آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

آسمان رنگین است

باز من شوق نوشتن دارم .... باز من جرات خواندن دارم..... از بابت هر آنکه تورا می خواند..... باز من نرگسی به دامن دارم...

هیزم...

چه حس بدیه  ...!

یه تیکه هیزم داشتی باشی و بکاریش تو گلدون . هر روز بهش آب بدی  ، پنجره رو براش باز کنی تا نور بهش بتابه . الکی به ذهنت ، به خودت  فشار بیاری  که : صبر کن صبر کن ... درست می شه  ، اما ...

هر روز به امید سبز شدنش  رو به روش می شینی و بهش زل می زنی تا  جوونه زدنش رو ببینی. اما دریغ از یه جوونه یا برگ کوچیک! دریغ! هیزمه با اون هیکل قناص و بیمارش بهت دهن کجی می کنه و سبز نمی شه! هر روز سیاهتر و سیاهتر می شه! بعد تو دلت می گیره  ... خیلی می گیره ... دیگه هیچ کس رو نمی تونی تحمل کنی .

 می خوای اون هیزم رو از ریشه در آری و پرتش کنی از پنجره بیرون. بغض گلوت رو فشار می ده ... اشکات دونه دونه می ریزه رو گونه های خسته ت! دیگه تحمل برات سخت شده ! می خوای بزنی زیر همه چیز! این هیزمه چقدر داغونت کرده. هیزمی که هیچوقت سبز نمی شه  و آرزو و زحمات تو بیهوده ست. ... دیگه سبز نمی شه ... ریشه نداره ... معنی آفتاب و نور و ... نمی فهمه! چقدر سخته! خیلی سخته! ...