشیم دوس جونم!!!!!!!!!!!

نازلی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:42 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

چه تفاهمی مهشادی جون چون منم یه ۵ سالی معلم بودم همون تیچر زبان که میگی خیلی لذت بخشه کاملا درکت میکنم منم خیلی دلم برای اون موقعهام تنگ میشه مخصوصا که وقتی معلم هستی خانم خودت و آقای خودتی دیگه از مافوق خبری نیست. ولی خوب نه حقوقش خوبه و نه جونی برای آدم میمونه.

آخی !!! راس می گی!!! واقهن ! نه پولش خوبه!!! نه جون برا آدم می مونه!!!

م.م پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:36 ق.ظ

نقبی به گذشته.
کار خوبیه آدم اشتباهات زندگیشو مرور کنه
اما مثل اینکه شما اشتباهی نداشتی تو گذشته و حسرت نخوردی

بلوط پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:29 ب.ظ

آخی...حتماً چقدر خاطره های جالب و رنگ و وارنگ از اون دوران داری... ایشالا که همه ی روزهای زندگیت پراز خاطره های قشنگ و شاد باشه دوستم

سلام همسایه های ۴ پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:38 ب.ظ http://rezatehranii4.blogfa.com

سلام.با قسمت چهارم خاطرات سرد آپم و منتظر نظرت دوست عزیز

طنین شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:19 ق.ظ http://asalioman.blogsky.com

بابا خانوم معلممممممممممم. راستی من همیشه بهت سر می زنمااااااااا.

... شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ق.ظ

برام جالبه که معلم زبان بودین
الان چی کار میکنین؟

کار بازرگانی یه شرکت معروفو انجام می دم!

[ بدون نام ] شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:23 ق.ظ http://matilda1992.blogfa.com

سیلام

با حرفات موافقم

چهار نقطه شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ب.ظ

اعصاب می خواد با این نیم وجبیا دمخور بشه آدم

سلام همسایه های2 شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ http://rezatehranii.blogfa.com

سلام.وقتی من با یک وبلاگم میام خبر می دم یعنی هر ۴ تا آپه
بعد اسم مشی خانم قشنگتره
البته بخواهید عوضش می کنم

پرنیان شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:39 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

خیلی خوبه که آدم حسرت گذشته ها رو نخوره.
تو مگه چند سالته؟؟

۲۸ مادر!

سلام همسایه های ۴ شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:14 ب.ظ http://rezatehranii4.blogfa.com

سلام.ممنون سر زدی.
جالب بود

بهاره یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:54 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام مهشادی
خوفی؟
راست میگی یادش بخیر ... خیلی زود گذشت ولی بعضی از موسسه ها برای من وافعا کابوس بودند ... اون بچه های وحشی رضوان و یادت میاد؟ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه... تازه خود سیمین هم میدونست هر کی و می فرستاد اونجا بهش حق توحش میاداز بس که وحشی بودند شاگرداش!
ولی سمیر خوب بود البته باید مدیرش و فاکتور بگیری چون اون آقا هیچ ارتباطی با خوبی نداره... ولی شاگرداش نسبتا خوب بودند و معلماش هم که دیگه نگو یکی از یکی گلتر البته بجز اون آذرخش دخترباز و اون آقای ع. ک و یه چندتای دیگه
یادش بخیر اون روزا
مواظب خودت باش دوستم:-*

سیلام دوستم!
آره والا! اون موقشنگ که کلهم روانی تشریف داشته بید!‌ آذی هم که هر روز یکی رو دم موسسه سوار می کرد! یه مو قشنگ دیگه هم داشتیم که صب بلند می شد و موهاشو شونه نمی کرد!‌ و موهاش سیخ سیخ می شد!‌ یادته همه اینا مث یه خواب گذشتن! اون روزایی که من و تو باهم هات داگ خوردیم و هر دو کله پا شدیم!‌ بهاره جونم عمرمون گذشت! ع.ک که مثل بز می خندید!

مینا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام عروس خانوم
خوبی؟
چه خبرا؟
چه شغل خوبی داشتی!
تدریس از اون شغلهاییه که ادم هیچ وقت خسته نمیشه
مخصوصا تدریس به بچه ها
اما خیلی صبر میخواد
همیشه شاد باشی عزیزم

مرسی! عزیزم!

شاسوسا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:28 ب.ظ http://shasusa.blogsky.com

اولش اسم شما من رو جذب کرد
می تونم بپرسم مشی یعنی چی مطالبتون هم نسبتا" خوب هستش
من تازه وبلاگ تو بلاگ اسکای زدم
عقایدتون برام جالبه 3 تا پست قبلیتون را هم خوندم جالب بود
اما می شه بگید که چرا پاییز رو دوست ندارید؟

مشی مخفف اسم کوچیک منه! پاییز خیلی غم داره!
ممنونم!

کارمند کوچولو یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ب.ظ http://edarehyema.blogsky.com/

سلام مشی جون.... کجایی جیگر؟؟؟؟

همین دور و برا عزیزم!‌ سرم شلوغه نمی رسم آپ کنم!

سراب یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:06 ب.ظ

با نوشته های دیگه تون تفاوت داشت

سلام همسایه های2 یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:24 ب.ظ http://rezatehranii.blogfa.com

سلام.با قسمت شانزدهم خاطرات کدر آپم و منتظر نظرت دوست عزیز[گل]

باغ گل سرخ چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ http://chereamie.blogsky.com

سلام. ممنون از حضورتون. اشعاری که نوشتیدبسیار زیباست. این خیلی خوبه که شما از همه با خصوصیات خوبشون هم یاد می کیند و از یادآوری لحظات و خاطراتتون لذت می برید. تدریس کار بزرگیه چون از خودگذشتگی و بیان خوب میخواد. موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد